گزارشگر:عبدالرحمن عزام - ۰۱ جدی ۱۳۹۸
کلیدر حکایت زندهگی است؛ زندهگییی که با بافت پیچیدهیی از تنشهای دگرستیزی احاطه گردیده است. پرچمدارانِ این زندهگی، میروند و میرزمند؛ رزمی برای بقا، برای ماندگاری، برای زندهگی. آنان درین رزم، با بهایِ جان میبازند؛ اما دستاوردِ این بازندهگی، رهتوشۀ بیداری است که به ارمغان میآورند. و سرمشقی میشوند برای کسانی که به آزادی و آزادهگی بها میدهند. مردِ میدان این مبارزۀ نابرابر، برای تثبیت قیام خویش جان میدهد. او برای مردمی جان داد که در آخرین وهلۀ حیات از ایشان نالان و نارضایتمند بود. او برای احیای روحیۀ مردمی بر روی دولت و ایادیاش تفنگ کشید که در پای و پایانِ کار، شانه به زیر بار ندادند، دست او را نگرفتند و در مبارزه با اربابانِ مزدور، به سینۀ او دست رد زدند و او را با دست و دَور و اطرافی خالی به گرگهای هاری سپردند که برای از بین بردنِ او، هیچ نان و نمک و حقی را پاس نداشتند.
نویسندۀ این رمان، محمود دولتآبادی متولد دهم مرداد ۱۳۱۹ خورشیدی در دولتآباد سبزوار است. او نخستین پسر و چهارمین فرزند خانوادۀ تهیدستِ خویش است. پدر و مادرش، مرد و زنی فقیر و سادهزیست اند که از راه تلاش و کلنجار با زندهگی، قوت لایموتی به دست میآورند تا با آن سدِ رمقی کنند و زندهگی که نه، زنده بمانند. دولتآبادی، مردی است که برای رسیدن به جای و مقام نویسندهگی، فراز و فرود زیادی را تجربه نموده است و در طی نمودنِ شکنهای پُرخم و پیچ مسیرش، گرگِ بالاندیدهیی را میماند. او مشاغل و مصروفیتهای عدیدهیی را تجربه کرد؛ کار زمینداری، چوپانی، کفاشی، بایسکل/دوچرخهسازی، سلمانی و… همچنان او در مسیر زندهگی خویش، دردهای فراوانی را به جان چشید؛ دردهایی که در خط خط، و نقطه نقطۀ نوشتههای او هویداست.
دولتآبادی در باب کلیدر که خود کتابی است در ستایش کار و زندهگی و طبیعت، گفته بود: «دیگر گمان نکنم که نیرو و قدرت و دل و دماغم اجازه بدهد که کاری کاملتر از کلیدر انجام دهم. کلیدر از جهت کمی و کیفی، کاملترین کاری است که من تصور میکردهام که بتوانم و شاید بشود گفت در برخی جهات از تصور خودم هم زیادتر است.» محمود دولتآبادی برای نگارش این سرگذشت بیمانند، پانزده سال عمر گذاشت، در سال ۱۳۶۲ آنگاه برین شاهکار خویش مهرِ پایان گذاشت که از سال ۱۳۴۷ برای آن قلم زده بود.
کلیدر طولانیترین رمان به زبان فارسی که طی ده جلد به چاپ و نشر رسیده است، در ردۀ رمان¬های اجتماعی با ابعاد تاریخی قرار می¬گیردکه در آن، سیمای جامعۀ انسانی به تصویرکشیده شده است. و در آن حدوداً با شصت شخصیتِ متفاوت روبهرو میشویم. شخصیتهای آن را بیشتر روستاییان سادهزیست تشکیل میدهند؛ مردان و زنانی که یا دست به داس و ریسمان و خرمن و کشت اند، و یا هم همآغوشِ چوپ و چوپانی و دشت و صحرا؛ گرچه با تفنگداران دولت، اربابان و زمینداران و تودۀ مردمِ شهرها نیز سر و کار خواهیم داشت.
بررسی کردارها و عملکردهای این افراد، دوشادوش هم و سایه به سایه پیش میروند. این افراد در خلال نوشته از اینجا و آنجا سرک میکشند و به طرز ماهرانهیی وارد رمان میشوند، با هم به پیش میروند، گاهی نزدیک و گاهی از هم دور میشوند و در فرجامین بندهای کتاب، همه گردِ هم میآیند و با به پایان رسیدنِ کتاب، بعد از به خاک و خون کشیده شدنِ تفنگداران گلمحمد و به نان و نوای رسیدنِ اربابان متملق، دوباره هر کسی راه خویش در پیش میگیرد و به زندهگی خود روی میآورد.
کلیدر؛ نامی است که از نام کوه کلیدر واقع میان شهرهای سبزوار و نیشابور به ودیعت گرفته شده است که در استان خراسانِ ایران موقعیت دارد. داستان و رویدادهای پُرفراز و نشیبش همه در حولوحوشِ همین ناحیه اتفاق میافتد و کتاب روایتگرِ زندهگی و رسم و عنعناتِ مردم همین دیار است. روایت و سرگذشت زندهگی خانوادۀ کرد کوچی که به سبزوار مهاجر یا کوچانده شده اند و از کجی روزگار، با آب و خاکِ همین منطقه میسازند. گاهی دست به کشاورزی میزنند و بیشتر به دامداری مشغول اند. روزها و شبهای زندهگی خویش را در اماکن و مناطق مختلفی میگذرانند؛ گاهی به سوزن ده و یا به روستای قلعه میدان؛ و گاهی هم خیمهخانههای خویش را در دامنههای کلیدر برپا میدارند تا تارِ روز و شب را به هم گره بزنند.
کلیدر فضای ملتهب سیاستِ پسا جنگ جهانی را درین دیار بین سالهای ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۷ خورشیدی، به روایت نشسته است. این رمان بر اساس سرگذشتی واقعی نوشته شده است؛ «گلمحمد شخصیت اصلی این داستان، قهرمانی سبزواری است که در مقابل ظلم و استبداد ایستاده و جانش را بر سر ایمانش میگذارد. دیگر شخصیتهای این رمان نیز از دل حوادث تاریخی آن زمان آمدهاند و داستان زندهگی آنها بستر اصلی روایت کلیدر است.»
تفنگبهدستِ این قیام، گلمحمد است؛ مردی از تیر و تبار میشکالی. او در خانۀ کلمیشی، بزرگ خانواده به دنیا میآید و روزگاری را به چوپانی و دامداری سپری میکند. خوی او با مال و گوسفندانش است. همین است که او بارها میگوید مرد چوب و چوپانی و گردش و سیاحت است، نه کشت و شخم و کشاورزی. این چوپان، مردی نازکدل، کمگوی و پخته و باتجربه است. او ستم و ستمگریهای دیده و شنیدۀ خویش را تاب نمیآورد، گذشتۀ او، از او مردِ مردانهیی میسازد که از چوب چوپانی، به تفنگ جنگ کشیده میشود؛ او میشود مرد ستیز، ستیز و جنگاوری با دد و دیوهایِ خونآشامی که برای پُری جیب خویش، به جان و مال و نان و نام و نوای کسی، پروایی ندارند.
او که چوپان است و همۀ زندهگی وی و خانواده و قبیلهاش به همان چند لاشۀ گوسفند وابسته است، نمیتواند در مبارزۀ گوسفندان با وبا و مرگومیر، تسلیم شود و دست روی دست بگذارد؛ لذا نخست دست به دامان حکومت و اربابان محلی میاندازد؛ اما به زودی تیر امید او بر خاک مینشیند و کسی او را در این میان، همراهی و همکاری نمیکند. همه دست رد بر سینۀ او میزنند. همین میشود که او ناگزیر راه قیام در پیش میگیرد؛ قیامی که دولت یاغیگری و مردم، حقستانی مینامندش؛ دولت او را یاغی واجبالقتل، و مردم او را سردار و سرورِ واجبالاحترام میدانند. او «اگر چه بهکندی و با گم¬گشتهگی، اما سرانجام از یک یاغی سرکش به قهرمان اجتماعی رشد می¬یابد.»
او شب و روزهای بسیاری را در کوه و دشت و ده و روستاهای فراوانی با تفنگدارانش سپری مینماید، در کنارِ مردم بیبضاعت و نادار و تهیدست میایستد تا علیه زورمندانِ ستمکیش ایستاد شود، او مالهای فراوانی از گدامهای اربابان برای مردمِ کشاورز میدهد، این همراهی و همکاری با تهیدستان، خشم و کین و غیظِ اربابان را بر میانگیزد؛ لذا ایشان دست در دست دولت که خود او را یاغی میداند، علیه او همسنگر میشوند، او را در حصار خویش میگیرند و از جوانب مختلف بر او هجوم میآورند. او با آزادهگی تمام، در آخرین وهله، جنگجویانش را آزاد مینماید تا برای او و خاطرش، خون بیگناهی بر زمین ریخته نشود؛ لذا همراه خان عمو و دو برادر و یکی دو دوستِ دیگرش راهی کوه میشود و برای بقا، میجنگد؛ میجنگد و میجنگد تا در نهایت، با رهروانش برای راهش جان میسپارد. دولت و ایادی همدستش بعد از مرگ، جسدهای تکه و پارۀشان را به سبزوار میبرند و روزگاری چند بر دروازههای شهر، بر چوبۀ دار آویزان میکنند تا به زعم شان، درس عبرتی برای هر کسی گردد که سر شور و صدای شورش دارد.
گلمحمد در آخرین گفتوگوهایش با ستار، شخصیت همراه و مغز متفکر قیام، در باب نحوۀ برخورد خود با حوادثی که در نهایت به مرگ او می¬انجامد، چنین بیان میکند: «کار من اول با ناچاری سر گرفت، بعد از آن با غرور دنباله یافت، چند گاهی است که با عقل حلاجی¬اش می¬کنم. و در این منزل آخر هم خیال دارم با عشق تمامش کنم.»
او مردانه مرد، و برای آخرین لحظاتی که در زیر چکمههای پوستینپوشانِ مزدور جان میداد، حاضر نشد زن و مادر و فرزندش را ببیند؛ او میگفت: «از پا افتادنِ مرد… دیدنی نیست.»
Comments are closed.