گزارشگر:عزیزاحمد حنیف - ۲۶ عقرب ۱۳۹۸
بخش پنجم و پایانی/
داستان میانمیر ولی و پادشاه
همانگونه در مثنوی اسرار خودی داستانِ جالبی از شیخ میانمیر ولی را ذکر نموده است که شاه هندوستان از جمله مریدانِ وی بود. شاه، روزی تصمیم گرفت تا با لشکر انبوهی به شهری یورش ببرد، به نزد مرشد آمد و از وی طلب دعا کرد. مرشد ساعتی خاموش ماند تا آنکه مریدِ نکتهدانی مُهر خاموشی را شکست و سکۀ زری که به دست داشت، به پادشاه تقدیم کرد و گفت: بهجای اینکه خونها را بریزی و درهم و دیناری بهدست بیاوری، این سکۀ زر را برگیر و از آزار و اذیت انسانهای بیچاره دست بردار.حضرت شیخ میانمیر ولی
هر خفی از نور جان او جلی
بر طریق مصطفی محکم پئی
نغمۀ عشق و محبت را نئی
بر در او جبهفرسا آسمان
از مریدانش شهِ هندوستان
شاه تخم حرص در دل کاشتی
قصد تسخیر ممالک داشتی
از هوس آتش به جان افروختی
تیغ را هل من مزید آموختی
رفت پیش شیخ گردون پایهیی
تا بگیرد از دعا سرمایهیی
شیخ از گفتار شه خاموش ماند
بزم درویشان سراپا گوش ماند
تا مریدی سکۀ سیمین بهدست
لب گشود و مُهر خاموشی شکست
گفت این نذر حقیر از من پذیر
ای ز حق آوارهگان را دستگیر
غوطهها زد در خوی محنت تنم
تا گره زد درهمی را دامنم
گفت شیخ: این زر حق سلطان ماست
آنکه در پیراهن شاهی گداست
حکمران مهر و ماه و انجم است
شاه ما مفلسترین مردم است
دیده بر خوان اجانب دوخته است
آتش جوعش جهانی سوخته است
خلق در فریاد از ناداریاش
از تهیدستی، ضعیفآزاریاش
در داستان فوق دیده میشود که پادشاه، فقیر است و آن مرید شیخ که سکۀ سیمینی به دست دارد، برای شاه بخشش میکند. درویشمردانِ خودشناس اند که با نور خودیشان خدا را میبینند و با نگاه عشق و معرفت به حقایق نظر میگشایند.
نقل کردهاند که پادشاهی برای یکی از وزرای مقربِ خویش دستور داد تا در مدت معینی، لیست تمام گدایانِ شهر را ترتیب داده و حضور ایشان تقدیم کند. وزیر با خود اندیشید که کار را از کجا آغاز کند، متوجه شد که در شهر دو نوع گداست: یکی گدایانی اند که در کنار جاده نشستهاند و با عاجزی و تضرع از مردم سؤال میکنند و به اندک متاعی قناعت میکنند. دوم، گدایانی است که بر تخت نشستهاند و به زور و خِدعه و نیرنگ، هرقدر که خواسته باشند، مال و داراییِ مردم را میستانند و از آنها سپاس نیز نمیکنند.
وزیر، نام پادشاه را در صدر لیست نوشت و به دنبال آن، نامهای وزرا و اعضای کابینهاش را درج کرد؛ وقتی گزارش را روی میز پادشاه گذاشت، پادشاه برآشفته شد که چگونه نام وی در صدر لیست نوشته شده است اما لختی بعد، متوجه شد که حقیقت همین است.
ابراهیم ادهم و شقیق بلخی
استاد خلیلی مرحوم، داستان ابراهیم ادهم و شقیق بلخی را نقل کرده است که روزی ابراهیم ادهم از شقیق بلخی پرسید: تعریف شما از زهد چیست؟ شقیق گفت: اگر یافتیم میخوریم و سپاس میکنیم و اگر نیافتیم صبر میکنیم. ابراهیم گفت: سگان خراسان نیز چنین خصلتی دارند! زهد این است که اگر یافتی، نثار دیگران کنی و اگر نیافتی، بر صدقه صبر کنی!
شنیدهام که شه ملک فقر، ابراهیم
به لطف کرد شبی از شقیق استفسار
که «ای عزیز! چه سان زندهگی کنی تأمین
در این سرای دو در در شکنج لیل و نهار؟»
به فخر گفت که «در نیستی نمایم صبر
وگر بیابم چیزی شوم سپاسگزار»
جواب داد که «این شرط اهل همت نیست
که از سگان خراسان شود پدید این کار
رجال حق چو نیابند، شکر میگویند
چو یافتند، نمایند بهر دوست نثار»
همانگونه استاد خلیلی داستان ابراهیم ادهم را با زبانی نغز در شعر نقل نموده است که به پادشاهی پشت کرد و راه فقر و درویشی را در پیش گرفت:
شنیدم که سلطان بیتاج و تخت
چو از بلخ بامی بدر برد رخت
هم از تاج بگذشت و هم از سپاه
هم از کشور و مسند و بارگاه
نمدپارهیی از شبانان گرفت
شبانگاه راه بیابان گرفت
روان شد به عزمی که یابد نشان
ز راز جهان آفرین و جهان
بهسر برد عمری به آوارهگی
در اطراف گیتی به بیچارهگی
مهین بانوی شاه، بیتاب شد
سراسیمه مانند سیماب شد
سراپرده بیرون زد از شهر بند
به دنبال شه با دل دردمند
بدر برد از شهر فرزند خویش
جگرگوشه طفل برومند خویش
پس از راهپیمایی و مشکلات
رسیدند روزی کنار فرات
بدیدند گمکرده خویش را
شه بلخ سلطان درویش را
که چون بینوایان نشسته به خاک
به تن جامۀ کهنهیی چاک چاک
به سوزن همی دوخت پیراهنش
گهی آستین و گهی دامنش
چو بانو نگه کرد در شهریار
بر آن حال افسردۀ رنجبار
نیایش بنا کرد و افغان نمود
شکایتکنان لب به زاری گشود
که «ای زینت بارگاه و سپاه
خداوند شمشیر و تخت و کلاه
چرا روی از خلق برتافتی
در این گوشۀ دور بشتافتی
نه این کودک نغز دلخواه تو
که شهری است یکسر هواخواه تو
چرا پای بر تخت و میهن زنی؟
چرا جای شمشیر سوزن زنی؟»
نگه کرد سلطان سوی آسمان
به پاسخ چنین کرد گویا زبان:
«اگر از همه دور افتادهام
چه دولت از این بِه که آزادهام
مرا خوش بود دلق خود دوختن
نه دلهای مخلوق را سوختن
همان بِه که بر خرقه سوزن زنم
نه مظلوم را تیغ بر تن زنم».
پایان
در اینجا با ذکر چند دوبیتی زیبا در بابِ فقر از مجموعۀ «ارمغان حجاز» بحث را به پایان میبرم:
ز رومی گیر اسرار فقیری
که آن فقر است محسود امیری
حذر زان فقر و درویشی که از وی
رسیدی بر مقام سر به زیری
***
فقیرم از تو خواهم هرچه خواهم
دل کوهی خراش از برگ کاهم
مرا درس حکیمان دردسر داد
که من پروردۀ فیض نگاهم
***
فقیران تا به مسجد صف کشیدند
گریبان شهنشاهان دریدند
چو این آتش درون سینه افسرد
مسلمانان به درگاهان خزیدند
منابع
۱٫ دنبالۀ جستوجو در تصوف ایران، عبدالحسین زرینکوب
۲٫ همان
۳٫ تاریخ تفکر اسلامی در هند، عزیز احمد.
۴٫ خطبات اصلاحی محمد تقی عثمانی
۵٫ ریاض الصالحین
۶٫ سیرت رحیق المختوم، صفیالرحمن مبارکپوری
۷٫ تذکرهالاولیاء، عطار نیشاپوری
۸٫ کلیات استاد خلیلالله خلیلی
۹٫ کلیات فارسی اقبال لاهوری
Comments are closed.