گزارشگر:آنا مَکین - ۰۲ جدی ۱۳۹۸
بخش نخست/
در میان خویشاوندان نزدیک ما در جنس حیوان، فقط نوع انسان است که دارای پدری همدل و شریک در زندگی کودک است. چرا فرایند تکامل، پدر ازخودگذشته را مطلوب دانسته و ترجیح داده است؟
آنچه ما را از میمونهای انساننمایی مثل شامپانزه و بوزینه جدا میکند مسالهای است که درست یا غلط، انسانشناسان را به طور متناوب آشفته میکند. مباحثات آنها به طور کلی معطوف به زبان، استفاده از ابزار و خلاقیت یا قابلیتهای برجستهی ما برای نوآوری است و دو دههی پیش این پاسخها مطمیناً در صدر فهرست «ویژگیهای منحصربهفرد انسان» قرار داشت. اما بهتدریج که دانش ما از قابلیتهای شناختی و رفتاریِ خویشاوندان انساننمای خود بیشتر میشود، خط فاصل میان ما و آنها ابهام بیشتری مییابد و اختلاف ما و آنها به جای آنکه حضور یا غیاب رفتاری خاص باشد، به حد و اندازهی آن رفتار و پیچیدگیاش تبدیل میشود. برای مثال، تولید و استفاده از ابزار را در نظر بگیرید. شامپانزهها در انتخاب و دستکاری ساقههای علف برای استفاده از آن به عنوان «قلاب طعمهگیری» هنگام شکار موریانه استادند، اما تواناییشان برای ابتکار و نوآوری محدود است، بنابراین پیشرفت سریعی در تحول و توسعهی ابزار، آنگونه که در میان آدمیان معمول است، در میان شامپانزهها وجود ندارد.
با این همه، یک جنبه از رفتار انسانی هست که در میان نوع ما منحصربهفرد و یگانه است، اما به ندرت در کانون این مباحث قرار گرفته است. این خصیصه برای بقای نوع ما آنقدر ضروری است که پشتبند شبکهای گسترده و بههمپیوسته از نظامهای زیستشناختی، روانشناختی و رفتاریای قرار میگیرد که طی نیم میلیون سال پیش تکوین و تکامل یافته است. با وجود این، تا ده سال پیش، ما از تلاش برای فهم این خصیصه غافل مانده بودیم و علتش این فرض ناصواب بود که این خصیصه اهمیتی ندارد یا در حقیقت، غیرضروری است. منظورم خصیصهی پدر بودن و پدری کردن در میان آدمیان است و این امر که این خصیصه بلافاصله به ذهن خطور نمیکند نشانهای از این امر است که این چهره و شخصیت کلیدی، یعنی پدر، در جامعهی ما مورد غفلت عمیق و همهجانبهای بوده است.
هنگامی که ۱۰ سال پیش تحقیق دربارهی پدران را آغاز کردم، عقیدهی عمومی این بود که آنها در زندگی فرزندانشان سهم کمی دارند و حتی کمتر از این در جامعه سهم دارند و هر رفتار مراقبتگونهای که مردی ممکن است نشان دهد حاصل یادگیری او، و نه مهارت ذاتی پدرانه، است. داستانهایی که در رسانهها دربارهی پدران نوشته یا گفته یا نشان داده میشد به نبودِ آنها و پیامدهای این غیبت برای جامعهی ما به صورت رفتار ضداجتماعی و اعتیاد، مخصوصاً در میان پسران، معطوف میشد. این امر که اکثریت مردان، چه در خانه با فرزندان زندگی کنند، چه نکنند، برای زندگی فرزندانشان وقت میگذارند چندان مورد تأیید و تصدیق کسی نبود. فرض مورد قبول همگان این بود که پدر، بر خلاف مادر، پیوندهای عمیق و صمیمانهای با فرزندش پیدا نمیکند زیرا نقش او به نقش یک مراقبتکنندهی ثانوی محدود میشود که به سبب شغل و کار، با کمی فاصله از خانواده، وجود دارد. نبودِ این گستره در ادبیات و تعمیمها و کلیشههای قطعی و فراگیر آن حقیقتاً تکاندهنده بود. پذیرش این تصور برای منِ انسانشناس به دو دلیل دشوار بود.
نخست، به عنوان کسی که رشتهی حرفهای خود را در مقام یک نخستیشناس آغاز میکردم، میدانستم که در میان نخستیها تعداد پدرانی که در پایان جفتگیری فلنگ را نبندند و نزنند به کنار و همان اطراف بمانند، بسیار اندک و محدود به معدودی از انواع میمونهای امریکای جنوبی بوده است. چنین پدیدهای در میان میمونهای انساننما، به استثنای خودمان، اصلاً وجود نداشته است. در حقیقت، ما جزو آن ۵ درصدی از پستانداران هستیم که پدرانی داریم که برای ما وقت میگذارند و از ما مراقبت میکنند. من این را میدانستم که، با توجه به خسّتی که در سرشت تکامل وجود دارد، پدر بودن در نوع انسان با تغییرات پیچیدهی کالبدشناختی، عصبی، فیزیولوژیکی و رفتاریاش ظهور نمیکرد مگر این که رسیدگی پدران به امور فرزندانشان برای بقا و حیات نوع ما تعیینکننده باشد.
دوم، به عنوان انسانشناسی که در زمینهی ساختارها و عملکردهای اجتماعیای آموزش دیده بود که برای درک و فهمیدن نوع ما بسیار بنیادی و اساسی است، در کمال حیرت فهمیدم که چندان وقتی برای تحلیل این چهرهی مهم صرف نکردهایم. کانون توجه همهی قومنگاریها خانواده و نقش مادر بوده است و سرشت همکاری را در پرورش کودک چنانکه باید و شاید تصدیق کردهاند، اما بسیار به ندرت پدر را موضوع خاص مشاهده و بررسی قرار دادهاند. چطور میتوانیم خود را حقیقتاً دانشمندان نوع انسان بنامیم در حالی که چنین شکاف فاحش و نمایانی در شناخت ما از نوع خودمان وجود دارد؟ در نتیجه، و تا حدی چون خودم اخیراً مادر شدم، به برنامهای تحقیقی مبادرت کردم که مبتنی بر دو پرسش بسیار گسترده و مناقشهانگیز بود: پدر در نوع انسان کیست و به چه کاری میآید؟
برای فهمیدن نقش پدر، باید نخست بفهمیم که چرا این تحول و تکامل در نوع میمونهای انساننمای ما صورت گرفت و نه در انواع دیگر. پاسخ به نحوی اجتنابناپذیر در تاریخ زندگی و کالبدشناسی بیهمتا و منحصربهفرد ما نهفته است. همانطور که هر پدر و مادری میداند، نوزاد انسانی هنگامی که به دنیا میآید به نحو چشمگیری وابسته است. علت آن وجود مجرای تنگ زایمان پیامد دوپا شدن ما توأم با مغز فوقالعاده بزرگ ما است، مغزی که شش برابر بزرگتر از پستانداران دیگری با اندازهی بدنی ماست.
این امر بدین معناست که ما، برای تضمین بقای مادر و کودک و ادامهی حیاتِ نوع انسانیِ خود، طوری تکامل یافتیم که دورهی بارداری کوتاهشدهای داشته باشیم، تا آنکه سر بتواند به سلامتی از مجرای زایمان بیرون بیاید. نتیجهی این امر آن است که کودکان ما مدتها قبل از آنکه مغزشان به طور کامل رشد کند به دنیا میآیند. اما کاهش این زمان صرفشده در رحم به این نینجامیده که نوزاد پس از تولد مدت زمان بیشتری را برای جبران آن از شیر مادر بخورد. بلکه، حداقل دورهی شیردهی لازم برای بقای کودک هم به طرز فاحشی کاهش یافته است؛ سن از شیر گرفتن نوزاد میتواند سه یا چهارماهگی باشد. این تضادی شدید با بچهی شامپانزه دارد که در پنج سالگی از شیر گرفته میشود. چرا چنین است؟
اگر ما، به مثابهی یک نوع، مسیر زندگی شامپانزه را تعقیب میکردیم، در این صورت زمان میان تولد یک کودک و کودک بعدی در نوع انسان بسیار طولانی میشد؛ مغز انسانی آنچنان پیچیده و محتاج انرژی است که این امر به ناتوانی در جایگزینی جمعیت، چه رسد به افزایش آن، منجر میشد. بنابراین، تکامل آن اعضایی از نوع ما را انتخاب کرد که میتوانستند بچههای خود را زودتر از شیر بگیرند و دوباره به تولیدمثل پردازند، و بقای ژنهایشان و نوع ما را تضمین کنند. اما چون مغز رشد بسیار زیادی را در پیش دارد، این تغییرات ایجادشده در طول دورهی بارداری و شیردهی به ایجاد مرحلهی کاملاً جدیدی در تاریخ زندگی ما، دوران کودکی و تکوین خصیصهی منحصراً انسانی، بچهی نوپا انجامید.
تاریخ حیات نشان میدهد که چگونه یک نوع تمام انرژیِ عمر و زندگیاش را سرمایهگذاری میکند: گردش و جریان زندگی. اینکه چگونه این انرژی میان تولیدمثل، رشد و حفظونگهداری توزیع میشود بر جنبههایی از مسیر زندگی از قبیل طول دورهی بارداری و شیردهی، سن بلوغ جنسی، قد و اندازهی فرزندان و طول عمر تأثیر خواهد گذاشت. در بیشتر انواع، از جمله همهی نخستیها غیر از خود ما، این امر به سه مرحلهی متمایز زندگی میانجامد: نوزادی، کودکی و بزرگسالی. نوزادی فاصلهی بین تولد تا از شیر گرفتگی است؛ کودکی از مرحلهی از شیر گرفتگی تا بلوغ جنسی و بزرگسالی از بلوغ جنسی تا مرگ. اما آدمیان پنج مرحلهی زندگی را از خود بروز میدهند: نوزادی، خردسالی، کودکی، نوجوانی و بزرگسالی.
مرحلهی خردسالی از آغازِ از شیر گرفتگی تا زمان استقلال غذایی طول میکشد. ما آدمیان فرزندان خود را نسبتاً زود از شیر میگیریم، یعنی پیش از آنکه آنها بتوانند برای خودشان غذا آماده کنند. در نتیجه، هنگامی که آنها را از شیر میگیریم، همچنان نیازمند یک بزرگسال هستند که به آنها غذا دهد تا زمانی که بتوانند خودشان این کار را انجام دهند، و در آن هنگام کودک خواهند شد.
بنابراین، مادر نوزادانش را زودتر به دنیا میآورد و زمان کمتری را برای شیر دادن به آنها صرف میکند. مسلماً این به معنای بُرد انرژی برای اوست اما چون شیر دادن به نوزاد در عین حال دفاعی در مقابل بارداری بعدی است، هنگامی که نوزاد از شیر گرفته میشود، مادر به سرعت بار دیگر باردار میشود و انرژی گرانبهاتری را صرف جنین گرسنهی بعدی میکند. او وقت و انرژیِ کافی ندارد که برای نوپای به سرعت در حال رشدش غذا تهیه و آماده کند و به او بخوراند.
در این زمان، مادر به کمک نیاز دارد. هنگامی که این مسائل مهم حیاتی حدود ۸۰۰ هزار سال پیش مطرح شد، نزدیکان همجنس مادر قدم پیش گذاشتند. او به مادر، خواهر، خاله، مادربزرگ و حتی دختران بزرگتر خود رو کرد تا به او کمک کنند. اما چرا از پدر نوزاد کمک نخواست؟ همکاری و همیاری میان افراد همجنس به طور کلی پیش از همکاری و همیاری میان افراد غیرهمجنس، حتی هنگامی که آن فرد غیرهمجنس پدر باشد، ایجاد شد. علتش آن است که رابطهی خود را با فرد غیرهمجنس حفظ کردن از حیث شناختی بسیار شاقتر است تا رابطهی خود را با فرد همجنس حفظ کردن. به علاوه، نفعی که برای ژنهای پدر وجود دارد باید آنقدر باشد که او از زندگیای که در آن میتواند با زنهای بسیار جفت شود دست بکشد و به جای آن توجه خود را منحصراً وقف فرزندان یک زن تنها کند. تا وقتی که این نقطهی عطف تعیینکننده به وجود نیامده بود، زنان این نقش سرنوشتساز را برای یکدیگر ایفا میکردند.
اما ۵۰۰ هزار سال پیش، مغز نیاکان ما جهش بزرگ دیگری از حیث اندازه کرد و ناگهان دیگر تکیه بر کمک زنان به تنهایی کافی نبود. این مغز جدید بیش از قبل نیاز به انرژی داشت. نوزادان باز هم با ناتوانی بیشتری به دنیا میآمدند، و تهیه و تدارک غذایی، گوشتی که اکنون برای سوخت رساندن به مغزمان نیاز داشتیم پیچیدهتر شد. لازم بود که مادر ورای خویشاوند همجنسش در جستجوی کس دیگری برآید. کسی که به اندازهی خود او ژنهایش را در وجود فرزند او گذاشته باشد. و این البته کسی غیر از پدر نبود.
بدون مشارکت پدر، تهدیدی که برای بقای کودکش و از اینرو میراث جنتیکیاش وجود داشت، آنقدر بود که با در نظر گرفتن همهی جوانب، معقول بود که پدر در کنار کودک و خانواده بماند. به این دلیل او پایبند یک زن و یک خانواده شد و از جفتگیریهای بالقوه با زنان دیگر پرهیز کرد زیرا در غیراین صورت معلوم نمیشد که پدر واقعیِ نوزاد کیست.
با گذشت زمان و پیچیدهتر شدن زندگی انسانی، مرحلهی دیگری از تاریخ حیات انسانی ظهور کرد: نوجوانی. این مرحله دورهی یادگیری و کندوکاوِ پیش از بروز آشفتگی و پریشانیِ توأم با بلوغ جنسی بود. با ظهور چنین دورهای، تواناییهای پدر آشکار شد و جای خود را پیدا کرد. زیرا نوجوان باید چیزهای زیادی دربارهی قواعد همیاری و همکاری، مهارتهای مربوط به شکار، تولید و ساخت ابزار، شناخت ویژگیهای نواحی و ساکنان آن میآموخت. مادر که همچنان توجهش به زایمان فرزند بعدی معطوف بود، تجربهی زندگی عملیاش محدود بود، بنابراین پدر بود که معلم نوجوانش شد.
به نظر میرسد که این امر هم چنان در مورد پدرانی که من و همکارانم امروز، در سراسر جهان، دربارهی آنها تحقیق میکنیم صادق است. در همهی فرهنگها، صرفنظر از الگوی اقتصادیشان، پدر مهارتهای حیاتی برای بقا در هر محیط خاصی را به فرزندان میآموزد. در میان قبیلهی کیپسیگیس در کنیا، پدر به پسرانش جنبههای عملی و اقتصادی زراعت و چایکاری را یاد میدهد. از سن ۹ یا ۱۰ سالگی، پسرها را به مزارع میبرد تا مهارتهای عملی ضروری برای تولید محصول قابل رشد را بیاموزند، اما علاوه بر آن و شاید مهمتر و حیاتیتر، به آنها اجازه میدهد که در رویدادها و برنامههای اجتماعی مختص مردان که معاملات در آنجا صورت میگیرد شرکت کنند تا مطمین شوند که آنها نیز مهارتهای مذاکره کردن و برقراری روابطِ لازم برای موفقیت در این زیستگاه دورافتادهی خشن را یاد میگیرند.
Comments are closed.