گزارشگر:پرتو نادری - ۱۴ عقرب ۱۳۹۸
بخش دوم و پایانی/
شناخت انسان و شناخت هستی، یکی از بحثهای گسترده، ژرف و پایانناپذیر در فلسفه و دانش بشری است. آیا انسان توانِ آن را دارد که هستی را بشناسد؟ آیا آن چیزی را که ما از شناخت و حقیقتِ هستی به نام دانش و فلسفه دستهبندی کردهایم، حقیقت هستی است یا سایۀ حقیقت؟
آیا انسان به شناخت نهایی میرسد؟ هرگونه بحث شناخت و معرفت هستی به همین پرسشها برمیگردد. شناختِ ما از هستی و از انسان و جامعه، هنوز یک شناخت نسبی است. طبیعت، هستی و دنیای درونیِ انسان بسیار گسترده است. طبیعت یک مفهوم بیکرانه است، پس انسان هیچگاهی نمیتواند از این مرز بیکرانه به آن سوی بگذرد.
شناخت ما در برابر بیگرانهگی هستی، همیشه نسبی است. دانش بشری و فلسفه هنوز به همۀ پرسشها در پیوند به هستی نمیتواند پاسخ گوید. چنین است که شاعر هنوز یاد نگرفته است که شناخت را با کدام الفبا بنویسد.
بوی آغوش تو
میداد بهار
وقتی از باغچه
کوچید خزان
(همان، ص ۱۵۶)
اگر هندسۀ نوشتاری این شعر را تغییر بدهیم، میتوان آن را در سه سطر به گونۀ زیر نوشت که در آنصورت از فشردهگی ساختاری بیشتر برخوردار میگردد:
بوی آغوشِ تو میداد بهار
وقتی از باغچه
کوچید خزان
در شعر دیگری با استفاده از صنعت تلمیح، ما را با یک وضعیت اجتماعی روبهرو میسازد:
حافظ!
آن «شراب مردافگن» را
بردار
«امالخبائث» اینک
شهر را
به فرزندی گرفته است
(همان، ص ۱۶۵)
در این شعر به این دو بیت حافظ «آن تلخوش که صوفی امالخبائثش خواند/ اشهی لنا و احلی من قبله العذارا»، «شراب تلخ میخواهم که مردافگن بود زورش/ که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش» اشاره شده است.
(دیوان حافظ، ۱۳۸۴، ص ص۴- ۱۷۲)
امالخبائث در شعر حافظ استعارهییست برای شراب؛ اما در شعر نکهت این ترکیب مفهوم غیر از شراب میتواند داشته باشد. یعنی مادر خباثتها، شهر را به فرزندی گرفته است. به زبان دیگر، شهر به فرزندی ام الخبائث رفته است. بیان بدترین وضعیت اجتماعی است. میتوان گفت که همۀ ارزشهای انسانی در شهر فرو ریخته است، شهر در زیر سایه و حاکمیتِ فساد قرار گرفته است. اینجا امالخبائث میتواند نمادی باشد برای یک نظام فاسد که بر جامعهیی حاکم شده است.
چند کوتاهۀ دیگر:
تو میخوانی
به آوازی که شبها در میان موج دریا
اوج میگیرد
چرا در واژههایت
چشمهای من به زنجیر اند
(همان، ص ۱۶۲)
نمیخواند
گلوی عشق
فریاد ترا فرهاد!
که شیرین است
خواب مردمان چشم
در طوفان
(همان، ص ۱۵۹)
در کتاب « در مفصل دروغ و دعا» شماری از ترانهها و رباعیهای نکهت نیز آمده است. با ارایۀ یکی چند نمونه به این بحث پایان میدهیم:
آن زن که نگه زخویش دزدید منم
آن زن که صدای خویش نشنید منم
آن کس که میان هستی من گم بود
یک روز ز چشمان تو تابید منم
(همان، ص ۱۳۶)
ای خستهترین مسافر، ای تنها گرد
بیباکترین ترانهخوان شب سرد
آواز تو در کوچۀ تنهایی من
تابید و تمام کوچه را روشن کرد
(همان، ص ۱۳۹)
در کتاب «آفتاب آواره» با نمونههای دیگری از کوتاهسرایی نکهت روبهرو میشویم. نخست باید گفت این آفتاب آواره، نمادی است برای افغانستان؛ کشوری که دهههاست در میان دود و آتش با سرگردانی میسوزد.
میگویند هر شهروندی که از سرزمینی به سرزمین دیگری آواره میشود؛ او سرزمینِ خود را نیز در ذهن خود با خود میبرد. از اینجا میتوان گفت هر پناهندۀ افغانستان، یک افغانستان ذهنی را با خود برده است؛ بدینگونه افغانستان در چهارگوشۀ جهان آواره است.
بیا بیاموز یا بیاموزم…
به باران قطره بودن را که آموخت؟
به آتش گفت چیزی،
کاین چنین سوخت؟
ز چشم ابر،
عشق همچون نگاهی
فرو افتاد و دنیا را بیفروخت
(آفتاب آواره، ص۴۴)
این شعر ذهن خواننده را به آن پرسشهای حکیمانه و زبان اقبال لاهوری میکشاند که پیوسته پرسشهایی داشته است در پیوند به جلوههای گوناگون هستی و زندهگی.
نگاهی عارفانه نیز در این شعر دیده میشود. از چشم ابر عشق میبارد. این تصویر، آن سخن منسوب به بایزد بسطامی را در ذهنِ ما بیدار میکند که گفته است: به صحرا شدم، عشق باریده بود. چنان که پای بر برف فرو شود به عشق فرو شدم.
برای رسیدن
دستانی از سیم دارم
دستانی از زر
زمرد چشمانت به چند؟
یاقوت و مروارید به هم آمیخته دارم
وقتی میخندم
سیم تنی دارم و سیماب دلی
به هوای تو
برای دیدنت
سبز سبز میآیم
هوای دیدنت به چند؟
(همان، ص ۶۰)
در این شعر زیبایی است که در برابر زیبایی قرار میگیرد. رشتۀ تناسبی با زیبایی در این شعر در کنار هم دیده میشوند. معشوق دستانی دارد از سیم و از زر، یعنی دستان مهربان و زیبا دارد. یاقوت و مروارید به هم آمیخته، یعنی لبخندی بر لبان دارد که نماد دوستی است.
اندام سیمین و دل سیماب گونه. سیماب عنصری است مایع، شفاف و لغزنده و بیتاب. یعنی معشوق دلی دارد روشن که در هوای عشق بیقرار است مانند سیماب.
میدانیم هر اندازه که سیماب گرما گیرد به همان پیمانه تپندهتر میشود. در نهایت معشوق دلِ پاک و روشن دارد که نرم و مهربان است. معشوق با این همه دست پُر میخواهد به خریداری زمرد چشمانِ یار برود. این زمرد چه بهایی بزرگی دارد! شاید میخواهد که هستی خود را در زمرد چشمان یار تماشا کند.
برای سبز شدن، هوای مناسب نیاز است، معشوق که میخواهد سبز سبز باشد، در هوای دیدار یار است و میخواهد بداند که هوای دیدار یار بیشتر از این دیگر چه بهایی دارد؟
آشوب
این شهر نمیآشوبد
آشوب را نمیشناسد
قیام نکرده است
این شهر
قیامت فرسایش است
این شهر
فرسایش قیامت است
خالی ترین واژه را
بده
تا به تارک این شهر بگذارم
پوچی به شاهی رسیده است
(همان، ص ۵۶)
در این شعر گویی با افسانۀ سیزف روبهرو هستیم. زندهگی در تکرار همیشهگی. این تکرار خود همان فرسایش همیشهگی است. چنین چیزی نمیتواند هیجان بیشتری برای زیستن پدید آورد. این شهر یا این زندهگی در همین آرامش خود میپوسد. این شهر یک برکۀ آرام است، موج شدن را نمیفهمد و در خود میپوسد و جاری نمیشود، با دریاها نمی پیوندد.
شاید شاعر خواسته است غم غربتِ خود را به گونهیی بیان کند، شاید هم از زندهگی یکنواخت در غرب با آنهمه جلوههای زیبا؛ ولی تکراری و بیروح خسته شده است. شاید میخواهد بامدادی از خواب برخیزد و خبر هیجانانگیزی بشنود که نمیشنود.
فردا
فردا
به صدای سبز شگفتن
سلام خواهم دارد
و آمدن گیاه را
به زمین
چشم روشنی خواهم گفت
و دمیدن علف را
در لای سنگهای شقاوت
دعوت خواهم کرد
من
که از دیروز تا امروز
غیابت اینها را
به خود،
جایسبزی دادهام
(غزل غریب غربت، ص ۷۸)
همانگونه که رضا براهنی در پیوند به شعر «زمستان» مهدی اخوان گفته است که اخوان در آن شعر زمستان طبیعت را با زمستان جامعه پیوند زده است؛ در این شعر نیز چنین است. گیاهی نمیروید و خشکسالی بیداد میکند که ذهنِ خواننده را به سالهای آخرین حاکمیت طالبان میکشاند که هم کشور در خشکسالی میسوخت و هم در آتش استبداد.
این خشکسالی هم خشکسالی سیاسی ـ اجتماعی است و هم خشکسالی طبیعت. با اینحال شاعر صدای سبز شگفتن را میشنود و به آن سلام میدهد. آمدن گل و گیاه و سبزه را به زمین چشم روشنی میدهد.
Comments are closed.