گزارشگر:شـهرام پرستش - ۲۲ جدی ۱۳۹۸
انسانشناسی ساختاری کلود لوی استروس بر اساس اندیشههای فیلسوف بزرگ روشنگری شکل گرفته است؛ چنانکه سوژۀ فراتاریخی کانت ترجمان خود را به زبان انسانشناسی در آرای وی باز مییابد و تمیز نومن و فنومن نیز اگرچه ابتدا در زبانشناسی ساختاری دوسوسور در قالب تمیز بین زبان و گفتار آشکار میگردد، اما این استروس است که بنمایۀ این تمیز را در انسانشناسی با تأکیـد بر مفهوم ساختار بنیادی ذهن به نمایش میگذارد.
قضیه از این قرار است که فضای فکری مکتب ساختارگرایی، اصولاً ملهم از ذهن دو جایگاهی و دوگانههایی همچون باطن (essence) و ظاهر (appearance) است. در این مکتب اصالت با باطن یا ذات است که اگر چه نقش تعیین کننده را در زنجیرۀ امور بر عهده دارد و علت موجدۀ آن چیزی بهحساب میآید که ظاهر و آشکار است لیکن همیشه نامرئی و پنهان از دیدهگان است.
استروس نیز انسانشناسی خود را بر این اساس استوار کرده است؛ چنانکه فرض بنیادی او به ساختار ذهنی مشترکی بازمیگردد که همۀ بشریت را از ابتدای تاریخ تا امروز و حتا آینده دربرمیگیرد. ذهن انسان از آن حیث که انسان است، ساختاری دارد که از طریق آن جهان را به گونۀ انسانی و در قالب آن ساختار ادراک میکند. به بیان دیگر، همۀ اموری که به نحوی به ادراک انسان درآمده اند، از این صافی عبور نموده و تا حدی صیقل یافته اند که تصویر آن ساختار نامرئی را در سطح خود بازمیتابانند. درست از همین طریق است که میتوان به ساختار بنیادی ذهن دست یافت؛ زیرا این ساختار علیرغم بنیادی بودنش به هیچ روی آشکار نیست، بلکه به منزلۀ امری باطنی همیشه در دستنیافتنیترین اعماق پنهان میماند. اما نقش این موجود نامرئی را در آینۀ وجود میتوان شناسایی کرد و به دفعات آن را بازخوانی و در نهایت بازسازی نمود.
در حقیقت، راه رسیدن به این ساختار باطنی، تنها از طریق ساختارهای ظاهری امکانپذیر است، چرا که مشابهت این ساختارها در سایۀ ارجاعشان به ساختار بنیادی قابل فهم مینماید. با این اوصاف، مشاهدۀ تشابه و همسانی ساختاری در حوزههای سر تا پا متفاوتی که از یک طرف به عینیترین موضوعات نظیر خوراک و از طرف دیگر به ذهنیترین موضوعات نظیر اسطوره منتهی میگردد، نه تنها خلاف آمد و شگفتانگیز نیست، بلکه کاملاً امری عادی و متعارف میباشد.
در اینجا استروس یک تذکره دارد که با اصول مفروضهاش در مورد فراتاریخی و فراجغرافیایی بودن ساختار بنیادی ذهن، به تمامی سازگار است. همین تذکره است که به مطالعات او جنبۀ انسانشناسی با برداشت مردمشناسان نسلهای اولیۀ آن را میدهد؛ زیرا او انسانشناسان را دعوت میکند که به جای واکاوی لایههای در هم فرورفتۀ تمدن مدرن، سهلتر آن است که ساختار بنیادی را در جوامع ابتـدایی جستوجو نمود؛ جوامعی که به مراتب سادهتر از جوامع پیچیدۀ مـدرن میباشند و با کنار زدن لایههای نه چندان زیادی میتوان به گوهر آنها دست یافت. ماهیت این گوهر با گوهر جوامع مدرن هم هویت است. این مطلب به سادهگی پرده از رویکرد سراسر پوزیتیویستی استروس بازمیستاند. اما به اعتقاد استروس، ساختار بنیادی ذهن بشر را تقابلها و تضادهایی تشکیل میدهنـد که ذاتی آن به حساب میآیند. این تقابل ها و تضادها ماهوی ذهن انسان هستند و از این حیث بین انسان ابتدایی و انسان مدرن، هیچ تفاوتی وجود ندارد. طرفه اینکه این تقابلها و تضادهای همزاد ذهن یادآور تعالیم و آمـوزههای روشنگری میباشند که بهحق محمل ذهن دو جایگاهی است و استروس در ذیل این فضا پرورش یافت.
با این رویکرد، سر منشای همۀ اساطیر از جمله اسطورۀ ادیپ و اسطورۀ سرخپوستان ایروکوا در همین ساختار تقابلی قرار دارد، ضمن آنکه اسطوره به هر حال این تقابلها و تضادها را در دل خود میخورد و آنها را گم میکند، چنانکه در نهایت شاهد کلیت میگردد. این کلیت همان چیزی است که لوکاچ شیفتهاش بود و آن را در حماسه جستوجو میکرد؛ حماسهیی که بازهم ریشه در اسطوره دارد. عصر طلایی لوکاچ و استروس نیز در دورهیی قرار داشت که این اساطیر و حماسهها از آنجا میآمدند که جایی جز یونان باستان نیست. سرزمین یونان بهشت گمشدۀ آنها است. هم از اینروست که لوکاچ هیچگاه نمیتواند دست از حماسه بشوید؛ چنانکه به هنگامی که حتا در کرامت رمان سخن میگوید، آن را حماسۀ دوران مدرن قلمداد میکند با این تکمله که قهرمان رمان آن بهشت گمشده و کلیت یونانی را در مقابله با جهان پاره پاره شدۀ جدید جستوجو میکند.
برای لوکاچ، رمان یک گذرگاه شورانگیز است که در نهایت باید از آن گذشت و به حماسه بازگشت؛ کاری که تولستوی و داستایووسکی طلایهدارانش بودند. اما برای استروس رمان هیچگاه جذابیت اسطوره را نداشته است اگرچه او میتوانست این ژانر ادبی جدید را نیز به تقابل ذاتی وحدت و کثرت فرو بکاهد و همراه با لوکاچ آن را صورت وارونۀ اسطوره به حساب آورد. به هر تقدیر، اسطوره در نزد استروس و حماسه در نزد لوکاچ، تنها فُرمهای ادبی مشروعی هستند که ورای زمان و مکان به حیات خود ادامه میدهنــد و رمان در این رهگذر مقامی بیشتر از یک ایستگاه بین راه پیدا نمیکند. اما آنچیزی که شرایط را برای این نوع مواجهه با رمان فراهم میآورد، همانا زیرساخت پوزیتیویستی تفکر جامعهشناختی لوکاچ از سویی و انسانشناختی استروس از سوی دیگر است. هر دوی این اندیشمندان، تاریخ را یکدست میبینند؛ چنانکه عصر طلایی یونان یا بهشت گمشدۀ لوکاچ که در پایان راه باز هم امید بازگشت به آن میرود، به نوعی از این یکدستی و یکپارچهگی حکایت میکند و ساختار بنیادی یا به عبارت بهتر طلایی ذهن استروس نیز که قدر مشترکِ انسان از سپیدهدمان تاریخ تا به امروز است به نوعی دیگر.
با این اوصاف، بهجاست که تیوریهای توضیحدهندۀ وضعیت رمان در دنیای مدرن، صورت دیگری از تیوریهای حماسه و اسطوره باشند؛ زیرا اگرچه عصر اسطوره و حماسه به ظاهر تمام شده است، اما در باطن امر تاریخ به حقیقتِ خود باز خواهد گشت. اما و هزار اما که تاریخ تا کنون تاریخ بازگشت نبوده است و رمان پستمدرن به هیچ روی نشانههای بازگشت ساختار اسطوره و کلیت حماسه را با خود ندارد. اگرچه لوکاچ و استروس از فضای فکری روشنگری استنشاق کردند و در این فضا به کلیت و ساختار رسیدند، اما هم در ذیل این فضا است که فیلسوفان کلیتگریز و ساختارزدا سر برآوردند. متعاقب آموزههای این فیلسوفان دلایل بسیاری وجود دارد که این عصر را نه با عصر طلایی یونان باستان و نه حتا با عصر پس از آن یعنی دورۀ مدرن میتوان مقایسه نمود. ظهور و افول ژانرهای ادبی از جمله اسطورۀ حماسه و رمان نیز از این منظر تأویلپذیر است.
رمان فارغ از ویژهگی منثور خود که آن را در مقابل اسطوره و حماسۀ منظوم قرار میدهد، خصوصیاتی دارد که آن را به کلی از اسطوره و حماسه جدا میکند. از جملۀ این خصوصیات میتوان به تاریخمندی رمان در برابر بیتاریخی اسطوره و حماسه اشاره کرد. در رمان زمان جنبۀ خطی دارد، حال آنکه در اسطوره زمان دور میزند. تجلی این تمایز در قالب قهرمان آسمانی و غیر انسانی اسطوره و حماسه از یک سو و قهرمان زمینی و انسانی رمان از سوی دیگر حلول مییابد. بر همین سیاق است که میتوان راز و رمز رنجهای جاودانی قهرمانان اسطورهیی همچون سیزیف را دریافت و یا دانست چرا خدایان یکی از قهرمانان حماسی ایلیاد و ادیسۀ هومر را به نوشیدن آب از جامی شکسته محکوم میکنند درحالیکه او هرگز نمیتواند از آن جام آب بنوشد چرا که آبی در آن باقی نمیماند، و یا شال بافتن بیسرانجام پنه لوپه را.
قهرمان اسطوره و حماسه به هیـچوجه از تفرد و تشخص قهرمان رمان برخوردار نیست، زیرا این هویت ریشه در تمایزی دارد که به تعبیر بوردیو، ذات مدرنیته است. قهرمان رمان، شخصیت روانی اجتماعی و تاریخی دارد. از اینرو بیدلیل نیست که پیدایش رمان با رمانهای تاریخی همراه بوده است که انعکاس زمانمندی را در برابر بیزمانی اسطوره و حماسه به بهترین وجه نشان میدهـد. همۀ این خصوصیات دلالت بر آن دارند که رمان به منزلۀ یک ژانر، از اساس با اسطوره و حماسه متفاوت است. سر منشای این تفاوت، بیتردید به تمایز دورانهایی بازمیگردد که محمل این ژانرها بودهاند.
دوران قدیم با بیزمانی خود سنت را تکرار میکند و تقدس مییابد، حال آنکه دوران جدید با تولد خرد خودبنیاد و عقل نقادی همراه است که به هیچ چیز حتا خود عقل نیز رحم نمیکند و آن را در تاریخ قرار میدهد تا از عقل اسطورهزدایی نماید. در این دنیا چه جایی برای اسطوره باقی میماند که از گزند عقلانیت بگریزد و در خلوت تقدس امان گیرد. بدین ترتیب خطوط تناظر اسطوره با جهان قدسی و رمان با جهان عرفی به آرامی نمایان میگردد. این به معنی آن است که ساحت رمان به کلی از ساحت اسطوره جداست و اسطوره نمیتواند به رمان راه بیابد مگر آنکه در کورۀ عقلانیت وبری اسطورهزدایی شده باشد. شاید همین قضیه است که آفرینش رمان از اسطوره را همیشه با مشکل مواجه کرده است؛ چنانکه این تحویل یا به روایت دیگری از اسطوره ختم شده است که هرگز به مرز رمان نرسـیده و یا در صورت موفقیت، با تکفیر مواجه گردیده است. سرانجام تمایز صوری و ماهوی این دو ژانر ایجاب مینماید که تیوریهای به کار گرفته شده در تحلیل رمان، همان تیوریهایی نباشند که تحلیل اسطوره وامدار آنها است. بیتردید این قضیه از رویکردی در تحقیقات علوم اجتماعی ناشی میشود که با نگاه پوزیتیویستی سازگاری نخواهد داشت.
Comments are closed.