گزارشگر:جورج اورول/ برگردان: نورا موسوینیا - ۰۳ عقرب ۱۳۹۸
بخش نخست/
اشـاره
جرج اُرول در این یادداشت ابتدا از سالهای کودکیاش مینویسد. کودکی ارول از همان ابتدا با حسِ شکست در برقراری ارتباط با دنیای بیرون گره خورده است و همین امر سبب میشود تا دنیایی در ذهنش خلق کند که با آن انتقام شکستِ خود در زندهگی روزمره را بگیرد. سپس چهار انگیزۀ مهمِ نویسندهگی را نام میبرد که عبارت اند از: ۱٫ خودشیفتهگی محض؛ ۲٫ ذوق زیباییشناسی؛ ۳٫ علاقه به تاریخ؛ ۴٫ هدف سیاسی. و در آخر اهمیتِ انگیزۀ سیاسی در دنیای داستانیِ خودش را شرح میدهد. در این یادداشت، ارول نشان میدهد که چطور سالها کشمکشِ او برای یافتن سبک، زبان و قالب فکریاش با شکست مواجه بوده و سالها طول میکشد تا موفق شود انگیزۀ اصلیِ خود که همان هدف سیاسی است را بیابد و سپس آن را با هدف هنری و زیباییشناسی فُرم ترکیب کند. آفرینش هنری همیشه با شکست پیوند خورده که تنها هنرمند میتواند آن را از سر بگذراند و جرج ارول نیز از این قاعده مستثنا نبوده است.
***
سالها پیش، شاید وقتی پنج یا ششساله بودم، میدانستم که وقتی بزرگ میشوم باید نویسنده شوم. حولوحوشِ هفده تا بیستوچهارسالهگی، سعی کردم این فکر را رها کنم، ولی در واقع داشتم آگاهانه به ماهیت حقیقیِ آیندهام توهین میکردم و باید دیر یا زود مینشستم و کتابهایم را مینوشتم. بین سه فرزند، من بچۀ وسط بودم، اما بین هرکدام از ما پنج سال فاصله بود، و من پدرم را فقط پیش از هشت سالهگی دیده بودم. به همین دلیل و دلایلِ دیگر یک جورهایی تنها بودم، و بهزودی نوعی بدخلقیِ ناخوشایند در من رشد کرد که سبب شد در طول دوران مدرسهام هیچ محبوبیتی نداشته باشم. کودکِ تنهایی بودم که عادت کرده بود در ذهنش داستان بسازد و با شخصیتهای خیالی گفتوگو کند و فکر میکنم که از همان ابتدا جاهطلبیِ ادبیام با نوعی احساس تکافتاده بودن و بیارزش بودن ادغام شده بود. میدانستم که یک قابلیت و توانایی در بهکارگیری کلمات دارم، همچنین قدرت مواجهه با حقایقِ ناگوار و احساس میکردم که این مسأله یک دنیای شخصی و درونی آفریده بود که از طریقِ آن میتوانستم انتقام شکستم در زندهگی روزانه را بگیرم. با این وجود تمام نوشتههای جدییی که در طول دوران کودکی و نوجوانی تولید کرده بودم، نیم دوجین کاغذ هم نمیشد. اولین شعرم را در چهار یا پنج سالهگی نوشته بودم. مادرم آن را برایم دیکته کرد. نمیتوانم چیزی از آن به خاطر بیاورم، بهجز اینکه آن شعر دربارۀ یک ببر بود و ببر «صندلییی شبیه به دندان» داشت ـ چه تعبیر خوبیـ اما خیال میکنم که این شعر یک سرقت ادبی بود از شعر «ببر، ببرِ» بلیک. در یازدهسالگی، بین سالهای ۱۸ـ۱۹۱۴ وقتی جنگ درگرفت، یک شعر وطندوستانه نوشته بودم که در یک روزنامۀ محلی چاپ شده بود، و شعر بعدی، دو سال بعد به مناسبت مرگِ کیتچنر(۱) چاپ شد. وقتی کمی بزرگتر شدم، گهگاه شعرهای بد و معمولاً ناتمامی مینوشتم که «ماهیت» به سبک جورجی بود. همچنین تلاش کردم نوشتن یک داستانِ کوتاه را شروع کنم که یک شکست مزخرف بود. این تمام چیزی بود که شاید بتوان آن کارِ جدی اطلاق کرد که در طول همۀ آن سالها به روی کاغذ آورده بودم.
با این وجود، همان موقع مشغول یک سری فعالیتهای ادبی شده بودم. اما شروع کار به این شیوه فقط باعث شد آتوآشغالهایی نوشته شوند که شتابزده، آسان و بدون هیچ لذتی برای خودم تولید میشدند. جدا از کار مدرسه، من یک شعرِ نیمهکمیک به نام Vers D’occasion نوشته بودم که وقتی حالا نگاه میکنم میبینم با چه سرعت حیرتانگیزی نوشته شده بود ـ در چهارده سالهگی یک نمایشنامۀ قافیهدار به تقلید از آریستوفان در عرض یک هفته نوشته بودم ـ که در یکی از مجلات مخصوص مدرسه ویرایش و به همراه دستنوشتۀ آن چاپ شد. این مجلات رقتانگیز و آشغالترین نوع مجلاتِ طنز بودند که آدم میتوانست تصور کند و دردسرهای فراوانی که با آنان داشتم خیلی بیشتر از دردسری است که در حال حاضر با مبتذلترین نوع روزنامهنگاری دارم. اما با همۀ اینها، من به مدت پانزده سال یا بیشتر یک تجربۀ ادبی از نوع کاملاً متفاوتی را تحقق بخشیدم: این تجربه ساختن یک «داستان» مستمر راجع به خودم بود، نوعی خاطرات که تنها در ذهن بودند. به اعتقاد من این عادت معمولِ کودکان و نوجوانان است. مانند هر بچۀ کوچکی، من هم عادت داشتم تصور کنم که وقتی میگویم رابین هود، خودم را در مقام قهرمانِ ماجراهای هیجانانگیز ببینم، اما بهزودی «داستان» من با نوعی خودشیفتهگی خام متوقف شد و رفتهرفته تبدیل شد به توصیف محض از آنچه که انجام میدادم و چیزهایی که میدیدم. همۀ اینها برای دقایقی در ذهنم جریان داشتند: «او در را هل داد و باز کرد و وارد اتاق شد. پرتو زردی از نور خورشید از خلال پردههای توری به درون تابیده بود، او به میز نگاه کرد، جایی که یک قوطی کبریتِ نیمهباز کنار شیشۀ جوهر قرار گرفته بود. در حالی که دست راستش را در جیبش فرو کرده بود به طرف پنجره رفت. پایین در خیابان یک گُربۀ گلباقالی برگ خشکی را در هوا دنبال میکرد و غیره و غیره.» این عادت تقریباً تا بیستوپنجسالگیام ادامه پیدا کرد، دقیقاً در خلال سالهای غیرادبیام. با وجود این، من مجبور بودم جستوجو کنم، به همین خاطر کلماتِ صحیح را جستوجو کردم و به نظرم میرسید که خلق این تقلای توصیفی، تقریباً برخلاف میلم بود و بیشتر تحت فشار یک نوع اجبار از بیرون انجام میشد. گمان میکنم «داستان» سبکهای متفاوتی از نویسندههای متفاوتی که در دورههای سنی مختلف تحسین میکردم را بازتاب میداد، اما تا جایی که به خاطر میآورم همیشه یک نوع کیفیت توصیفیِ موشکافانه در خود داشت. وقتی شانزده سالم بود، بهطور ناگهانی لذت محض کلمات، آواها و همنشینی کلمات را کشف کرده بودم. سطرهایی از بهشت گمشده؛
So hee with difficulty and labour hard
Moved on: with difficulty and labour hee.
که در حال حاضر به هیچ عنوان به نظرم فوقالعاده نمیرسد، پشتم را میلرزاند، تلفظ ’Hee’ به جای ’He’ یک لذتِ مضاعف بود. در عینحال که به توصیفِ چیزها نیاز پیدا میکردم، میدانستم باید هرچیزی را راجع به آن بدانم. به این ترتیب، کاملاً واضح است که میخواستم چه نوع کتابهایی بنویسم، تا جایی که همان موقع میتوانستم بگویم میخواهم این کتابها را بنویسم. میخواستم رمانهایی شدیداً ناتورالیستی بنویسم با پایانهای غمانگیز، آکنده از جزییاتی کوچک و تشبیهاتی جذاب، همچنین آکنده از قطعاتِ فاخری که کلماتشان تنها بهخاطر آواهای خودشان استفاده میشد. و در حقیقت نخستین رمان کاملم، روزهای اهالی برمه که در سیسالهگی نوشته بودم اما طرحش کمی زودتر شکل گرفته بود، نسبتاً از آن نوع کتابها بود. من همۀ این اطلاعات را دادم چون فکر نمیکنم کسی بتواند انگیزههای یک نویسنده را بدون دانستن چیزی از شکلگیری اولیهاش شناسایی کند. عصری که در آن زندهگی میکند، سوژۀ موضوعیِ او را مشخص میکند ـ دستکم در سالهای پُرآشوب و انقلابی مانند عصر ما ـ اما پیش از آنکه او شروع به نوشتن کند، نیازمند یک وضعیتِ هیجانی خواهد بود که هرگز بهطور کامل از آن رهایی نخواهد یافت. بدون شک، این شغلِ اوست که به طبیعتِ خود نظم ببخشد و اجازه ندهد که در مرحلۀ خام و ناپخته، در خلق سرسختانۀ خویش غرق شود؛ اما اگر او از همۀ تأثیرات اولیهاش رها شود، در واقع محرکِ خود را برای نوشتن خواهد کشت.
فکر میکنم چهار انگیزۀ عمده برای نوشتن هر نوع نوشتۀ نثر وجود دارد. آنها با درجاتِ متفاوتی در هر نویسنده موجود هستند و در هر نویسنده متناسب با فضایی که در آن زندگی میکند؛ شکل میگیرند. آن چهار انگیزه اینها هستند:
۱٫ خودشیفتهگی محض
میل به اینکه باهوش به نظر برسید، راجع به شما حرف زده شود، پس از مرگ به خاطر آورده شوید، در بزرگسالی از کسانی که در کودکیتان به شما بیاعتنایی کرده بودند، انتقام بگیرید و غیره و غیره. اگر وانمود کنید که این یک انگیزه نیست، یا دستکم انگیزهیی قوی نیست، فقط خودتان را فریب دادهاید. نویسندهها در این مشخصه با دانشمندان، هنرمندان، سیاستمدارها، وکیلها، سربازها و کارمندان موفق ـ خلاصۀ کلام با تمام کسانی که جزوِ قشر والای بشریت هستند ـ مشترک هستند. اغلب آدمهای والا خودخواه نیستند. آنها تقریباً پس از سی سالهگی حس منحصر به فرد بودن را بهکلی رها میکنند ـ بیش از هر چیز برای دیگران زندهگی میکنند، یا بهسادهگی در زیر فشار کار سخت خفه میشوند. اما یک اقلیتِ استثنایی نیز وجود دارد؛ آدمهایی لجوج و کلهشق که مقدر شده است تا به آخر برای خود زندهگی کنند، و نویسندهها متعلق به همین گروه هستند. باید بگویم نویسندههای جدی، در کُل خودخواهترند و بیشتر از روزنامهنگارها روی خودشان متمرکز هستند. بهرغم اینکه کمتر به مسایل مالی اهمیت میدهند.
۲٫ ذوق زیباییشناسی
دریافت زیبایی در دنیای عینی، یا به عبارتی دیگر، دریافت زیبایی در کلمات و نظم بخشیدن به آنها. لذت بردن از برخورد یک آوا با آوای دیگر، لذت بردن از ثبات و استحکام یک نثر خوب یا ضربآهنگِ یک داستان خوب. میل تقسیم کردن یک تجربه، طوری که آدم احساس کند تجربهیی ارزشمند است و نباید از بین میرفت. عنصر زیباییشناسی در بسیاری از نویسندهها بسیار ضعیف است، اما حتا یک رسالهنویس یا نویسندۀ کتابهای درسی هم کلمات و عبارتهای محبوبِ خود را دارد که از او درخواست میکنند جدا از دلایلِ سودمندجویانه از آنها استفاده کند. بالاتر از سطح یک راهنمای راهآهن، هیچ کتابی کاملاً خالی از ملاحظات زیباییشناسی نیست.
Comments are closed.