احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:صالحمحمد ریگستانی - ۱۷ قوس ۱۳۹۸
بخش سوم/
گفتوگویِ من با شمسالرحمنخان تندتر شده میرفت که متوجه شدیم آمرصاحب سرِ سرک ایستاده و منتظرِ ماست.
از موتر که پایین شدیم، مولوی ظاهر و شمسالرحمنخان شرایط را عادی و مناسب نشان دادند اما من در میان حرفِ آنها پریده گفتم که ساحه برای رفتنِ شما بسیار خطرناک است و اگر حتمی است که بروید، حداقل فرمانده بصیر سالنگی را که مسوول یک نیروی میکانیزه است، بخواهید و چندین ماشین زرهی و امنیتی باید با شما باشد.
آمرصاحب به طرف چپِ جاده حرکت کرد و گفت همراه من بیا. من همراهش حرکت کرده، بار دیگر تکرار کردم که منطقه در عمق سه کیلومتری تحت سیطرۀ طالبان قرار دارد و نباید به طالبان اعتماد کرد. سپس از کشتهشدن امیر حبیبالله کلکانی یادآوری کردم که چطور با عهد قرآنی فریبش دادند.
آمرصاحب بدون اینکه اعتنایی به گپهای من نشان بدهد، پرسید تفنگچه داری. گفتم که بلی دارم.گفت تفنگچهات را به من بده. بعد پرسید شاجور اضافی نداری. گفتم خیر. تفنگچه را در پشت کمربندش گذاشت و با قدمهای تند به سوی همراهانش که منتظر بودند برگشت.
وقتی نزدیک موترها رسیدیم، رو به طرفِ ما کرده گفت: همهگی اینجا منتظر باشید و هیچکس همراه ما نیاید. سپس همراه با مولوی ظاهر و شمسالرحن خان در همان پیکپ سرخ سوار شد و حرکت کردند.
من که نگران بودم، در موتر لندکروز فیض فولاد سوار شدم و همراه با حاجی رستم فرمانده گارد و حاجی عمر از محافظانش به دنبال آنها حرکت کردیم.
تازه حرکت کرده بودیم که دیدم حاجی اسد [منظورش اسدالله خالد وزیر دفاع فعلی است] هم کنار جاده ایستاده است، او را هم با خود گرفتیم و خود را عقب آنها رساندیم.
وقتی موتر آنها به محل ملاقات رسید، طالبان آنجا منتظر بودند. آمرصاحب از موتر پایین شد و طالبان از او استقبالِ توام با احترام کردند. سپس بالای بامِ همان خانۀ کوچک رفتند و مذاکرات شروع شد.
مدتی که از مذاکره گذشت، من احساس کردم وضعیت خطرناک معلوم نمیشود؛ لهذا همراه با حاجی اسد تصمیم گرفتیم به مرکز میدانشهر رفته از آنجا دیدن کنیم. مرکز میدانشهر احتمالاً یک کیلومتر از محل ملاقات دورتر بود، بعد از چند دقیقه آنجا رسیدیم. در آنجا طالبان مقابل دروازۀ ورودی ما را متوقف کردند.
آنها از ما پرسیدند که شما کی هستید و از کجا آمدهاید. وقتی گفتیم ما نفرهای دولت هستیم و از کابل آمدهایم، حیرتزده شدند. لهذا ما را اجازۀ عبور ندادند و یک مولوی را صدا کردند که گمانم فرماندهشان بود.
مولوی جریان را پرسید و ما برایش گفتیم که جهت مذاکره با رهبری شما آمدهایم و همین حالا احمدشاه مسعود با ملاربانی در حال مذاکرهاند. فرمانده طالبان باور نکرد و بعد از سوالهای مکرر یک نفر از افرادش را توظیف کرد که همراه ما برود و ببیند که این خبر چقدر صحت دارد.
در راه که میآمدیم، همان طالب گفت که یکی از آروزهای من این بود که یکبار احمدشاه مسعود را ببینم و دست او را بگیرم، خدا کند خبر شما درست باشد.
وقتی آنجا رسیدیم، آمرصاحب را به آن طالب نشان دادیم که بسیار هیجانزده شد. او از رفتن دوباره نزد فرماندهاش خودداری کرد و گفت من تا با احمدشاه مسعود دست ندهم از اینجا نمیروم.
این بود خاطرات فرمانده مسلم از سفر آمرصاحب به میدانشهر و ملاقات با رهبران طالبان بهخاطر صلح.
حاجی رستم فرمانده قطعۀ کوماندو که در موتر تعقیبی همراه فرمانده مسلم بوده است، خاطراتِ خود از این سفر را چنین شرح میدهد:
وقتی به محل ملاقات نزدیک شدیم، موتر پیش روی ما که آمرصاحب در آن بود، به طرف راست دور خورد. سرک خامه و کمعرض بود و از میان یک جر گذشته در دامنۀ کوه به طرف یک خانۀ کوچک میرفت که فکر میکنم قبلاً کدام پوسته بوده است. ما موتر آمرصاحب را تعقیب میکردیم تا اینکه به صد متری محل ملاقات رسید و توقف کرد.
آمرصاحب گفت شما همینجا بمانید و پیشتر نیایید. لهذا من همراه با سه نفر مسلحِ دیگر از موتر پایین شده، با فاصلۀ چند قدم از یکدیگر آنجا ایستادیم.
فاصلۀ ما با محل ملاقات چیزی حدود صد متر بود و زمانی که موتر آمرصاحب به آنجا رسید، طالبان منتظر بودند.
بعد از احوالپرسی و تعارف، همهگی بر روی بام همان اتاق رفتند و مذاکرات شروع شد. فکر میکنم از جانب طالبان هفت یا هشت نفر بر روی بام دیده میشدند. تا جایی که به یاد من مانده است، ملاقات کمتر از یک ساعت دوام کرد، زیرا شام نزدیک شده بود. با ختم مذاکره دوباره به طرف کابل حرکت کردیم.
این بود خاطرات حاجی رستم فرمانده قطعۀ کوماندو یا همان گارد محافظت احمدشاه مسعود.
در اینجا لازم میدانم بخشی از خاطراتِ خود را نیز به همین ارتباط ذکر کنم.
بعد از دستگیری عبدالعلی مزاری توسط طالبان و قتل فجیعانۀ او، خوب به یاد دارم که یکبار آمرصاحب گفت: «منابع اطلاعاتی به من گفتند که وقتی من در میدانشهر برای مذاکره با طالبان رفته بودم، آنها قصد داشتند مرا دستگیر کنند اما ملا ربانی مانع آنها شده بود».
در درست بودنِ این گفتۀ آمرصاحب، سند دیگری هم در دست است که آن را اینجا ذکر میکنم.
یکی از افراد نزدیک به ملا ربانی که از ذکر نام اصلیاش خودداری میکنم، دو سال قبل مطلبی را به نشر رسانده است که بنده عین نوشتۀ او را با کمی اصلاح نوشتاری نقل میکنم.
«قهرمان ملی تا آخرین لحظه در کنار مردم ماند
من منحیث شاهد عینی در رابطه با رد و تکذیب ادعای غیرمنصفانۀ بعضی متعصبین، حکایت چشمدید خود در رابطه با عدم خودخواهی، نژادپرسی و تعصب قهرمان ملی را با شما دوستان شریک میسازم که ثبوت روشنی است بر خودگذری، همدلی، اسلامپرستی و وطندوستی او.
وقتی کاروان طالبان تحت قیادت مجاهد سابقهدار و شناختهشده، ملا محمد ربانی مشهور به حاجی معاون به مرکز ولایت میدان وردگ رسید، من که با حاجی معاون دوست و همکار نزدیک بودم نیز حضور داشتم.
پیش از جنگ با طرف مجاهدین کابل (منظورش نیروهای دولت استاد ربانی است) ملامحمد ربانی از مرکز میدانشهر به استقامت کابل نزدیک به خط جنگ به یک قرارگاه که دارای دو اتاق بود، رفت که در این وقت ناگهان احمدشاه مسعود تشریف آورد.
من در این هنگام از نزدیک ناظر حرکات غیرمنظم و ناهماهنگ طالبان در میدانشهر شدم؛ لهذا به ملا محمد ربانی گفتم که آمدن احمدشاه مسعود در اینجا بسیار خطرناک است. ملا ربانی به من گفت خدا مهربان است، باید مشکل از طریق مذاکره و مفاهمه حل شود. سپس جلسۀ آنها بر سر بام همان قرارگاه شروع شد.
در این هنگام ملا محمد ربانی تلیفون ستلایتِ خود را به من داد و گفت تلیفون را خاموش کن و به هیچ کس اجازه ندهید به محل جلسه نزدیک شود. من تلیفون را خاموش کردم و جلسۀ خصوصی بین دو قائد آغاز شد.
چند دقیقه از شروع مجلس نگذشته بود که یکی از قوماندانهای میدانشهر که یک جاسوس معلومالحال استخبارات پاکستان بود، به عجله و وحشتزده آمده خطاب به من گفت که یک کار عاجل با حاجی معاون صاحب دارم، یک دقیقه برای من وقت بگیرید.
من موضوع را با حاجی معاون صاحب گفتم، حاجی معاون صاحب از نزد احمدشاه مسعود برخاست و نزدیک همین قوماندان آمد. قوماندان برایش گفت که این یک فرصتِ خوب و مناسب است که احمدشاه مسعود را در اینجا دستگیر نماییم، با اجرای این کار دیگر کسی تاب مقاومت در برابر طالبان را نخواهد داشت.
ملا محمد ربانی در جواب آن جاسوس پاکستان گفت: ما منافق نیستیم، مسلمان هستیم. این کار یک مسلمان نیست که یک برادر مجاهد و مسلمانِ خود را دعوت کند و همراهش فریبکاری کند. به هیچ صورت این کار را نمیکنم. ملا محمد ربانی این را گفت و دوباره به طرف قهرمان ملی رفت و جاسوس که مأیوس شده بود برگشت.
مذاکرات دو قائد به پایان رسید و ملا محمد ربانی مرا فهماند که موتر احمدشاه مسعود را تا خروج از ساحۀ طالبان همراهی و تعقیب کنم تا کدام خطری متوجه او نشود و من دستور را همانطور اجرا کردم.
وقتی برگشتم، به مجردی که تلیفون را روشن کردم زنگ آمد. طرف مقابل بدون سلام گفتن پرسید که حاجی معاون کجاست و من گوشی را به حاجی معاون صاحب دادم. من ندانستم که طرف مقابل با او چه گفت، اما بعد از صحبت تلیفونی حاجی معاون صاحب بسیار متأثر و پریشان شد.
نیمساعت بعد برایم گفت که موتر را آماده کن که کندهار میرویم. همان بود که از طریق زمین به سوی کندهار حرکت کردیم و شب را در یکی از هوتلهای مسیر راه سپری کردیم.
وقتی به کندهار رسیدیم، مستقیماً به اقامتگاه ملاعمر رفتیم، به مجردی که چشم ملاعمر به ملا محمد ربانی افتاد، برایش گفت مسعود چه مقدار پول برایت وعده کرد؟
ملا محمد ربانی در جواب گفت: حقیقت به الله جلجلاله معلوم است. ملاعمر به ملا محمد ربانی دستور داد که موتر، تیلفون و تمام اشیای تحریک را که نزدت موجود است تسلیم کن، دیگر در تحریک برای تو جایی نیست.
ملا محمد ربانی دستور را اجرا کرد و در خانه نشست تا وقتی که مجاهدین کابل ترک را کردند. بعد از آن یک شب ملاعمر به خانۀ ملاربانی رفته، بعد از مذاکرات طولانی او را مجبور به قبول نمودن سرپرستی شورای طالبان در کابل نمود.
از مذاکرات ملا محمد ربانی و احمدشاه مسعود برایم ثابت شد که قهرمان ملی، شخصیت برازندۀ کشور، خودگذر، همدل با دیگران و همهپذیر بود. هیچ نوع خودخواهی و نژادپرستی در زندهگی شخصی و مبارزاتیاش دیده نشده است.
مولوی حزبالله»
Comments are closed.