گزارشگر:بلال باور - ۳۰ قوس ۱۳۹۸
کسانی که همیشه در دنیای ذهن خود مصروف فلسفیدن اند نادر است که در امور زندهگیشان موفق بوده و مشکلات عملی خود را حل نمایند. فلاسفۀ شرق و غرب زندهگی پوشالی خود را نمیتوانستند نظم بخشند، اما جرأت اینرا داشتند که جهان را تفسیر کرده و برای بشریت قانون، نظام و قاعده طراحی کنند. عقل وسیلۀ درک و تنظیم زندهگیست اما فیلسوفان آنقدر در داخل جمجمۀ خود مصروف جنگاندن فرضیهها شدند که اصل هدف زندهگی را فراموش کردند. برای همین بود که بیشترشان در روابط عملی مشکل داشتند و در زندهگی راهگُم بودند. افلاطون با خانماش مشکل داشت، نیچه فیلسوف بزرگ اما پوچگرایی که دیوانه شد، شوپنهاور در برخوردهایش غیرنارمل بود، برتراند راسل با چهار زن ازدواج کرد و رهایشان نمود، داستایوفسکی افسردهگی مالیخولیا داشت و میشیل فوکو همجنسگرایی که از مرض ایدز مُرد.
افلاطون داستان مشهوری از نخستین فیلسوف -طالس- روایت میکند: «وقتی وی سر بلند کرده بود و ستارهگان را مینگریست، به ناگاه در یک چاه افتاد. کنیزی تراکیایی، زیرک و تیززبان، ریشخندش کرد و گفت این مرد میخواهد بر اسرار آسمان واقف شود، حال آنکه آنچه در نزدیکی و زیر پای اوست، بر او پنهان است.» اگر چه افلاطون این روایت را در دفاع از فلسفه میآورد که یک فیلسوف باید در اعماق زمان و بر فراز آسمانها بنگرد و بر آنچه در نزدیکی اوست التفاتی نکند، اما این یک حکایت واقعی و خوبی در بیان انزوای فلاسفه از زندهگی واقعی و امور آن است. چنانچه سعدی در باب چهارم کتاب گلستان خود حکایتی را آورده است: منجمی به خانه درآمد، یکی مرد بیگانه را دید با زن او به هم نشسته، دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب برخاست. صاحبدلی که برین واقف بود گفت:
تو بر اوج فلک چه دانی چیست؟
که ندانی در سرایت کیست؟
کارل مارکس در کتاب ایدیولوژی آلمانی فلسفه را نوعی استمناء(خود ارضایی) ذهن مینامد: «نسبت فلسفه با مطالعۀ جهان واقعی درست بهسان نسبت استمناء با عشق جنسی است». او تنها مشکل جهان را تفسیر جهان نمیدانست؛ بلکه میگفت این جهان باید بر مبنای یک تعبیری تغییر کند که این امر در واقعیت و توان فیلسوفان نمیخواند. مارکس در تزهای در بارۀ فوئرباخ میگوید: «فیلسوفان تنها جهان را به شیوههای گوناگون تفسیر و تعبیر کردهاند. مسأله اما بر سر دگرگون کردن و تغییر جهان است».
اگرچه فلاسفه و متکلمین مسلمان در قرن دوم هجری مبتنی بر همین دید عرض وجود نموده و راه فلاسفه غرب را تعقیب کردند اما مهم اینست که عقل اسلام، عقل عملی است. اسلام فهمیدن را برای فهمیدن نمیخواهد. همینکه انسان در کاینات سیر و تفکر میکند از برای اینست که خود را در آن دریابد و زندهگی را معنا بخشد؛ ورنه فهم جهان یک امر بدرد نخور است. ما در جعبۀ سیاهی بهنام دنیا قرار داریم؛ باید که بفهمیم چگونه در آن جا داده شدهایم و پس از مرگ چه سرنوشتی در انتظار ما است. همین است که تفکر در کاینات تنها به هدف شناخت ماقبل زندهگی(خالق کیست؟)، فهمیدن مابعد زندهگی(پس از مرگ چیست؟) و درک «هدف زندهگی» مهم میشود.
قرآن به تدریج در ۲۳ سال نازل شد؛ اما میشد به یکبارهگی نازل شود. مگر خواندن کتابی به حجم قرآن کار یکهفتهیی ما نیست؟! نخیر؛ قرآن کتاب تیوریک و معلوماتی نبود و نمیخواست انسانها را محض معلوماتی ببار بیاورد. قرآن به شکل عملی نازل گشت و هدف او نظمبخشیدن و برنامهریزی نمودن زندهگی بشر بود. بلی؛ مصروفیت در دنیای ذهن و معلوماتجنگی ظلمی در مقابل ذهن و عقل ما است؛ چون که فهمیدن مکلفیت ببار میآورد. ابن کثیر از عبدالله بن مسعود روایت میکند که میگفت: «هر کدام از ما اصحاب که ده آیه از قرآن را میآموختیم، به سراغ آیههای دیگری نمیرفتیم مگر اینکه مفاهیم آنها و نحوه عمل کردن بدان مفاهیم را نیز بیاموزیم».
با آمدن پیامبرها از آدم تا خاتم حقیقت انسان، زندهگی و جهان -که فلاسفه در جستوجوی تفسیر آن بودند و هستند- بشکل مکمل آن برای بشریت رسید. اسلام مکملترین جهانبینی و ایدیولوژی است که تایملاین زندهگی را چنین تعریف میکند: همه چیز را الله واحد خلق کرد، پس از مرگ روزی بنام «حساب» است که به ابدیت ختم میشود و زندهگی امروزی برای ابتلاء بشر آفریده شده. پس، هدف اصلی زندهگی بشر همین است که درین ابتلاء و امتحان موفق بدر آید، موفقیت در رضایت الله نهفته است، رضایت الله پیروی از همۀ اسلام است، از همۀ اسلام پیروی نمیشود و همهی احکام عملی نمیشود مگر اینکه قدرت از آن مسلمانان و حاکمیت از آن الله شود. لای کتابها و عقب افراد پشت چه میگردی؟! اینست تفسیر جهان؛ تفسیری که حاکم نیست. در نتیجه: دغدغهی حتمی مسلمانان دغدغهی «تغییر» باید باشد؛ تغییر نظموتفسیر دموکراسی – سرمایهداری!
Comments are closed.