گزارشگر:بهناز بوذری - ۰۱ جدی ۱۳۹۸
بخش دوم و پایانی/
آنتیگونه و نظر هگل
مفهوم عدالت و تعادل در این متن در فرم نیز رعایت شده است. به طور مثال، نقطۀ اوج اسطورۀ آنتیگونه همانا مرگِ وی است. امّا در پرداختی که سوفوکل در طرح خود انجام داده، این عدالت به گونهیی تقسیم شده است که ترس، اضطراب و لذتِ تراژیک مخاطب در هر صحنه متعادل باشد. وقتی که واقعۀ مرگ آنتیگونه را از زبان پیغامرسان میشنویم، نه فقط به لحاظ احساس رحم و شفقت است که به او مینگریم؛ بلکه جایگاه او را به صورتِ آنتیتزی متصور میشویم در مقابل تزی دیگر (کرئن). و بالاخره، نابودی جسم آنتیگونه و همزمان نابودی روح کرئن، بهطور برابر سنتزی ایجاد خواهد کرد که به موقعیت آزادی در نتیجۀ پایان این ستیز و کشمکش منجر شود.
آنتیگونه کیست؟ یک جانسخت، یا یک مبارز؟ نه. او یک مظروف است و جایگاهی دارد که باید در آن جای گیرد. او تنها و تنها خود را خواهر میداند. مفهوم خواهری (خواهر بودن)، در برابر برادری دو برادرش (اته اکلس – پولونیکس) که همدیگر را در جنگ کشتهاند، بیشتر جلوه میکند. همین خواهری هم در خود تضادی دارد شایان توجه: آنتیگونه در برابر ایسمنه. از همان ابتدا هم برجسته شدن آنتیگونه تنها در کنار (در همنشینی) ایسمنۀ منفعل و رنجور و ترسو، شکل میگیرد. اگر قرار باشد ایسمنه هم شأنی برابر یا نزدیک به آنتیگونه داشته باشد که آنوقت تضاد قابل توجهی وجود نخواهد داشت. در اینجا هم برادران که کشته شدهاند پیام نیستی و نابودی دارند؛ و هم ایسمنه که بدون خواهر توان زیستن ندارد (- ایسمنه: من زندهگی را بی وجود تو نمیخواهم.) و هم خود آنتیگونه که با بندی از لباس خود، خودکشی میکند.) و از آن سو، خانوادۀ کرئن نابود میشود و در پی اینهمه مرگ جسمی، مرگ روان و روح سرسخت کرئن شدیدترین نابودی است. امّا باید دگرگونی جدیدی را امیدوار بود.
اینجاست که باید به مفهومِ نماندن و هیچ شدن هم بیـندیشیم. وقتی که آنتیگونه قرار است از خود میراثی نداشته باشد؛ یعنی هیچ وارثی که یاد او را در زمین نگه دارد وجود ندارد؛ خود حضور لحظهییِ او در این تقدیر، بیهوده نیست. و طبعاً روزگار و دوران تاریخ هم بیهوده نمیگردد. پس در متن نمایشنامۀ سوفوکل، کرئن، تنها یک آنتاگونیست یا ضد قهرمان نیست که سدّ راه پروتاگونیست داستان باشد. او همسنگ آنتیگونه، جانسخت است و با نابودی هر دو، وضعیتی جدید رقم میخورد.
هگل این نمایشنامه را از این منظر تفسیر کرده است؛ برای اولین بار در جهانِ نظریه و فلسفه.
انقلاب فرانسه و نظر هگل
حال، پس از اسطوره، نگاهی مختصر به فلسفۀ هگل دربارۀ تاریخ انقلاب فرانسه میاندازیم و دیدگاه او را بر اساس متن کتاب رامین جهانبگلو، با عنوان «انقلاب فرانسه و جنگ؛ از دیدگاه هگل» باز مییابیم. تا در یک نگاه، قرون متمادی را طی کرده و برای درک مفهومِ تعادل، فاصلۀ اسطوره و واقعیتِ تاریخ را برداشته باشیم.
در ابتدای مقدمۀ این کتاب ارزنده، با عنوان «فلسفه و آزادی» چنین میخوانیم: «(هگل: الوزیس به هولدرلین، اوت ۱۷۹۶: این تعهد که تنها برای حقیقت آزاد زندهگی میکنیم و هرگز، هرگز با قانونی که اصولش را بر فکر و بر احساس تحمیل میکند پیمان صلح نبندیم.) افکار هگل هنوز یعنی صدوپنجاه سال پس از مرگش، همچنان مسألۀ حاد روز است. فلسفۀ او چشمهیی است صاف و زلال که هنوز میتواند به روزگار ما حیاتی تازه ببخشد… که در حکم نوعی فلسفۀ آزادی است. مفهوم اختیار و آزادی، محور مرکزی نظام فلسفی هگل است. حرکت تاریخ جهان منبعث از همین مفهوم است.» (جهانبگلو، ص ۲۱)
«به قول هربرت مارکوز، با هگل فلسفه مبدل به نظریهیی در مورد جامعه میشود: «بدینگونه به جانب نظر و عمل اجتماعی روی میکند؛ و در این حالت، این دو نیرویی خارج از فلسفه نیستند؛ بلکه وارث مستقیم و مشروع آن محسوب میشوند.» فلسفۀ سیاسی هگل، بیانگر نظریۀ اجتماعی نوین است. به این ترتیب، تاریخ تحقق آگاهی از اختیار و آزادی، با ظهور جامعهیی آزاد به سرانجام خود میرسد. بدینسان هگل، در برابر ساختهای اجتماعی-سیاسی کهنۀ حاکم بر اروپا، الگوی نوینی از جامعه و دولت عرضه میکند. با هگل، سیاست چهرهیی فلسفی مییابد، و فلسفه همانند یک نظریۀ سیاسی تجلی میکند. پس، به نظر هگل، تحقق یافتن فلسفه همانا ایجاد فضایی اجتماعی-سیاسی است. به عقیدۀ او، «عقل» در عین حال هم فلسفی و هم سیاسی است. اگر «عقل فلسفی» با اندیشه و مفهوم «آزادی» صورت عینی مییابد، «عقل سیاسی» هم با ظهور جامعۀ مدنی و با تشکیل دولت نوین تحقق میپذیرد. در فلسفۀ هگل، «شکل کاملاً بسط یافته آزادی» به انجام خود میرسد. از این لحاظ، او وارث مشروع و قانونی فکر انقلاب کبیر فرانسه است. هگل متفکر انقلاب فرانسه است. فلسفۀ او منشای این انقلاب نیست، بلکه نتیجۀ آن است. او انقلاب فرانسه را به عینه، محور فلسفۀ خود قرار داده است.» (جهانبگلو، ص ۳۷)
«رابطۀ میان انقلاب کبیر فرانسه و هگل، رابطۀ میان «تاریخ» و «فکر» او است. با انقلاب سال ۱۷۸۹ فرانسه، تاریخ وارد مرحلۀ نوین خود میشود. هگل نخستین کسی است که مفهوم نوینِ تاریخ را تدوین میکند. بنابراین، تنها توسط انقلاب فرانسه است که فلسفه به قلمرو واقعیت پای میگذارد. واقعیت تنها در تاریخ معنای حقیقی خود را مییابد. پس امری عقلی است، از این جهت که حقیقت آن از مراحل مختلف تحقق تاریخ حاصل میگردد. بنابراین، تاریخ، ساحت تحقق حقیقت جهان است. در نظر هگل، حقیقت جهان فقط به مثابۀ روح قابل درک است؛ و حرکت روح در تاریخ، شرط تحقق آزادی در جهان است. نقطۀ پایان این راه، تکوین مفهوم دولت است. در نظر هگل، نقطۀ آغاز تکوین مفهوم دولت، پدید آمدن انقلاب در فرانسه، تجلی شکست آن در استقرار حکومت «ترور»، و ظهور دوبارهاش در ایجاد امپراتوری ناپلیون است. به نظر هگل، فرانسه نمونۀ دولتی مقتدر است که میتواند حاکمیت ارضیاش را تضمین کند. و امّا آلمان، باید مفهوم دولت را ـ به معنایی که هگل از آن اراده میکند ـ جامۀ عمل بپوشاند.» (جهانبگلو، ص ۶۸)
«به نظر هگل، جنگ عاملی است که میتواند «آگاهی اجتماعی» هر ملت را، با حراست از وحدتِ معنویِ آن، در برابر هرگونه فردگرایی استحکام بخشد؛ در صورتی که اگر «فردگرایی» به «خودگرایی» کشانده شود، حیات جامعه و دولت را به خطر خواهد افکند. هگل جنگ را به مثابۀ «صورت برتر فعالیتِ سیاسی» میشمارد؛ فعالیتی که به شهروندان امکان میدهد تا با حمایت از دولت، از ماهیتِ «شهروند بودنِ خویش» آگاهی یابند؛ و این درست همان مرتبتی است که هگل در کتاب «پدیدارشناسی روح» به جنگ میدهد… در پدیدۀ جنگ، میان تعهدی که هر فرد برای دفاع از جامعۀ خود میکند، و مقدس شمردنِ اخلاقِ اجتماعی، نوعی هماهنگی به وجود میآید.» (جهانبگلو، ص ۷۶)
«به نظر هگل، نقش حکومت این است که نگذارد هیچگونه گسستی که ممکن است میان آنچه او به نام «دنیای خودبنیادِ فرد» میخواند و «واقعیت اجتماعی» پدید آید. چنین مینماید که هگل با اثبات این مطلب میخواهد از یادآوریِ ویران شدن یونانِ قدیم نتیجۀ «گسسته شدن روحِ افرادِ این قوم از روح جمعی قوم» و گرایش به سوی خویشتن است.» (جهانبگلو، ص ۷۹)
هگل، هنگام تسخیر زندان باستیل نوزده ساله است. واقعهیی که به تأیید بسیاری، اولین جرقۀ آن انقلاب مادر محسوب میشود. و بعد از آن، هگل در اوایل جوانی، از منظر شاهد و ناظری در حاشیه به وقوع قطعی آن انقلابِ متعلق به دیگری، نگریسته است. تغییرات بینش سیاسی و نیز جابهجاییهای قدرت و نظام حاکم فرانسه، از یکسو، و شروع و ادامۀ جنگ های فرانسۀ دوران پیش و پس از ناپلیون، با کشورهای اروپایی و غیراروپایی از سوی دیگر، برای ذهن اندیشمند نابغهیی چون هگل معانی بنیادینی را رقم میزند؛ که تنها یکی از آن معانی، مفهومِ تعادل و اعتدال است.
این است که هگل، مفهومِ تعادلِ منتج از تضاد و جنگی محتوم، را (که به سنتزی تازه بدل شده است و همچنان باید در انتظار برخورد و تحولی دیگر باشد) برای تاریخ ضروری میداند. تفسیر او چه از اسطوره (تراژدی آنتیگونه) و چه از واقعیت تاریخ (انقلاب فرانسه) در تأیید همان اندیشۀ فلسفی اوست.
اشارهیی به نظریۀ هگل
بار دیگر میپرسیم: آیا آنتیگونه، مرده است، یا همانا مرگ آنتیگونه همۀ هستی اوست برای آنتیگونه شدن؟ و آیا انقلاب کبیر فرانسه، با همۀ زیر و بمهایش، از آغاز تا پایان، تماماً تحول و تغییر دولتمردان و نیروهای متضاد نبود؛ که مدام از صورتی به صورتی دیگر بدل شد؟ یعنی همان «شدن»های لحظۀ حال تاریخ.
«حالی که همواره از گذشته سر برمیآورد و در آینده ناپدید میشود؛ به گفتۀ هگل، بودن ناب که نامعلوم و نامشخص است عین نیستی است. این دو واژه مفاهیمی مجرد و غیرقابل تمایزند؛ تنها هنگامی که بودن «چیزی» میشود یعنی یک شیء خاص یا حالت ذهنی خاصی میشود، به هستی دست مییابد.» (دورانت، تفسیرهای زندهگی، ص ۴۱۳)
«ژاک دریدا در کتابش، آوای عزا، اشاراتی در دفاع از نظریۀ هگل، نوشته است که بیش از دیگر نوشتهها راهگشاست. او میگوید که اختلاف تراژیک از نظر هگل، اختلافی میان وظیفه و احساسات شخصی نیست، حتا میان دو وظیفۀ متعارض هم نیست؛ بل اختلافی است «میان دو برنامۀ هستی متفاوت»، دو گونۀ متفاوت و متعارض از نقشههایی برای زیستن در جهان.» (احمدی، بابک؛ حقیقت و زیبایی، ص ۱۱۴)
«ما نمیتوانیم منبع نیروی کیهانی را ببینیم و به ناچار باید به اشکال پدیدارییی که از این نیرو منعکس میشوند، بسنده کنیم. رهایی، عبارت است از بازگشت به فراآگاهی و به این ترتیب از میان رفتن جهان. این درونمایه بزرگ و قاعدۀ دایرۀ کیهانشناختی است. یعنی تصویر اسطورهیی هست شدن جهان و بازگشت دوبارۀ آن به نیستی. به این ترتیب، تولد، زندهگی و مرگ یک شخص را میتوان فروشدن به ناخودآگاهی و بازگشت در نظر گرفت… قهرمان کسی است که در دوران حیات، فراآگاهی را بشناسد و نشان دهد؛ یعنی مرحلهیی که خلقت در برابر آن کمابیش ناخودآگاه است؛ سلوک قهرمان را بشناسد و نشان دهد… سلوک قهرمان نشاندهندۀ لحظهیی در زندهگی اوست که به بیداری میرسد. یعنی آن لحظه که، او در عین حیات و زندهگی، راهی به نورِ ماورای دیوارهای تاریکِ مرگِ زندهنمای ما میگشاید. برای همین هم هست که سمبولهایی کیهانی، به گونهیی آمدهاند که سرشار از تضادهایی والا هستند؛ تضادهایی که ذهن را سردرگم میکنند.» (کمبل، جوزف؛ قهرمان هزار چهره، ص ۲۶۷)
نتیجهگیری
به طور کلی، با تفسیر هگل از تراژدیِ آنتیگونه و جابهجایی نیروهایی برابر (آنتیگونه و کرئن) و نیز واقعیتِ تاریخ فرانسۀ دوران انقلاب کبیر، به عنوان نمونۀ موردی، نظریۀ هگل را میان اسطوره و تاریخ آزمودیم؛ بیآنکه در پی اثبات یا نفی چنین نظریۀ عمیق و پیچیدهیی باشیم.
کتابنامه
احمدی، بابک، ۱۳۸۰، حقیقت و زیبایی، نشر مرکز
دورانت، ویل، ۱۳۹۰، تفسیرهای زندهگی، انتشارات نیلوفر
دورانت، ویل، ۱۳۸۶، لذات فلسفه، انتشارات علمی و فرهنگی
جهانبگلو، رامین، ۱۳۶۸، انقلاب فرانسه از دیدگاه هگل، تهران: سازمان انتشارات و آموزش انقلاب اسلامی
رامین، علی، ۱۳۸۷، مبانی جامعهشناسی هنر، نشر نی
ستیس، و. ت.، ۱۳۵۷، فلسفۀ هگل، ترجمۀ دکتر حمید عنایت، انتشارات کتابهای جیبی، چاپ پنجم
سوفوکلس، ۱۳۷۸، افسانههای تبای، ترجمۀ شاهرخ مسکوب، انتشارات خوارزمی، چاپ سوم
کمپبل، جوزف، ۱۳۸۹، قهرمان هزار چهره، نشر گل آفتاب.
Comments are closed.