گزارشگر:عزیزاحمد حنیف - ۲۵ عقرب ۱۳۹۸
بخش چهارم/
فقر بیمار، از راه ترک بدن به جستجوی خدا میپردازد اما فقر معرفتاندیشانه، نخست ماهیت فردی و جایگاه والای خلافت اللهی خویش در طبیعت را مییابد و از آن طریق خود را به خدا میرساند.
آن خودی را کشتن و واسوختن
این خودی را چون چراغ افروختن
فقرِ بیمار، با عزلت و گوشهنشینی و فرار از میان مردم، استعدادهای فطری و ظرفیتهای حیاتی آدمی را از بین میبرد اما فقر عارفانه از معرفت خودی خویشتن چراغی برای رفتن بهسوی حق میافروزد.
فقر چون عریان شود زیر سپهر
از نهیب او بلرزد ماه و مهر
فقرِ عارفانه، هیبت و جلال و شکوهِ خدایی در خود دارد که ماه و مهر و مشتری همه تابع و سر به فرمان آن اند.
فقر عریان گرمی بدر و حنین
فقر عریان بانگ تکبیر حسین
ایستادگی حضرت امام حسین در برابر یزید و یزیدیان، نشان همان فقر عارفانهایست که وجود امام از آن لبریز است؛ در میدان کربلا، یکطرف خانواده پیامبر صلیالله علیه وسلم با دستان تُهی در کنار هم صف بسته اند و آنسوی دیگر لشکری تا بهدندان مسلح. اینجا نیروی فقرِ معرفتاندیشانه به صورت واضح در برابر نیروی طاغوتیای قرار گرفته است که بر مرگ، مهر حیات جاودانگی میزند.
فقر را تا ذوق عریانی نماند
آن جلال اندر مسلمانی نماند
در انتظار درویشمردی که زمین و زمان را دگرگون کند
اقبال با بیان معنا و مفهوم فقر، از وضعیت امت اسلامی، شِکوه میکند که قرنها گذشت و یک درویشمرد در میان این امت نیامد تا آن را از این خواری و ذلت و زبونی برهاند:
آه زان قومی که از پا در فتاد
میر و سلطان زاد و درویشی نزاد
داستان او مپرس از من که من
چون بگویم آنچه ناید در سخن
در گلویم گریه ها گردد گره
این قیامت اندرون سینه به
این همه بیماریها به باور شاعر از سه قرن بدینسو دامن امت اسلامی را گرفته است؛ از آن وقتیکه اروپا به اختراعات و انکشافات چشمگیری دست یافت و از آن طریق آهسته آهسته سیطره سیاسی، نظامی و اقتصادی جهان را بهدست گرفت.
در سه قرن اخیر، مسلمانان بیشتر از هرزمان دیگر، از کاروان تمدن جهانی عقب افتادند و بیماریهای گونه گون جوامع اسلامی را فرا گرفت.
از سه قرن این امت خار و زبون
زنده بی سوز و سرور اندرون
پست فکر و دون نهاد و کور ذوق
مکتب و ملای او محروم شوق
بندهی ردکردهی مولاست او
مفلس و قلاش و بی پرواست او
شاعر در اخیر مثنویای که بهعنوان «فقر» سروده است، میگوید: من نه ملا هستم و نه فقیه نکتهپرداز؛ گامهایم در راه دین سست اما نگاههایم تیز و حقیقتبین است؛ با آنهم، از صدگرِه فقط یک گرِه از کارِ فروبستهی این امت، گشادهام.
من نه ملا نی فقیه نکتهور
نی مرا از فقر و درویشی خبر
در رهِ دین تیزبین و سست گام
پختهی من خام و کارم ناتمام
تا دل پر اضطرابم داده اند
یک گرِه از صدگره بگشاده اند
از تب و تابم نصیب خود بگیر
بعد از این ناید چو من مرد فقیر
داستان مرید بوعلی قلندر
به خاطر وضاحت بیشتر موضوع فقر، در اینجا به داستان بوعلی قلندر از مجموعه مثنوی اسرار خودی میپردازیم که یکی از داستانهای درخور تأمل در باب خودی اقبال پنداشته میشود.
شرف الدین پانی پتی (م۷۲۴هـق) از شعرای فارسی و عارفان سدهی هشتم قمری در هندوستان است که در میان شاعران و عارفان شبه قاره بهنام بوعلی قلندر معروف است.
با تو میگویم حدیث بوعلی
در سواد هند نام او جلی
روزی کوچک ابدالی از مریدان بوعلی قلندر که جام وجودش از شراب معرفت لبریز بود، به خاطر انجام کاری به بازار رفت. از آنسوی بازار، عامل شهر، در حالی که غلامان و چوبدارانی در جلو و عقب با خود داشت و درویشان و بی نوایان را به اینسو و آنسو میراندند تا راه را برای کاروان عامل صاف کنند، رسید.
کوچک ابدالش سوی بازار رفت
از شراب بوعلی سرشار رفت
عامل آن شهر می آمد سوار
همرکاب او غلام و چوبدار
پیشرو زد بانگ ای ناهوشمند
بر جلو داران عامل ره مبند
درویش خرقه پوش، چون غرق دریای معرفت بود، به شور و غوغای کاروانیان و صدای سُم اسبهای آنان توجهی نکرد تا آنکه کاروان به وی نزدیک شد و یکی از چوبداران، با چوبی که بر دست داشت، بر سرش کوبید.
رفت آن درویش سر افکنده پیش
غوطه زن اندر یم افکار خویش
چوبدار از جام استکبار مست
بر سر درویش چوب خود شکست
مرید بوعلی با چشم گریان و دل افسرده و سیمایی اندوهگین در حالیکه سر و رویش به خون آلوده بود، به نزد مرشد آمد و از ظلم سربازان حاکم، «اشک از زندان چشم آزاد کرد» و فریاد برآورد.
از ره عامل فقیر آزرده رفت
دلگران و ناخوش و افسرده رفت
در حضور بوعلی فریاد کرد
اشک از زندان چشم آزاد کرد
شیخ از این رویداد به شدت خشمگین گردید و بهسوی دبیر خویش رو نموده و گفت: ازجانب این درویش به حاکم شهر فرمانی هشدار دهنده بنویس و برایش بگو، عامل بدگوهرت با چوب ستم بر فرق مریدِ مرادِ مان کوبیده است، اگر او را بازداشت نکنی، از حاکمیت شهر تو را خلع خواهیم کرد و ملت و دولت را به شخص دیگری خواهیم بخشید.
خامه را بر گیر و فرمانی نویس
از فقیری سوی سلطانی نویس
بنده ام را عاملت بر سر زده است
بر متاع جان خود اخگر زده است
باز گیر این عامل بد گوهری
ورنه بخشم ملک تو با دیگری
وقتی نامهی بوعلی به سلطان رسید، چهره اش از ترس، مانند آفتاب شام، زرد گشت و لرزه بر اندامش افتاد و عاجل فرمان داد تا عامل را به زنجیر کشند و از شیخ خواستار عفو تقصیر شد.
نامه ی آن بندهی حق دستگاه
لرزه ها انداخت در اندام شاه
پیکرش سرمایهی آلام گشت
زرد مثل آفتاب شام گشت
بهر عامل حلقهی زنجیر جست
از قلندر عفو این تقصیر جست
در اینجا دیده میشود که یکی حاکمیت سیاسی است که از راه زر و زور و تزویر و خدعه و نیرنگ بر بالای مردم حکم میراند و دیگری حاکمیت درویشانهای است که بدون هیچگونه ابزار زر و زور و قدرت، بر دلها حاکم است. علما و عارفان در شبه قاره، با وجود آنکه سنت زندگی شان درویشی و غنای نفس بوده است، اما در کنار حاکمیتهای سیاسی، حاکمیتی جداگانه بر دلهای مردم داشته اند و زمامداران، همواره از آنها خوف داشته اند.
آن فقر که بیتیغی، صدکشور دل گیرد
از شوکت دارا به، از فر فریدون به!
اقبال، میخواهد برای مخاطبش این نقطه را برجسته بسازد که مقتضای اسلام حاکمیت سیاسیای است که هماهنگ با فقر باشد؛ همانگونه که یک صوفی میتواند بر دل هزاران تن از مریدانش حکم براند، یک زمامدار سیاسی قبل از اینکه زمام امور سیاسی ملت را بهدست میگیرد بر قلبهای آنان حکم براند. همانطور که یک عارف میتواند از طریق اخلاص و محبت و صفا و صمیمیت بر دل هزاران تن خود را جا دهد و آنان را بخنداند و بگریاند، یک شهریار نیز با همان اخلاص و محبت و امانتداری و صداقت میتواند در قلب ملت جا بگیرد.
عالمگیر، پادشاهی در لباس فقر
در رموز بیخودی داستان اورنگزیب عالمگیر را نقل کرده است که بههنگام پادشاهی، فقیرانه میزیست و دامنهی قدرت او فراتر از شهر و دیار هند، تا تمام طبیعت و عمق قلبهای مردم توسعه یافته بود. روزی پادشاه با یکی از پرستاران باوفا به دامن صحرایی به شکار رفت و در آنجا مشغول نماز شد که ناگهان شیری از طرف دشت پدید آمد و بر شاه حملهور شد؛ شاه، در حالیکه مشغول نماز بود و عالَم مجاز به میدان حقیقت خیمه زده بود و با خدایش راز و نیاز داشت، با چشمِ دل، متوجه شیر بود که دارد بهسوی وی نزدیک میشود؛ وقتی نزدیک شد، بدون آنکه هراسی بهدل راه دهد، شمشیر را از نیام برکشید و شیر بیشه را از میان دونیم کرد و بهنماز و نیازش ادامه داد.
شاه عالمگیر گردون آستان
اعتبار دودمان گورگان
پایهی اسلامیان برتر از او
احترام شرع پیغمبر از او
حق گزید از هند عالمگیر را
آن فقیر صاحب شمشیر را
شعلهی توحید را پروانه بود
چون براهیم اندر این بتخانه بود
در صف شاهنشهی یکتاستی
فقر او از تربتش پیداستی
روزی آن زیبندهی تاج و سریر
آن سپهدار و شهنشاه و فقیر
صبحگاهان شد به سیر بیشهیی
با پرستاری وفا اندیشهیی
شاه رمز آگاه شد محو نماز
خیمه بر زد در حقیقت از مجاز
شیر ببر آمد پدید از طرف دشت
از خروش او فلک لرزنده گشت
بوی انسان دادش از انسان خبر
پنجه عالمگیر را زد بر کمر
دست شه نادیده خنجر بر کشید
شرزه شیری را شکم از هم درید
دل بخود راهی نداد اندیشه را
شیر قالین کرد شیر بیشه را
باز سوی حق رمید آن ناصبور
بود معراجش نماز با حضور
امام مالک و هارون الرشید
در تفسیر آیه دوم سوره اخلاص (الله الصمد) در مثنوی رموز بیخودی، داستان خلیفهی اسلام، هارون الرشید و امام مالک را ذکر نموده است که خلیفه از امام مالک درخواست نمود تا به دارالخلافه به عراق بیاید و به تدریس خانواده و فرزندان خلیفه بپردازد، اما امام مالک به درخواست خلیفه پاسخ رد داد:
قاید اسلامیان هارون رشید
آنکه نقفور آب تیغ او چشید
گفت مالک را که ای مولای قوم
روشن از خاک درت سیمای قوم
ای نوا پرداز گلزار حدیث
خیز و در دار الخلافت خیمه زن
گفت مالک مصطفی را چاکرم
نیست جز سودای او اندر برم
من که باشم بستهی فتراک او
بر نخیزم از حریم پاک او
زنده از تقبیل خاک یثربم
خوشتر از روز عراق آمد شبم
عشق میگوید که فرمانم پذیر
پادشاهان را بهخدمت هم مگیر
تو همیخواهی مرا آقا شوی
بندهی آزاد را مولا شوی
بهر تعلیم تو آیم بر درت
خادم ملت نگردد چاکرت
بهرهای خواهی اگر از علم دین
در میان حلقهی درسم نشین
بینیازی نازها دارد بسی
ناز او اندازها دارد بسی
Comments are closed.