گزارشگر:احمد عمران - ۱۵ قوس ۱۳۹۸
این روزها دو تصویر ذهنم را بهشدت درگیر کردهاند؛ تصویری از تستوناکامورا پزشک و امدادگرِ جاپانی که در حملۀ مردانِ مسلح در ننگرهار افغانستان جان باخت و تصویر میاخان از پکتیکا در کنار دخترش که هر روز صبح او را با موترسیکل به مکتب میرساند و تا ختم مکتب منتظر میماند تا دوباره دخترش را به خانه ببرد.
تصویر با ذهنِ انسان درگیر میشود، ذهن را دچارِ خود میکند و تا زمانی طولانی با آن کلنجار میرود. به همین دلیل است که از رسانهها میخواهند که از نشر تصویرهای خشن خودداری کننـد. تأثیر روانیِ تصویر حتا گاهی بیشتر از نوشتار است. ناکامورا تصویرهای زیادی از خود در ذهنِ جمعیِ ما بایگانی کرده است؛ آنگاه که کولهپشتی دارد و وزنِ زیادی را در یک کار جمعی حمل میکند، آنگاه که سدی را میبندد، آنگاه که پارکی را میسازد، آنگاه که با مردم ننگرهار یکجا روی زمینهایشان نشسته است.
تصویرها بازی ذهنیِ ما شدهاند. در همۀ تصویرها شما با سیمای انسانی روبهرو هستید که میتوان عمقِ باورمندیِ او را به انسانیت دید. در چشمانش انسانیت موج میزند. گویی او برای این به دنیـا آمده که به دیگران خدمت کند. چگونه میتواند انسانی بهترینهایی را که در اختیار دارد، رهـا کند و به کمک انسانهایِ دیگری بشتابد که در میان مرمی و باروت زندهگی میکنند؟ چگونه ممکن است انسانی امنترین نقطۀ روی زمیـن را برای کمک به دیگران به ناامنترینِ آن ترجیح دهد؟ اینجاست که علم از توضیح باز میماند. نمیتوان با معادلههای ریاضی اینگونه انسانیت را محاسبه کرد.
تصویر، بُعد دیگری از زندهگی را به نمایش میگذارد که در قدرت جادویی کلمات وجود ندارد. سوزان سانتاگ نویسنده و منتقد معروفِ ادبی در کتاب «تماشای رنج دیگران» که به موضوع عکسهایی از جنگ اختصاص یافته، عکس را «شوک دهنده» میخواند. او در جایی از این کتاب مینویسد: «هدف از نمایش پلیدی بیرحمانه در مصایب جنگ هشدار دادن است، شوکه کردن و آسیب رساندن به بیننده است. به نظر میرسد هنر گویا همچون هنر داستایفسکی نقطۀ تحولی در تاریخ عواطف اخلاقی و اندوه باشد؛ همانقدر عمیق و اصیل و طاقتفرسا».
ناکامورا در عکسهایش با ما سخن میگوید، از اُمید برای آیندۀ کشوری میگوید که برای زندهگی و کار انتخاب کرده است. البته انسانهای اینچنینی در جهان کم نبوده و نیستند. مارک منسن روانشناس و خودیاریگرِ مشهور امریکایی در کتاب «اوضاع خیلی خراب است! کتابی دربارۀ امید»، از امید انسانهایی سخن میگوید که آنها را تا انتخاب مرگ برای نجات زندهگی دیگران پیش میبرد. او درآغاز این کتاب، از کسی به نام ویتولد پیلکی یاد میکند که برای نجات قربانیانِ جنگ به اردوگاه آشویتس در آلمان میرود و برای نخستینبار از فاجعهیی پرده برمیدارد که در این اردوگاه بر انسانها روا داشته میشد. یادداشتهایی را که او برای متفقین و بریتانیا برای حمله به اردوگاه اشویتس میفرستد، حتا کسـی قبول نمیکند. اما او سرانجام با امیـدی که خلق میکند، به جهان نشان میدهد که یک انسـان با امیدی که دارد می تواند در برابر ماشینِ جنگییی مثل نازیسم هم ایستادهگی کند.
ناکامورا چنین انسانی بود، او امید میکاشت. برای فـردایِ آنانی که در ناامیدی میزیستند، امید و هیجان خلق میکرد و این هنرِ اصلیِ ناکامورا بود. همان امیدی که میاخان در پکتیکا برای همنسلانش میتواند خلق کند. در چشمانِ میاخان امید و غـم موج ند. او برای فردای دخترش که میتواند فردای افغانستان باشد، به چنین امیـدی نیاز دارد؛ اما در عین حال غمگین است. غمگین است که میبیند هزاران هزار دخترِ دیگر نمیتوانند مکتب بروند. روی دیگرِ سکۀ جنگ چنین است. اینها قهرمان اند و ما هنوز به چنین قهرمانهایی نیاز داریم، همانگونه که به قهرمان ملی نیاز داشتیم.
من دیرزمانی با این سخن کلنجار داشتم که میگوید «وای به ملتی که به قهـرمان نیاز داشته باشد». هیچ وقت این سخن به دلم نمینشست، تا اینکه پاسخِ آن را از مارک منسن گرفتم. او در جای دیگری از کتابش ضمن قهرمان خواندن پیلکی مینویسد: «شجاعت امری رایج است. انعطافپذیری هم امری رایج است. اما قهرمانی یک روی فلسفی دارد. قهرمانان چرایی بزرگ را مطرح میکنند، آرمان و اعتقادی خارقالعاده که در هر شرایطی استوار باقی میماند. به همین دلیل است که امروزه به لحاظ فرهنگی اینطور تشنۀ قهرمانیم: لزوماً نه به این دلیل که مشکلات زیادی وجود دارد، بلکه به این دلیل که ما به وضوح، آن «چـرا»یی که محرکِ نسلهای قبلی بود، از یاد بردهایم». امروزه هم وقتی با مشکلات سیاسی و اجتماعی خود مواجه میشویم، از قهرمان ملیِ خود یاد میکنیم و جایش را خالی میبینیم. چرا؟… چون او بود که آن چراییِ بزرگ را برای ما به وجود آورد و هنوز در محـور همان چرایی قرار داریم.
Comments are closed.