احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:عبدالبشیر فکرتبخشی - ۲۷ میزان ۱۳۹۸
تاریخ: ۱۳ و ۱۴ اکتوبر، سال ۲۰۱۹ میلادی
برای من، دورۀ مقاومت- علیرغم دشواریهای آن- فاصلۀ درخشانیاست که در آن صورت اولیۀ آگاهیام شکل میگرفت. در این برهه بود که به مدرسۀ دینی پیوستم و به نحو مستقیمی با شعر، بهویژه شعرهای صوفی غلام نبی عشقری -که در آنزمان بسیار متداول بود- آشنا شدم و هرازگاهی قلمرو عواطف و اندیشۀ او را از «دیوان» تا «کلیات» و از «کلیات» تا «دلِ نالان» در مینوردیدم. افزون بر این، با غزلهای حافظ نیز محشور گشتم و سفر به بوستان سعدی را نیز در همین برهه آغاز کردم و از مضامین اخلاقی-تربیتی او بهرهها بردم. محافل مثنویخوانی بخش دیگری از فضای فکری نویسنده را شکل میداد و داستانهایی چون:، پیرچنگی و حضرت عمر رضیاللهعنه…، گفتگوی حضرت سلیمان با باد…، مارگیر و اژدهای فسرده و… دریچههای ورود من به دنیای معنوی مولوی بود. با پدرمعنیها (بیدل) هنوز آشنایی نیافته بودم، هر چند ابیاتی از او را اینجا و آنجا میشنیدم و این ابیات، در جانِ ناجنبانِ من مینشست و مرا به سوی خویشتن صلا میزد. با این وجود، کمیابی و چه بسا فقدان دیوان و آثار ابوالمعانی بیدل سبب شده بود تا آشناییام با او چندین سال به تأخیر بیفتد.
القصه، از میان شاعران پیشگفته، به مولوی گرایش خاصی داشتم و به او صرفاً از دریچۀ کتابِ سترگِ مثنویاش مینگریستم. با این وجود، هنوز مثنوی برایم دشوارفهم بود و جز داستانهایی از آن را که دیگران برایم معنا میکردند، نمیتوانستم بفهمم. با صعود گام به گام به مراتب رفیعترِ آگاهی بود که آگاهیام از مثنوی نیز بالا گرفت و با دیوان شمس نیز درآویختم. این امر سبب شد تا به زندهگی پُرفراز و فرود مولوی نیز دلچسبی پیدا کنم. از مولویِ پیشاآشنایی با برهانالدین محقق ترمذی تا مولویِ پساآشنایی با او، و مولویِ دلباختۀ شمس پرتگاه عظیمیاست که نشان از گسستِ ژرف در حیات فکریِ او دارد. مولوی با هجرت به تحول رسید، ورنه مولویِ بلخی بضاعتِ فوقالعادهیی بر علمای زمان خودش نداشت. او درگیرِ «علمِ قال» بود و از «علم حال» در فاصله قرار داشت. رویاروییِ او با شمس، این فاصله را از میان برداشت و مولوی را از ظاهر به درونِ خودش فروبُرد و دانشمندی متشرع به عاشقی شوریدهحال مبدل گشت. این اتفاق در قونیه رخ داد و شماری این ملاقات را با ملاقات حضرت موسی و خضر همانند میدانند. این ملاقات، مولوی را دگرگونه کرد و این دگرگونی چندان است که میتوان آن را نقطۀ عطفی در زندهگی مولانا به حساب آورد و بر بنیاد آن حیاتِ مولوی را به دو مرحلۀ: ۱- متقدم و ۲- متأخر تقسیم کرد. القصه، رویاروییِ مولوی با شمس تبریزی، رشتۀ حیاتِ فکری او را بهتمامی دگرسان ساخت و مولوی را از گذشتهاش بُرید.
با این مقدمه، قونیه جغرافیاییاست که در آن مولوی با شمس رویارو میشود و به تبع آن، به تحول عظیمی دست مییابد و از اینرو، برای آنهایی که دل در گرو مثنوی معنوی نهادهاند، قونیه اهمیت ویژهیی دارد. از اینجا بود که بنده در معیت با استاد عبدالمبین عالمی از انقره رختِ سفر بربستیم و با رِیل به سوی قونیه راه افتادیم. واسطۀ مذکور به ساعتِ یکوپانزده دقیقه حرکت کرد و پس از حدود دو ساعت منزل، به قونیه رسید؛ شهرِ کم جمعوجوش به تناسب انقره، اما سرشار از صمیمیت و صفا و خلوص. پس از تناول مقداری غذا، برای اینکه نماز عصر را بگزاریم، به مسجدِ کپی جامع (KapI Camii) در مرکز شهر قونیه رفتیم که از زاویههای مختلفی، از آنجمله دکانهای حولوبر و کوچههای کمعرض و…، به مسجد پل خشتی کابل شباهت میداد. این مسجد که در سال ۱۶۵۸ میلادی بنا شده است، از بیرون با گنبدهای مدورِ منحنیشکل و متعدد آراسته شده است و از درون نیز، با ستونهای چوبین و نقشهای دلپذیر تزئین یافته است. در محوطۀ مسجد، سقف دایرهیی شکلی وجود دارد که دورادور آن در قسمتِ پائینی، نلهای آب برای وضوکنندهگان تعبیه شده است. سقف مزبور بر ستونهایی بنا یافته است که به آن نمای بیرهیی شکل میدهد. چیز عجیبتر اینکه، هرگاه کسی بر یکی از این ستونها، ایستاده تکیه زند و سرش را نیز از پشت، به ستون بچسپاند، میتواند با شخص دیگری که در ستون مقابل و در وضعیت مشابه قرار دارد، از فاصلۀ حدود چهار متر، تماس برقرار نماید. هرگاه یکی از این دو به شکل خفیه نیز سخن بزنند، طرف مقابل بیهیچ صعوبتی میتواند بشنود. جالب است اینکه بدانیم چگونه در اواسط قرن هفدهم، در مقطعی که هنوز تلگراف کشف نشده است، مسلمانها به یکچنین مهارتی دست یافتهاند.
در فاصلۀ چند صدمتری این عبادتگاه، مسجد دیگری -بر سر راه ما- قرار داشت که گفته میشد، مولانا مدتی آنجا امام بوده است. وقتی به درون مسجد وارد شدیم، از دروازۀ چوبین و حفرهیی که با کنارزدن فرش مسجد قابل دید بود، به نظر میرسید که مسجدِ اصلی با گذشت زمان در زمین فرورفته و این مسجد بر همان بنیاد و مهندسی قدیم بنا یافته است و حدود سه صد سال از اعمار آن میگذرد. مسجد یادشده به صورت عموم، شاید چیزی حدود دو متر از سطح سرک پایینتر قرار داشت. در تمام این عبادتگاهها جای ویژهیی برای بانوان اختصاص یافته است و با این دیدن آن، من با خود فکر میکردم که حیف است در افغانستانِ ما جایی برای حضور زنان در مساجد وجود ندارد و از اینرو، اگر بانوان بیشماری از حقوق و مکلفیتهای اسلامی خویش بیخبر اند، معذور و مظلوماند.
از اینجا گذشته، در فاصلۀ چند صد متری به سمتِ جلو، مقبرۀ مولوی واقع بود، همانکه هنری ماسه او را در غرب بیبدیل تعریف کرده و از فاصلۀ بیش از هفتصد سال توانسته است بر ذهن و ضمیر انسان امروزی چنگ درافگند و پژوهندهگان و متفکران بزرگی را، از نیکلسون تا دکتر همایی و از اقبال لاهوری تا علامه سلجوقی و شریعتی و دیگران… دلشیفتۀ اندیشههای خویش نگه دارد. اشراف به مزار چنین خواجهیی شما را با عظمتِ زایدالوصفی مواجه میسازد، عظمتی که از جنس جسم نیست و از اینرو، هنوز کماکان پایبرجاست. مقبرۀ مولوی برای کسیکه با جهان او آشنایی ندارد، جز مشتی از سنگ و صورت و آهن و شکل و گچ و چونه نیست، اما برای آشنایان با جهان او، نشانهییاست که «همۀ آنچه را از مولانا میدانند» در ذهنشان حاضر میسازد. القصه، بر مقبرۀ مولانا، به ابیاتی از او در مینگریستم؛ ابیات سوزناکی از این قرار:
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
روزها گر رفت گو رو، باک نیست
تو بمان ای آنکه چون تو پاک نیست
و یا:
بند بگسل باش باش آزاد ای پسر
چند باشی بند سیم و بند زر
گر بریزی بحر را در کوزهیی
چند گنجد قسمتِ بکروزهیی
دلم میخواست لحظاتی بر آن کوی بمانم و به تنهایی به همهچیز فکر کنم، اما حضور دوستان، تیره شدن شب و جمعوجوش مردم به آنام نمیگذاشت.
شهر قونیه به رنگِ خاصی تزئین شده است: رنگِ سبز. گزینش این رنگ از سرِ تصادف نیست، بل عامدانه و آگاهانه است. رنگ سبزِ شهر همان رنگ گنبدِ سبزِ آرامگاه مولوی است که نشان از ارادتِ ساکنان این شهر به مولانای بلخی دارد. افزون بر این، نشانههای مولانا در هر جایی از شهر به چشم میخورد: بر بلندای پایههای کنار جاده، با چراغ سبز، سالکی در حال سماع ترسیم شده بود که نگاه عابران را به خود معطوف میداشت. در مسیر راه، صورتِ کوچکتری از مقبرهی مولوی طرّاحی شده بود که در روشنایی چراغِ سبز، زیباییِ ویژهیی نشان میداد
فردای آن روز، به تپهی علاءالدین -یکی از سلاطین سلجوقی- برآمدیم و سری به مسجد او زدیم که تاریخ آن به ۱۱۵۶- ۱۲۲۰ میلادی بر میگردد. این مسجد که مسجد جامع علاءالدین (Alaaddin Camii) نام دارد، بر فراز تپهیی در مرکز شهر واقع شده است. گفته میشود این تپه طبیعی نیست، بلکه در زمان سلجوقیها ساخته شده و خاک آن را از سرزمینهای دیگری به آنجا جمع آوردهاند. نمای داخل مسجد جالب و دیدنیاست و مسجد بر دو نوع ستون بنا یافته است و این دو رنگی، تأمل بیننده را بیش از پیش برمیانگیزد. نوع اول، ستونهاییاند تراشیدهشده از سنگ و این کار با توجه به وسایل دستداشتهی آنزمان قابل توجه به نظر میرسد. نوع دیگری از ستونها نیز تراشیده از سنگ، اما کمعرضتر و به شکل رَخدارند. این دسته از ستونها با ستونهای نوع اول که ساده و لَشماند و معمولاً توسط سلجوقیها ساخته میشدهاند، متفاوت به نظر میرسد. آری، این ستونها مال رومیها بوده است که در کلیسایی در شهر قونیه به کار بسته بودند و سلجوقیها پس از غلبه بر آن، کلیسا را ویران نموده و ستونهایی از آن را برای بنای این مسجد به کار بردهاند. من با دیدن این منظره، از باب تفنن و خوشطبعی، بیت زیر را که منسوب به حافظ است، خواندم . در شأن سرودِ آن گفته شده است.
که حافظ میخانهیی داشته و روزی مینگرد که میکدهاش را زهّاد ویران میکنند و از گل و خشتِ آن مسجدی بنا میدارند. او با دیدن این منظره چنین سروده است:
ببین شرافتِ میخانۀ مرا ای شیخ
که چون خراب شود، خانۀ خدا گردد
از آن پس، به محوطۀ مقبرۀ مولانا وارد شدیم، هر دروازه نامی داشت که افزون بر ترکی، به فارسی نیز نبشته بود. مثلا: باب گستاخان.. شاید چیزی حدود پنجاه متر پیشتر رفتیم و وارد محوطهی کوچکتری شدیم که در سمتِ راستِ آن اطاقکهای کوچکی قرار داشت و در دستِ چپِ آن آرامگاه مولانا. مستقیماً به سوی مولوی رفتیم و بر سر دربِ ورودیِ مقبرهاش این بیت به خطّ درشت به چشم میآمد:
کعبهی عشاق باشد این مقام
هر که ناقص آید اینجا شد تمام
بازدیدکنندهگان بسیاری همچون ما، از دور و نزدیک، و از کشورهای مختلفی به دیدن این آرامگاه آمده بودند و ما نیز در جمع وارد شدیم. در سمتِ چپ ما چهار مقبره به نام ارباب خراسان واقع بود که گفته میشد از پیشدستان مولوی بودهاند. مقبرهی مولوی در دستِ راستِ ما بود و بر سرِ دیوارهی آن دو مندیل با میانهی سبز و برآمده، و نیز یکجام و چند جامِ آویختهشده و… گذاشته شده بود. کمی پیشتر از آرامگاه مولوی، آرامگاه پدرش موقعیّت داشت. آرامگاه مولوی آرامگاه بسیاری از بستهگان و خادمان و فرزندان او نیز بود، زیرا همه زیر قُبهی او خوابیده بودند. در آرامگاه، نقشها و حکاکیهایی از قرآنکریم نیز جالبِ توجه بود. رباعی زیر از ابوسعید ابوالخیر بر دیوارهیی از آن آن میخ شده بود:
باز آ باز آ، هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بتپرستی، باز آ
این درگهی ما درگهی نومیدی نیست
صدبار اگر توبه شکستی، باز آ
کمی پیشتر به سمتِ جلو، نسخهیی از مثنوی قرار داشت که توسط محمدبن عبدالله قونوی خطاطی شده بود و تاریخِ آن به سال ۱۲۷۸ میلادی برمیگشت. بدینسان، نسخههایی از قرآنکریم نیز در ویترینِ نمایش به چشم میخورد که قدیمیترین آن به خط کوفی نگاشته شده و به سدّهی نهم میلادی تعلق داشت. از آرامگاه که برآمدیم، به اطاقکهای کوچکی که اینک در سمتِ چپ ما واقع شده بود، سر زدیم. در این اطاقکها، از لباسی که مولوی میپوشیده است تا جامی که در آن آب مینوشید و کمربندهایی که برای منازل مریدان اعطا میکرد، تا آشپزخانه و مجسمهیی از نینوازش به چشم میآمد. با دیدن این همه اهتمامِ ترکها به مولوی، به یاد خانقاه و خانهی ویرانشدهی او در بلخ افتادم و اینکه ما در برابر شخصیّتهای فرهنگی-جهانی خویش چه بیمهریم و چه بسا، سختدلانه عمل میکنیم.
از بازدید آرامگاه مولوی که فراغت یافتیم، به سوی سالونی راه افتادیم که در آنجا رقص سماع نمایش داده میشد. به سالونِ وارد شدیم و درست ساعت دو ونیمِ بعد از ظهر بود که نمایش آغاز شد و آرام آرام اوج گرفت. نظم ویژه جمعِ ادبدانی در سماع برای منِ بیننده جذابیّت داشت. پاس ادب، نه فقط میان مریدان که در رابطه به پیر و مرید نیز کاملاً مشهود بود. در این جریان، اثری از بیادبی و نظمگریزی به نظر نمیرسید.
ادبگاه محبت ناز شوخی بر نمیدارد
چون شبنم سر به مُهر اشک میبالد نگاه اینجا
ویا:
صد خامه بشکنی که به مشق ادب رسی
خطهاست در کتاب و دبستان بوریا
با اوج گرفتن سماع، به نظر میآمد که سالکان نیز از خود قطعِ نظر کردهاند و یکسره به خدا مینگرند. همه محو و از خودرفته به وجدآمده بودند. اضافه بر این، چرخیدنِ دایرهیی سالکان نمادی بود از محوریّت آدمی در دایرهی امکان. همان که حافظ گفته بود:
نشوی واقف یک نکته ز اسرار وجود
تا نه سرگشته شوی دایرهی امکان را
اساساً دایرهی عالم امکان به دو قسمتِ بالایی و پایینی تقسیم میشود. در قسمتِ بالایی آن عالم امر قرار دارد که اقامتگاه ملائکه، روح و سایر موجودات علویاست. در بخش پایینی آن، موجودات سفلی یا مادیاند. در سماع که چرخش سالک به شکل دایرهیی صورت میگیرد، دایرهی امکان درنوردیده میشود و سالک از هر دو نیمهی امر و خلق عبور میکند. در اثنای سماع، اشعاری از مولوی با دف و نی خوانده میشد که همه به زبان فارسی بود؛ امّا از آنجاییکه با لهجهی ترکی ادا میشد، بهدرستی قابل فهم نبود. این نمایش که تعدادی از گردشگران خارجی را نیز بهدنبال خود آورده بود، نشان از رابطهی دوسویهی فرهنگ و تجارت داشت. ترکیهی امروز، افزون بر ابعاد هویّتی مولانا، به بُعد اقتصادی پاسداشت و تکریم او نیز مینگرد. این در حالیاست که مولانا در سرزمین خودش غریبتر از هر کجای دیگر دنیاست. سماع که به پایان رفت، از سالون برآمدیم و به موزهی مولانا رفتیم. در آنجا مقاطع مختلف زندهگی او اعم از: سفر از بلخ تا قونیه، رویارویی او با شمس و خلوتگزینی با او، سرایش مثنوی و املای آن توسط حسامالدین جلبی و … در قالبِ نقاشی و پیکرهای تراششده به نمایش گذاشته شده بود. از نردبان بالاتر رفتیم و آنجا برندهیی به شکل دایرهیی ساخته شده بود و به سمتِ خارج آن، بلخ قدیم با آسمانی آبی-آفتابی، خانه های قدیمی و مواشی آنروزگار اعم از: مرغ و گاو و مرکب، و آدمهایی با لباسهای آنزمانی به چشم میخورد، انگار بیننده حدود هفتصدسال به گذشته برگشته است و عملاً خودش در شرایط زیست-محیطی آن زمان احساس میکند. این منظره بسیار خیرهکننده بود و برای من جذابیّت ویژهیی داشت. از این فضا که بیرون شدیم، به بلندترین برجِ قونیه برآمدیم تا شهر را از منظر پرنده ببینیم و سپس با آن وداع کنیم. جا دارد در این مقام از استادان گرانارج هر یک: ذبیحالله ساعی، منصور استانکزی، قیامالدین مبشر، محمد لقا و دیگران که ما را همیاری و همراهی کردند، سپاسگزاری نمایم.
Comments are closed.