گزارشگر:مترجم: فـرزانه طاهری - ۱۶ قوس ۱۳۹۸
چه چیزی تعیینکننـده معناست؟ گاه میگوییم که معنای یک گفته چیزی است که مورد نظرِ گوینده بوده، گویی قصدِ گوینده تعیینکننده معنا باشد. گاه میگوییم که معنا در متن است – ممکن است قصدتان از گفتۀتان «الف» بوده باشد، اما آنچه گفتهاید عملاً به معنای ب است – گویی که معنا زاده خودِ زبان است. گاه میگوییم که زمینه تعیینکننده معناست: برای آنکه بدانیم فلان گفته چه معنایی دارد، باید به شرایط یا زمینه تاریخییی که آن گفته پدیدار شده است، توجه کرد. برخی نظریهپردازان، چنانکه پیشتر گفتم، مدعیاند که معنای یک متن همانا تجربه خواننده است. قصد، متن، زمینه، خواننده – کدامیک معنا را تعیین میکند؟
خوب، همین که استدلالهایی لَهِ هر چهار عامل ساخته و پرداخته شده، خود نشان میدهد که معنا امری است پیچیده و فرّار، و نه چیزی که با یکی از این عوامل بتـوان یک بار برای همیشه آن را تعیین کرد.
یکی از بحثهای دیرپا در نظریه ادبی به نقشِ قصد در تعیین معنای ادبی مربوط میشود. در مقاله مشهور «مغالطه قصد مؤلف» این بحث مطرح شده است که بحث درباره تفسیر آثار ادبی را نمیتوان با پرسوجو از نویسنده حلوفصل کرد. معنای یک اثر آن چیزی نیست که نویسنده در لحظه نگارش اثر در ذهن داشته است، یا نویسنده پس از پایان یافتنِ نگارش فکر کرده که این معنا را دارد، بلکه در واقع آن چیزی است که نویسنده موفق شده در اثر بگنجاند. اگر در گفتوگوی روزمره اغلب معنای یک گفته را همان مقصودِ گوینده میدانیم، به این علت است که بیشتر علاقهمندیم بدانیم گوینده در آن لحظه چه فکر میکند، نه اینکه به واژههایی که بر زبان میآورد، علاقه داشته باشیم؛ اما ارزشِ آثار ادبی به آن بنای خاصِ ساخته از واژههاست که در جامعه انتشار مییابد.
محدود کردنِ معنای یک اثر به آنچه نویسنده آن احتمالاً در ذهن داشته است، همچنان یکی از استراتژیهای ممکن در نقد است، اما این روزها معمولاً این معنا را با قصدِ درونیِ نویسنده گره نمیزنند، بلکه آن را با تحلیل شرایط شخصی یا تاریخی نویسنده مرتبط میکنند: این نویسنده با توجه به وضعیتِ آن لحظه با این اثر چه نوع عملی را انجام میداده است؟ این استراتژی پاسخهای بعدی به اثر را کماهمیت میشمرد و تلویحاً میگوید که اثر به دغدغههای لحظه خلقِ خود پاسخ میدهد و اگر هم پاسخگوی دغدغههای خوانندهگان بعدی میشود، صرفاً از سر تصادف است.
منتقدانِ مدافع این تصور که قصد تعیینکننده معناست، از قرار میترسند که با انکار این مساله، خوانندهگان در جایگاهی بالاتر از نویسندهگان قرار گیرند و حکم میدهند که در تفسیر«هرچیزی میتوان گفت.» اما اگر کسی به تفسیری رسید، باید دیگران را هم مجاب کند که تفسیرش بهجاست، والّا آن را رد میکنند. هیچکس ادعا نمیکند که «هر چیزی میتوان گفت.» و اما در مورد نویسندهگان، آیا بهتر نیست آنها را ارج بگذاریم چون آفریدههایشان این قدرت را داشتهاند که بینهایت فکرهای گوناگون برانگیزند و مجال برای انواع خوانشها فراهم سازند به عوض اینکه ارجشان را تنها در آن چیزی بدانیم که به تصور ما معنای اصلی و اولیه اثر بوده است؟
آنچه گفتیم به هیچ وجه به معنای این نیست که اظهارات نویسندهگان در باره اثرشان اهمیتی ندارد: در بسیاری از پروژههای نقد اظهارات آنها ارزش ویژهیی دارد و متونی فراهم میآورد که در کنار متن اثر قرار میگیرند. برای مثال، گفتههای خود نویسنده ممکن است در تحلیلِ تفکر او اهمیتی اساسی داشته باشند، یا در بحث بر سر اینکه یک اثر دیدگاه یا قصد اعلام شده نویسنده را چهگونه بغرنج کرده یا از ریشه دگرگون کرده است.
معنای یک اثر آن چیزی نیست که نویسنده در مقطعی در ذهن داشته و فقط هم خاصه متن یا تجربه خواننده نیست. معنا تصوری است ناگزیر به این دلیل که چیزی نیست که ساده باشد یا بتوان آن را تعیین کرد. هم تجربه یک سوژه (ذهن شناسا) است و هم خاصه یک متن. هم آن چیزی است که درک میکنیم و هم آن چیزی است در متن که سعی میکنیم درکش کنیم. همیشه میتوان درباره معنا بحث و جدل کرد، و از این نظر معنا تعیین ناشده است، همیشه مانده تا تعیین شود، موضوعِ نتیجهگیریهایی است که هرگز ملغا ناشدنی نیستند. اگر بخواهیم که حتماً اصل یا فرمولِ جامعی را به کار بگیریم، میتوان گفت که زمینه معنا را تعیین میکند، زیرا زمینه دربرگیرنده قواعد زبان، وضعیت نویسنده و خواننده، و هر آن چیزی است که بتوان ربطی برایش تصور کرد. اما اگر بگوییم معنا وابسته به زمینه است، باید این را هم اضافه کنیم که زمینه حدّ و مرزی ندارد: نمیتوان پیشاپیش معین کرد که چه چیزی را میتوان جزو زمینه به حساب آورد، و به چه شکلی اگر زمینه را گستردهتر کنیم، ممکن است آنچه معنیِ متن تلقی میکنیم، تغییر کند. معنا وابسته به زمینه است، اما زمینه مرز ندارد.
تغییرات اساسی را که گفتمانهای نظری در تفسیر ادبیات به وجود آوردهاند، میتوان در واقع نتیجه توسّع یا توصیف دوباره زمینه دانست. برای مثال تونی ماریسن این بحث را مطرح میکند که ادبیات امریکا عمیقاً از حضور تاریخیِ بردهداری تأثیر پذیرفته است، حضوری که اغلب به آن اذعان نشده است، و اشتغال این ادبیات به مسالۀ آزادی – آزادیِ سرزمینهای مرزی(قلمرو سرخپوستان)، جاده باز، تخیل لجامگسیخته ـ را باید در زمینه بردهگی خواند، چرا که دلالتهای خود را از این زمینه میگیرد. و ادوارد سعید هم گفته است که رمانهای جین آستین را باید با توجه به آن پسزمینهیی تفسیر کرد که از این رمانها حذف شده است: بهرهکشی امپراتوری انگلستان از مستعمرات که تمکّن لازم برای تأمین زندهگییی شایسته در وطن، در بریتانیا، را تأمین میکرد. معنا وابسته به زمینه است، اما زمینه مرز ندارد، همواره ممکن است زیرِ فشارِ بحثهای نظری دستخوشِ دگرگونی شود.
در تبیینهای تأویل اغلب از دو نوع تأویل سخن میرود: تأویلِ بازیابنده، که در صدد است تا زمینه اولیه یک تولید را(شرایط و قصد نویسنده و معانییی که یک متن احتمالاً برای خوانندهگان اولیهاش داشته) بازآفرینی کند، و تأویل مبتنی بر ظن که در صدد برمیآید فرضهای وارسی نشدهیی را برملا کند که یک متن احتمالاً بر آنها استوار است(فرضهای سیاسی، جنسی، فلسفی، زبانی.) اولی ممکن است متن و نویسندهاش را بر صدر بنشاند، زیرا بر آن است که پیام اصلی اولیه را در اختیار خوانندهگانِ امروز قرار دهد، حال آنکه در باره دومی اغلب میگویند که اقتدار متن را انکار میکند.
اما این نسبتها ثابت و لایتغیر نیستند و میتوان به راحتی معکوسشان کرد: تأویل بازیابنده، چون متن را به معنای اصلیِ مفروضی که از دغدغههای ما دور است محدود میکند، ممکن است از قدرت یک متن بکاهد، حال آنکه تأویل مبتنی بر ظن ممکن است ارج یک متن را بالا ببرد به این دلیل که؛ بیاینکه نویسنده خود واقف بوده باشد، به طریقی ما را درگیر میکند و کمکمان میکند تا درباره مسایل حاضر بازاندیشی کنیم(و شاید فرضهای نویسندهاش هم در این میان زیرورو شود.) تمایز دیگری هم قایل شدهاند که از تمایز پیشگفته مقتضیتر است، تمایز میان تفسیری که متن را به دلیل کارکردش حاوی حرف ارزشمندی میداند(که میتواند هم تأویل بازیابنده باشد هم مبتنی بر ظن) و تفسیر«نشانهگانی» که با متن چون نشانهگانِ چیزی غیرمتنی روبهرو میشود، چیزی که فرض میشود «عمیقتر» است و منبع واقعی جذابیتِ متن همان است، چه حیات روانی نویسنده باشد چه تنشهای اجتماعی یک دوره یا هراسِ مرضیِ جامعه بورژوا از همجنسخواهی. تفسیر نشانهگانی خاص بودن شییی را نادیده میگیرد ـ آن را نشانه چیز دیگری میداند ـ و بنابراین به عنوان شیوهیی برای تفسیر چندان ارضاکننده نیست، اما وقتی کانون توجه را رویۀ فرهنگییی قرار میدهد که اثر ادبی یکی از نمونههای آن است، میتواند به توضیح آن رویه کمک کند. برای مثال، تفسیر یک شعر به منزله یک نشانهگان یا نمونه ویژگیهای شعر تغزلی، ممکن است تأویلی رضایتبخش نباشد، اما چیزی مفید بر بوطیقا میافزاید.
Comments are closed.