احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:نیره سادات حسینی - ۲۳ دلو ۱۳۹۱
(نگاهی به رمان «از پائولوکوئلیو متنفرم!» اثر حمیدرضا امیدیسرور)
در روزگاری که نویسندهگان اغلب کمحوصله بهنظر میرسند و گویی نوشتنِ رمانهای طولانی و چندجلدی به رویایی برای ادبدوستان تبدیل شده است، وقتی نویسندهیی با حوصله به نوشتن میپردازد و اثری در حجم رمان از پائولو کوئلیو متنفرم خلق میکند، فارغ از ارزشگذاری ادبی، تلاش او جای تأمل و تقدیر دارد. البته این حجم پیش از هر چیز باید متناسب با ظرفیت و محتوای آن اثر باشد، که در اینجا به نظر میرسد نویسنده در پارهیی بخشها دچار اطناب شده و به همین تناسب نیز میتواند خواننده را دچار ملال کند.
از سوی دیگر، حجم اثر این انتظار را به وجود میآورد که نویسنده بیشتر به شخصیتپردازی شخصیتهای فرعی و مکمل داستان بپردازد، اما نویسنده از کنار این مسأله بدون توجه لازم میگذرد، همچنان که به فراز و فرودهای داستانی که میتوانند مخاطب را به طور عمیق با رمان درگیر کنند، به جز مواردی بسیار جزیی و اندک، توجه چندانی نمیکند و کلیت رمان بر اساس تمرکز بر وقایعی معمولی شکل گرفته و به سرانجام میرسد. چنین خلأهایی اما به مدد استفاده از روایتی روان پُر میشود و البته بدون پیچیدهگی خواننده همراه با آن به پیش میرود. در خلال این روایت، میانگریزهای زیادی به متون دیگر زده میشود، راوی زبان اعتراض به سوی نویسنده میگشاید تا به این روایت سرراست و تخت افتوخیزی برای حرکت به جلو بیافزاید؛ در این میان اما نمیتوان منکر طنز شیرین نویسنده و توانایی او در جا انداختن این سبک طنازانه در موقعیتهایی شد که مورد استفاده قرار گرفتهاند. هرچند نویسنده در این مسأله آنقدر افراط میکند که گاه شکلی آزاردهنده مییابد.
شاید مضامین عاشقانه به دلیل استفاده مکرر در ادبیات داستانی، اغلب کلیشهیی به نظر برسند؛ اما شکی نیست چنین داستانهایی اگر از پرداختی نو برخوردار باشند، هنوزهم میتوانند دارای جذابیت باشند. اما در این رمان نویسنده به سراغ برخی کلیشههای آشنای داستانهای عشقی رفته با در میان بودن پای رقیبی پولدار و … ابایی از اینکه بهراحتی از اواسط رمان، بتوان پایان آن را حدس زد، ندارد. البته نویسنده با تمهیدی دیگر، روح کلی حاکم بر رمان را در همان ابتدا آشکار میسازد و آن جملهیی است که نویسنده از آن با این مضمون: «نوشتن یعنی نومیدی مطلق» از ویرجینیا وولف نقل کردهاست. البته این عبارت از جنبهیی دیگر نمیتواند خواننده را در دستیابی به درکی کلی از شخصیت رضا، یاری برساند. با این وصف، ظاهراً نویسنده عشق را پدیدهیی میداند که گریبان هر انسانی را گرفته و با ظهور در مقاطعی از زندهگی، نگرش او را به جهاتی متفاوت میکند و تمام میشود و این شاید مأموریت اصلیِ عشق است. همانگونه که برای غزل و رضا نیز اینگونه است.
در طول رمان، خواننده میتواند با این پرسش روبهرو شود که آیا بهراستی محور داستان، عشق رضا و غزل به یکدیگر است؟ با توجه به سبک و سیاقی که نویسنده در این کتاب به کار برده است، به نظر میرسد که در پاسخ به این سوال پاسخ منفی داد. شخصیت اصلی که نویسنده است، آنهم نویسندهیی که شخصیتهای محبوبش افرادی در شمار “صادق هدایت” هستند که او تمام تنهاییاش (نشاندهنده تنهایی نویسندهگانی با رویکردهای “هدایت”گونه در جامعه) و خیالاتش را با آنها پر میکند و حتا درد دل و مشورتش را با آنها انجام میدهد. از سوی دیگر نویسنده رمان ابتدای فصول کتابش را با برشهای گزینششده از آثار بزرگ نویسندهگانی برجسته آغاز میکند و به این گونه به خواننده میگوید که با وجود آثاری از این دست، چرا باید به سراغ پائولوکوئلیو رفت؟ و چرا رویکرد عام جامعه به سوی کتابهای زرد است؟ گزینش این برشها با دقتی قابل تأمل و تقدیر انجام شده است. شاید چنین اقدامی را در آثار دیگری نیز بتوان ردیابی کرد، ولی انسجام و تطبیقی که در این کتاب خاص دیده میشود، حکایت از تلاش و دقت نویسنده آن دارد.
تلاش نویسنده در معرفی آثار برجسته نویسندهگان بزرگ و ارجاع به آنها و گریزهایی که به فیلم و سینما میزند، میتواند حاوی نکات دیگری نیز باشد که وجود فاصله میان واقعیت و معنا در جامعه از این جمله است
تلاش نویسنده در معرفی آثار برجسته نویسندهگان بزرگ و ارجاع به آنها و گریزهایی که به فیلم و سینما میزند، میتواند حاوی نکات دیگری نیز باشد که وجود فاصله میان واقعیت و معنا در جامعه از این جمله است. واقعیت در عالم و فضای اطراف نویسنده (شخصیت داستان) حکایت از تنهایی و ناامیدی و غم و آدمهای سطحی دارد. اما آدمهای خیال او، دنیای او حتا عنکبوت اتاقش و شخصیتها و نوشتههایی که در کتابها و فیلمها یافت میشوند، بیانگر حقیقت و معنای زندهگیاند. چیزی که مردم عامی نمیتوانند آن را انتخاب بکنند و به سراغ موارد سطحی آن میروند؛ مثل پائولوکوئلیو و حتا با همان نگاههای سطحی در تلاشاند که خود را به این حقایق نزدیک کنند که نمیتوانند.
اما رضا که نمایانگر دغدغههای نویسنده رمان است موضع و نگرش خود را خیلی شفاف نشان میدهد، او زیر تابلوی تصویر سارتر و بوواری مینشیند. زوجی که فردیت خود را کامل حفظ کردهاند و اگر چه نام خود را در کنار یکدیگر برای همیشه ثبت کردند، اما تن به زوجیت ندادند. شاید نویسنده از پایداری عشق به ذات خودش و نه در سایه ازدواج تأکید میکند و با ناکام ماندن رضا و غزل در وصال به این مفهوم دامن میزند. او به فرانسه و تصاویر آن توجه میکند، دیاری که عاشقانه بودنِ شبها و زبانش زبانزد است، اما این سیر و سیاحت خیالی راوی در فرانسه، تنها به قبرستان مورد علاقه او (پرلاشز) ختم میشود.
مکان مورد علاقه نویسنده، کافه فرانسوی است. با توجه به دنیای تنهایی رضا و گرایشِ او به نویسندهگانی که تصاویر آنها را در اتاقش نصب کرده و ارتباطی زنده را با آنها برای خود ایجاد کرده است، حسرت و آرزوی آزادی یا تمایل به سبک و رویکرد آن فضا به نویسندهگی را نمایان میکند و تأسف بر تاریکی، بیبرنامهگی، انزوای نویسندهگانِ توانا و سقوط نویسندهگی در جامعه خودی را به تصویر میکشد؛ بیسوادی آشکاری که مردم جامه را در خود فرو میبرد، در حالی که مردمانش بر این گماناند که با در دست گرفتن کتابهای شاخص در دست و نشستن و نوشتن در کافه فرانسوی میتوانند نویسنده یا روشنفکر و قشر عاقل و بالغ جامعه باشند.
دغدغه امیدیسرور معناست و دردِ او سطحینگری و نااندیشهگی مردمان ناآگاه است و البته نویسنده از آنها کاملاً ناامید است و در حسرت لالهزار قدیم و روزهای خوبِ گذشته است که مردم بیشتر و بهتر در جستوجوی معنا بودند و در آرزوی روز و روزگاری که بشود همچون سارتر و بووار آزادانه به اعتقادات و نگرشهای خود مبتنی بر خرد عمل کرد.
در رمان از پاتولو کوئلیو متنفرم، به نظر میرسد زنان چندان مورد اعتنا و پذیرشِ نویسنده نیستند! زنان داستان، موجوداتی سطحینگر، بیفکر و … معرفی میشوند که گاهی به تمسخر گرفته میشوند. گلاره، سوزی، مهناز، مادر گلاره، در نماهایی کمرنگ مادر رضا، همه سطحیاند و حتا خود غزل تنها با ویژهگیهایی با معنای مؤدب و متین و … معرفی میشود و پس از آشنایی با رضا به رشد فکری، آگاهیهای بیشتر و توانایی تحلیل دست مییابد. اگرچه که ما با نگرش رضا در داستان رو به رو هستیم که گاهی چنین مواضعی را نسبت به مردان هم نشان میدهد، اما آنچه درباره زنان گفته شد، به صورت کاملاً آشکار به چشم میخورد. نویسنده از زنان میخواهد اگر میخواهند از ستم سنت متحجر و ظلمخیز عرفی و اجتماعی خود نجات پیدا کنند، نیاز به جسارت دارند. جسارتی همچون بووار. او بر زنان خود دریغ میورزد و نگران و ناامید از آنهاست که البته این تصویر کمی مخدوش به نظر میرسد.
نمیتوان در مورد این رمان نوشت و به نام آن اشاره نکرد، “از پائولو کوئلیو متنفرم”. باید منصف بود نام گزینششده، قابلیتهای خوبی دارد. اینکه تا چه اندازه این نام برای مخاطب جذابیت دارد، به عوامل گوناگونی بستهگی دارد. آنچه با اطمینان میتوان گفت این است که نهایتاً معیار ارزیابی و واکنش خواننده معمولی به محتوا و سیر داستان است، نه به نام آن؛ ولی نکتهیی که نباید از آن غفلت کرد آن است که همانگونه که در جایجای رمان با اعتراض نویسنده به پائولوکوئلیو و نگرانیهای او از اقبال خوانندهگان سطحی و عوام به کتابهای او و آثار زرد روبهرو میشویم.
وقتی عنوان کتاب که اولین کانالهای ارتباطی با مخاطب را در کنار رنگ و طرح جلد برقرار میکند، به جای هر عنوان دیگری از نام نویسندهیی که در سطح عامیانه با استقبال زیادی روبهرو شده است، استفاده کرده است، به مخاطب به صراحت اعلام میکند که آنچه که در این کتاب خواهید دید و محور اصلی آن است، حول نویسندهگی یا این نویسنده خاص و یا نقدی بر اجتماعی است که این نویسنده نماینده آن است و… و آنچه در مسیر داستانی این کتاب میخوانیم، بهانهیی برای طرح این دیدگاه است، نه چیز دیگری.
آنچه درباره عنوان کتاب نوشته شد، به نوعی دیگر برای طرح روی جلد نیز صدق میکند. اگر چه کیفیت خوبی را در اجرای گرافیکی نشان نمیدهد، اما پیام اصلی رمان تنهایی و فردیت نویسنده و راوی، به خوبی در آن موج میزند. اما نکته ظریف روی جلد آن است که به شما میگوید در این کتاب چیزهایی خواهید دید و خواهید خواند که شما را به تأمل و قضاوت میکشاند و برای نشان دادن این مفهوم از پیالهیی کمک میگیرد که تا نیمه آن آب دارد و بیاختیار شما را به یاد ضربالمثل رایجی میاندازد که همه چیز به نگاه شما بستهگی دارد که نیمه پر پیاله را ببینید یا نیمه خالی آن را.
هماهنگی پیامهای نخستین کتاب که شامل عنوان، طرح جلد، جمله گزینشی وولف، عبارت تقدیمی نویسنده، پیش از آغاز رمان با ارجاع به پیام محوری رمان، مخاطب را برای خواندنِ آن آماده میکند:
در عنوان با تنفر روبهرو ایم. در طرح جلد با عناصری که تنها به یک نفر تعلق دارد. جمله وولف حکایت از ناامیدی دارد و عبارت تقدیمی نویسنده، از روزهای تنهاییاش سخن میگوید و اینها همه نشانههاییست از حکایتی که در پیش روی مخاطب قرار داد.
Comments are closed.