احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مسـعود یزدی - ۱۰ قوس ۱۳۹۸
مکتب فرانکفورت از مهمترین دستگاههاى فلسفىِ قرن بیستم است که جمعى از منتقدان مدرنیته را در خود جاى داده است. به حکم این رویکرد نقادانه، آن مکتب را به نام «نظریۀ انتقادى» نیز شناختهاند. پیرامون آن مکتب و این نظریه، آثار و کتب فراوانى به رشتۀ تحریر درآمده است که هر یک مىکوشند در زوایاى فکرىِ آن کندوکاو کنند. مقالهیى که از پى مىآید، با الهام از یکى از این آثار تهیه شده است. کتاب The Handbook of Critical Theory که توسط دیوید راسموسن گردآورى شده است، مجموعهیى متشکل از هفده مقاله است که به قلم اندیشمندان شاخصى چون مارتین جى، الساندرو فرارا، جیمز باومن، شیلا بن حبیب، جیمز سوئیندال و… نوشته شده است. (مشخصات کتابشناختى این اثر را در پایان مقالۀ حاضر ببینید.)
تحولات تیورى انتقادى پس از آدورنو و هورکهایمر، آهنگ شتابناکى داشته است. تیورى انتقادى پس از مرگِ این دو پایهگذار اصلى، شاهد تغییرات و تحولاتِ فراوان بوده است. این دگرگونىها را مىتوان در نظرات یورگن هابرماس جستوجو کرد.
براى هابرماس آنچه اصل است، جنبۀ «خودبسندهگى» یا «خودگردانى» (Autonomy) است که در سنت ایدهآلیسم آلمانى از کانت به بعد دیده مىشود. کانت در بحث در باب آزادى، انسان را واجد ویژهگى «شىء فى نفسه» یا «چیز درخود» (Thing in Itself) مىداند و بر این باور است که آزادى انسانى ریشه در این ویژهگى دارد.
تیورى انتقادى در حقیقت سوگنامهیى است در قبال از بین رفتن بُعد خودگردانى و تبدیل شدنِ انسان به یک شىء. ایدهآلیسم آلمانى در قرن هجدهم بر مبناى ایدۀ «خودگردانى» فردى و آزادى شکل گرفته است. براى کانت خداوند، آزادى و جاودانهگى روح سه ستون اصلى جهان انسانى است؛ لذا این امید وجود دارد که سلطنت فرد بر جوامع انسانى سایهافکن شود. از سوى دیگر، ایدۀ «خودگردانى» نیز باعث آن مىشود که فرد نسبت به اعمال خود با دیدى انتقادى نگاه کند و لذا جنبۀ «خوداندیشى» یا «ملاحظۀ خود» (Self-Reflection) در کنار خودگردانى اهمیتى خاص مىیابد.
بدین ترتیب است که دنیاى «حیطۀ عمومى» به صورت جهان خودگردانى خود را نشان مىدهد. حیطۀ عمومى عرصۀ ارایۀ خود ما است و این خود، همان بُعد تکاملیافتۀ انسان است که در حیطۀ عمومى تجلى مىیابد. حیطۀ عمومى، آن بخش از جامعه است که از سیطرۀ جهانِ خصوصى به دور بوده و محلى است براى شکلگیرى افکار عمومى. لذا در فلسفۀ کانت، ما با بُعد «خوداندیشى» یا «ملاحظۀ خود» در سطحى وسیع مواجهایم. در حقیقت به خاطر وجود این ملاحظۀ خود است که جهان حیطۀ عمومى معنا مىیابد. «ملاحظۀ خود» فقط در حیطۀ عمومى معنى مىدهد و در این جهان است که فرد مىتواند به خودگردانى برسد.
براى هابرماس نیز حیطۀ عمومى و «ملاحظۀ خود» داراى اهمیتِ ویژه است. هابرماس شرح مىدهد که چهگونه تغییر ساختارى در حیطۀ عمومى، خودگردانى و ملاحظۀ خود را تحت تأثیر قرار داده است و پیدایش پدیدهیى به نام جامعۀ تودهیى در دوران «کاپیتالیسم متأخر» استقلال و خودمختارى فردى را تحت تأثیر قرار داده و آن را در سلطۀ نیروهاى غیرشخصى واقع ساخته است. براى کانت، فرد در حیطۀ عمومى وجود دارد، لذا خودگردانى نیز پدیدهیى است که فقط مىتواند در این حیطه نقش ببندد. به واسطۀ وجود حیطۀ عمومى است که آزادى معنى مىیابد. اما تیورى سنتى براى هورکهایمر متکى بر تفاوت میان حیطۀ خصوصى و حیطۀ عمومى است، در عین حال تیورى انتقادى نسبت به این تفاوت با دیدى انتقادى مىنگرد. در بطن تیورى انتقادى، نوعى «یوتوپیا» وجود دارد.
وجود این یوتوپیا باعثِ آن مىشود که میان «هستن» (is) و «بایستن» (ought) فاصلهیى به وجود آید. در این فاصله، «هستن» به سوى «بایستن» میل مىکند. تیورى انتقادى در واقع درک زمینههاى یوتوپیا در «هستن» است. یوتوپیا همان نقد بر «هستن» است و نشان مىدهد که چهگونه «هستن» داراى اشکالاتى بنیادى است.
در اینجا باید به رابطۀ فرد و جامعه توجه کرد. در تیورى سنتى بین فرد و جامعه، نوعى تنش وجود دارد. به عبارت دیگر، جامعه قادر نیست که تمامى ابعاد فرد را تسخیر کند. براى فرد هنوز جنبههایى وجود دارد که او را نسبت به جامعه انتقادى سازد. وجود این رابطۀ انتقادى است که باعث پیدایش «نقد» مىشود. در واقع نقد بر «هستن» از مسیر «بایستن» مىگذرد. اما در جامعۀ تودهیى این رابطه نقادانه میان فرد و جامعه دستخوش تحول مىشود. در اینجا فرد دیگر با جامعۀ پیرامون خود داراى ارتباطى نقدگرایانه نیست. فرد کم کم یاد مىگیرد که باید رو به سوى «انطباقگرایى» آورد. کلاً جامعۀ تودهیى، جامعهیى است «انطباقگرا» (Comformative). در اینجا این فرهنگ توده است که فرد را انطباقگرا نموده و او را منطبق با آرمانهاى خود پرورش مىدهد. فرد توان و انگیزۀ نقد را از دست مىدهد و «صنعتفرهنگ» (Culture industry) بینش انتقادى را از فرد سلب کرده و خود روشى مصنوعى و آمادهشده از نقد را جایگزین منظر انتقادى مىکند.
لذا در اینجا افقهاى اندیشه براى توده بسیار محدود شده و افراد چون ماشینهاى خودکار در درون کلیشههاى جامعۀ تودهیى قرار مىگیرند. بدین سبب است که مىتوان گفت که حیطۀ عمومى تقریباً به شکل جدید درآمده است.
این امر را هابرماس در کتاب خود به نام «تغییرات ساختارى حیطۀ عمومى» به شکلى مفصل شرح مىدهد. به عبارت دیگر، «صنعت فرهنگ» و توسعه و گسترش آن از عواملى است که در تغییرات ساختارى حیطۀ عمومى دخیل است. کنت بینز (Kineth Baynes) در مقالۀ خود تحت عنوان «فرد عمومى و خودگردانى فردى» شباهتهایى میان خودگردانى و «عمل ارتباطى» مىجوید. به عبارت دیگر، خودگردانى زمانى ثمر مىدهد که با عمل ارتباطى در پیوند باشد. اصولاً بنیان خودگردانى همان جهان ارتباطى است و در اینجا است که «عقلانیت ارتباطى» پدید مىآید.
در مجموع براى هابرماس مسالۀ «عقلانیت» Rationality داراى اهمیت خاصى است. از یکسو ما با عقلانیت استراتژیک مواجهیم و از سوى دیگر عقلانیت بدون در نظر گرفتن بعد ارتباطى در آن کامل نخواهد بود. نقد اصلى هابرماس بر آدورنو و هورکهایمر از اینجا ناشى مىشود که بنا بر روایت هابرماس، فلاسفه دیدگاه انتقادى تنها «عقلانیت ابزارى» را مد نظر داشته و عقلانیت ارتباطى را در نظر نگرفتهاند، در حالى که براى هابرماس جهان ارتباطى داراى اهمیت خاصى است و تمام سعىِ او متوجه این امر است که بتواند به یک تیورى ارتباطى دست یابد. آنچه که به زبان درنیامده، سرانجام مىتواند زبانى شود و در چهارچوب جهان ارتباطى قرار گیرد.
عمل ارتباطى، سوى دیگر جهانِ خودگردانى است. به علت وجود خودگردانى است که جهان عقلانیت ارتباطى حاصل مىشود. در اینجا آنچه که حایز اهمیت است، مسالۀ زبان است (صفحات ۳۴ تا ۳۶). در دنیاى زبانى است که جهان مفهومى شده و امکان گفتوگو براى افراد حاصل مىشود. زبان در واقع وظیفۀ مفهومى کردنِ جهان را به عهده دارد. در دنیاى پیشین از زبان، فرد امکان «ملاحظۀ خود» را نداشته و همانطور که اشاره شد، افراد به صورت شهروندان انطباقگرا خود را نشان مىدهند. جهان زبانىشده، امکان پیدایش و گسترش نقد را فراهم مىکند و باعث آن مىشود که افراد در مرحلهیى تکامل یافتهتر از گذشته با جهان برخورد کنند.
در اینجا به نظر مىرسد که نوعى تیورى نقادانه بر عقلانیت لازم است. همانطور که اشاره شد، «عقلانیت ابزارى» باعث آن مىشود که عقلانیت ارتباطى نتواند رشد کند. به سخن دیگر، فلسفۀ عصر روشنگرى تبدیل به یک نوع عقلانیت ابزارى شده و در اینجا انسان فقط به مثابۀ یک شئ معنى مىدهد. هابرماس سعى مىکند که بهجاى فلسفۀ عصر روشنگرى، عقلانیت ارتباطى را جایگزین کند. براى او دو بعد «سیستم» و «زیستـجهان» یا «جهان زندهگى» (Life-world) وجود دارد. در طول تحولات جامعه، سیستم از جهان زندهگى جدا شده و به حیاتى مستقل رسیده است و این «سیستم» است که جهان زندهگى را در جوامع پیشرفتۀ صنعتى تهدید مىکند. دنیاى زندهگى بیش از گذشته تحت تأثیر سیستم درآمده و ابعاد خودانگیختۀ خود را از دست مىدهد، لذا این خطر وجود دارد که انسان تبدیل به ماشینهاى واکنش شود و دنیاى زندهگى تبدیل به مجموعهیى از «علامات» گردد. زبان در اینجا نقش مهمى به عهده داشته و باعث آن مىشود که فرد بتواند نسبت به علامات در زندهگى روزمره با دیدگاهى انتقادى بنگرد. جهان عمل ارتباطى «علایم» را مفهومى کرده و مانع از آن مىشود که فرد فقط با «علامت» سر و کار داشته باشد. دنیاى علایم، جهانى به هم «فشرده» است که صرفاً بر سیستم عصبى ـ رفتارى فرد اثر مىگذارد. حال آنکه جهان زبانى، دنیایى باز و چندبُعدى است که علامت در آن نقشى ندارد.
خودگردانى نیز در نهایت در جامعۀ علایم بهدست نمىآید. لذا وظیفۀ تیورى انتقادى در این خلاصه مىشود که علایم را زبانى کند و از این طریق، ابعاد خودگردانى را توسعه دهد. لذا خودگردانى یک پدیدۀ زبانى است و این شبهزبان است که نیروهاى حاکم بر ناخودآگاه را براى ما روشن مىکند. علایم، به طور کلى بر ناخودآگاه اثر داشته و در نهایت کوشش مىکند که سطح ناخودآگاه در ذهن را توسعه دهد. ناخودآگاه نیز مانند علایم، از جهانى فشرده تشکیل شده است و تا زمانى که حکومت علایم همچنان ادامه دارد، تحقق خودگردانى و خودآگاهى بسیار بعید خواهد بود. به عبارت دیگر، دنیاى «خوداندیشى» یا «ملاحظۀ خود» با زبانى شدن جهان، ارتباطى نزدیک دارد.
در بخش دیگرى از این کتاب، سخن از اخلاق و زیبایىشناسى در مکتب فرانکفورت است. هاوک برونک هورست (Houke Brunk Horst) طى مقالۀ خود به بازسازى زیباشناسى از منظر آدورنو مىپردازد. در اینجا فرض بر این است که بازسازى زیباشناسانه مىتواند در مقام دفاع از زندهگى برآید و مانع از آن گردد که سیستم، کل زندهگى را تصاحب کند. اساساً براى آدورنو «زیباشناسى» (Esthetics) پایگاهى است که فرد مى تواند فردیت زوالیافتۀ خود را دوبارهسازى کند. آدورنو در کتاب «دیالکتیک منفى» متذکر مىشود که زیبایىشناسى یکى از آخرین سنگرهاى جهان فردى است که مىتواند در مقابل جامعه شییىگرا به مقاومت دست بزند. از آنجا که فردیت، نقطۀ اصلى زوال جامعۀ شیییگرا است، زیبایى شناسى مىتواند حتا به تعبیر هابرماس تبدیل به یک نوع دانش رهایىبخش شود. آنچه در اینجا مطرح است، مسالۀ تسخیر فردیت توسط سیستم اجتماعى است و بدین خاطر است که زیبایىشناسى مىتواند دانشى رهایىبخش براى فرد باشد.
پینوشت:
– The hand book of critical theory
– edited By David M.Rasmussen
– Black well Publishais.1996
– Oxford.uk
Comments are closed.