گزارشگر:امیرحسین صالحی - ۲۰ جدی ۱۳۹۸
بخش دوم و پایانی/
بسط قدرت دولت مرکزی، بهواسطۀ تضعیف طبقۀ اشراف و بزرگ شدنِ طبقۀ متوسط و نیز حق مالکیت برای هر کسی بود که میتوانست خُردهسرمایهیی داشته باشد. از اینرو این دستگاه عریض و طویل که خود زاییدۀ نظام فیودالی بود، در یک عدم توازنی خود را انداخت که از اینپس آشکار میگردد این عدم توازن از کجاها میتواند سر برآورد. این طبقات اجتماعی به هیچ عنوان با یکدیگر اختلاط پیدا نمیکردند و بهصورت مجموعۀ جداگانهیی از هم مانده بودند. بهواقع، طبقۀ اشراف بدل به یک کاست شده بود و به موازات پیشرفت منطقِ جامعۀ مدرن و پولی شدنِ همۀ ارزشها، آنها نقش سنتی رهبری و همکاری با سایر طبقات را بالکل از دست دادند. لذا یک کاستِ صاحب امتیازات مخصوص بودند که با دیگر طبقات ارتباطی نداشتند.
طبقۀ متوسط نیز صرفاً برای سود و منفعت شخصی خود میجنگید و هیچگاه نمیتوان از یک طبقۀ متوسط یکپارچه در این زمان سخن گفت، بلکه آنچه آشکار است این طبقۀ متوسط به پارههایی از اصناف تقسیم شده بود که هرکس در آن سعی میکرد با قرار گرفتن در پارۀ طبقۀ برآمده از اصناف خود را بر دیگران برتری بخشد.
فلذا دو طبقۀ متوسط و اشرافیت جدا از هم هر دو مورد کینه و رشک تودۀ محروم از هر چیزی بودند که اتفاقاً نابرابریهای ناشی از عدم دسترسی به رانت دولتی را به دوش میکشیدند. این طبقات محروم در عین حال که از اشرافیت و طبقۀ متوسط کینه به دل گرفته بودند، در صدد موقعیتی بودند که به آنها تشبث یابند. از اینرو در هنگامۀ انقلاب، این ممنتوم برآمده از طبقات پاییندستی منجر به نابودی اشرافیت شد و آنچه را برجای گذاشت، تشبث همگان به لباس اشرافیت شد. بهواقع آنچه که انقلاب فرانسه برجای گذاشت، نفی اشرافیت در صورت قرون وسطاییاش و تجسد آن در تن تک تکِ آحاد ملت بود. به تعبیر توکویل، اشرافیت بدل به فرماندهیی شده بود که دیگر نه کسی را میدید و نه کسی از وی حساب میبرد، صرفاً آنچه این پوستۀ سخت را سر جایش باقی گذاشته بود، عدم امکان بهوجود آمدنِ فعالیتِ آزاد احزاب و در نتیجه شکلگیری یک آگاهی سیاسی بوده است. فلذا در خودِ رژیم پیش از انقلاب اشرافیت تمامی اقتدارش را با روی کار آمدن مجالس ولایتی که از بورکراتهای حکومتی تشکیل شده بود از دست میدهد و قدرت رقیبی که وی از او سعی داشت بیشترین فاصله را داشته باشد، یعنی طبقۀ متوسط، بر وی سروری مییابد. چنین سرورییی باید در جایی اتفاق بیفتد که بیشترین تمرکز اداری اتفاقاً در آنجاست؛ پاریس.
بهواقع، پاریس قبل از انقلاب، مدل فرانسه میشود. هر دهقانی برای سعادت فرزندانش که مثل او نابود نشوند، سعی دارد اگر خردهسرمایهیی دارد، وی را به پاریس بفرستد و برایش مقامی دولتی بخرد. به تعبیر توکویل، تنها فرق قبل از انقلاب و پس از آن چنین بود که قبل از انقلاب سمتها را میخریدی به بهای بدست آوردن منزلت و اکنون خودت را میفروشی برای نگاهداشت آن قدرت واحد. این تمرکز اداری و بورکراسی پاریسی خود در لحظههای حساس آگاهیبخش این جماعت تودهیی بود.
بهواقع این جماعت تودهیی، در منتهاالیه آرزویش خواستار نظمی بود که از همه بری باشد و از اینروست که احتیاجش به یک دولت امنیتی بیش از پیش زیاد میشود. با امنیتی شدن حکومت و رفتن آن به سمت بهوجود آمدن یک پولیس قوی، زمینه برای بسط قدرت دولتی از یکسو و نیز سقوط همان دولت آشکار میگردد. این پولیس قوی مطرودین و بیمنزلتان را به اشد مجازات میرساند و طبقۀ اشراف و طبقۀ متوسط را نیز گوشمالی خوبی میدهد. چنین است که در مواقعی که حکومت قوایش تحلیل رود، آنچه در نظر همهگان است همین دستگاه عریض و طویل تمرکز قدرت است که اقتدارش را از طریق پولیس نشان میدهد. از اینرو آنچه که در بحبوحۀ انقلاب و خیزش مردمی کانون حملات مردم قرار میگیرد، این خودِ دولت است که مورد هجمه قرار میگیرد. از اینرو هم تمرکز قدرت در پاریس و هم عزلِ اختیارِ ایالاتِ خودمختار و سپردن آن به پولیس و مراجع محلی شکافی عمیق میان توده و دولت میاندازد، شکافی که فقط انقلاب میتواند پرش کند.
تمرکز قدرت و پولیسی شدنِ جامعه، آزادی احزاب را ناممکن میسازد و در این حالت مردم خود به خود از حوزۀ عمومی حذف میشوند. چیزی که در این شکاف و عدم مشارکت مردم در سرنوشتشان آنان را زنده نگاه میدارد، تداوم حیاتشان بهواسطۀ ادبیات و ادیبانی است که تقریباً از تمامی مناسب حکومتی و منزلتهای اجتماعی محروماند. آنها این شکاف را با برگرداندن آن به حالت طبیعی بدون در نظر گرفتنِ عواقب عمل در عالم نظر میپرورانند. بدین معنا که آنها اندیشه را به پرواز در میآورند و عدم امکان آزادی سیاسیشان را که حتا خود به آن واقف نیستند در در نظرورزیها و ادبیاتشان مینشانند. آنها حتی در آزاداندیشانهترین حالتشان با واژۀ «مردم» بیگانه بودند، از اینرو آنها یکی از خونینترین انقلابها را رقم میزنند.
جالب اینجاست که در بحبوحۀ انقلاب این اشراف است که سرسختانه این ادبیات را تبلیغ میکند بدون آنکه در نظر داشته باشد آنچه که وی دارد تبلیغش را میکند، نابودی خودش است. از اینرو اشرافی که رهبری انقلاب را بهدست گرفتند، اولین کسانی بودند که قربانی انقلاب شدند. در واقع آنها که خود را کاست جداگانهیی به حساب میآوردند و اصلاً فکر اینرا نمیکردند که عموم علیه خودشان بشورند، و در عدم درک درست از اوضاع بهواسطه نبود آزادی سیاسی، که از نظر توکویل فاکتوری است که در مرحلۀ آخر عمل کننده است، نظرهایی شکل گرفته بود که عملاً با اصلاح وضع موجود کاری نداشتند بلکه خود کل را نشانه رفته بودند.
این کل همواره در نهادهایش متعین میشود. از اینرو هر نهادی که در آن قدرتمند بود، آماج حملات قرار گرفت. نهاد کلیسا از اینرو مورد حملۀ سرسختانه نویسندهگان این دوران قرار گرفت که بیشترین قدرت را پس از حکومت داشت و منتقدانی که جرأت انتقاد از حکومت را نداشتند، آزادانه و گستاخانه این نهاد را سخت میکوبیدند و جالب اینجاست که خود اصحاب کلیسا هم در مواردی با این در هم کوبیدهگی مرافقت نشان میداد. از اینرو دو نهاد سنت (اشرافیت) و عرف (کلیسا) هر دو باهم به باد رفتند. بهواقع هرچیزی که رنگ و بوی دینی داشت، سخت مورد حمله قرار میگرفت و نوعی انگِ اجتماعی میخورد و انحراف سیاسی تلقی میشد. در این جریان تکفیر که در آراء و اندیشههای نویسندهگان پیش از انقلاب متبلور است، همه چیز نفی میشود و در هنگامۀ انقلاب نگاهها به علتالعلل میافتد؛ حکومت.
از آنجا که حکومت مطلقه خود هیچ واسطۀ اجتماعی را باقی نگذاشته بود و در منزوی نگاه داشتن طبقات سبب از میان رفتن آگاهی سیاسی مردم شده بود، چیزی که پدید آمد نتیجۀ ضروری عمل خویش بود. بهواقع آگاهی سیاسی در تنِ دولت به حرکت در میآمد. به دیگر سخن، حکومت پیش از انقلاب تودۀ مردم را از هر لحاظی تا کوچکترین جزء وابستۀ خود کرده بود، در آستانۀ انقلاب و پس از نابودی و انزوای نهادهای عرف و سنت خود مورد حمله قرار گرفت. از اینرو آنگاه که قدرت مرکزی به مجالس سپرده شد، خود مقدمۀ سقوط خود را رقم زد. چرا که این قدرت مرکزی از خود سلب اختیار کرده بود و تودههای قرنها در بند مانده را خود به قدرت رسانید و اکنون مسخ کامل میشود، چرا که این توده بدون مرجع به تنها چیزی که متشبث میشود، قدرت مطلقه است و زمینههای حکومت وحشت خود در دل انقلاب پیشین زاده میشود. از اینرو ملایمت مذهبی و بردباری سیاسییی که در واپسین سالهای حکومت لویی شانزدهم شکل گرفته بود، به ضد خود بدل شد و غیر انسانیترین انقلاب به وقوع پیوست.
انقلاب فرانسه در لحظۀ وقوع از دو ممنتوم یا برآیند تشکیل یافته بود. یکی اشراف و دیگری تودۀ مردم. اشراف که رهبری انقلاب را بر عهده داشتند، از ممتازترین طبقات بودند و که سنت رهبری کردن جامعه در آنها ریشه دوانیده بود، اما طی سدۀ منتهی به انقلاب با این خصلت خویش بهکلی بیگانه گشته بودند. از طرفی دیگر، تودۀ مردم عملکنندۀ فرامین انقلاب بودند که سالیان سال در زیر ستم طبقات دیگر له شده بودند. آنها که معمولاً برای رهایی از بار مالیاتهای غیرمنصفانه و داشتن خردهعایدی جذب ارتش شده بودند، خود عقل سلیم ارتش را پذیرفته بودند. بنابراین تودهیی خشن و لجامگسیخته را تشکیل دادند. از اینرو آرمان برابریخواهانه و آزادیخواهانهیی که بهدست آنان اجرا شد، به کینتوزی قرنها ستم پالوده بود و آنچه که حکومت وحشت را به بار آورد، همین ممنتوم کینهتوزی تودهیی بود که بهصورت کامل سر انقلاب را به سر کوفت و خود که به بندهگی عادت کرده بود، بندهگی را برای همهگان به ارمغان آورد.
این سوداهای برابریخواهانه و آزادیطلبانه بهصورت نامتوازن در کل انقلاب رخنه کرد، ولی در هنگامۀ انقلاب دو فاکتور اصلی دست به دست هم دادند. اما برابری برای فرانسویان ارزشی بس بیشتر از آزادی دارد و به همین امر، این فرانسویانی که در پی قرنها از امتیازات نابرابر و ظالمانه به ستوه آمده بودند، هرچه سریعتر دست به کشتن آرمان آزادی زدند. چرا که هیچ چیز نمیتوانست جلوی آرمان برابری مقاومت کند و در هنگامهیی که بناپارت دوباره همان رسم و سیاق را در فرانسه برانگیخت، به تعبیر توکویل، این ملت در وضعیتی گرفتار آمده بود که سری آزاد و تنی بنده داشت. چیزی که مشخصۀ اصلی تمامی سالهای پس از انقلاب است و تا کنون نیز ادامه دارد.
انقلاب در وضعیت استبدادی که واسطۀ حکومت ترس است بهوجود آمد و در وضعیت توتالیتر به وقوع پیوست. این وضعیت توتالیتر برای نگاهداشت خود، تنها به خود متکی است؛ از اینرو این وضعیت، وضعیتی است که فضیلت «میانمایهگی» در آن حرف اول و آخر را میزند. نهادهایی که میتوانستند تا حدی از آزادی دفاع کنند، یعنی اشراف و کلیسا بهعلت عملکرد خودشان منزوی شده بودند و نیز بهخاطر تنفروشیشان به حکومت پیشین محو و نابود شدند. اگر از کلیسا شکلی باقی ماند برای این بود که جامعه خود قرابت ویژهیی با ذات مقدس دارد و خود از همان برانگیختهگی متشکل است، ولی اشرافیت در تنِ تکِ «همشهروندان» پس از انقلاب متبلور شد و خود به تاریخ پیوست و دیگر و به هیچ روی در هیچ کجای پس از انقلاب امکان سر برآوردن پیدا نمیکند.
Comments are closed.