سردی‌های زمستان و «تلخانی» پزی مادرم

نویسنده:رحمت‌الله بیگانه - ۱۴ حوت ۱۳۹۹

قهرمانم- مادرم!
تلخانی کاری که اکثرا در ولایات شمال افغانستان رواج داشته و به ویژه دره پنجشیر در این کار زبان‌زد مردم است.
اکثریت مردم این دره، توت خشک را که در زمستان‌ها به آرد تلخان تبدیل می‌کنند، آشنایی دارند و توت یکی از میوه‌های معروف پنجشیر است.
زمستان سال ۱۳۵۴ خورشیدی، چهارده سال داشتم، با مادرم از کابل جهت انجام «تلخانی» روانه دره پنجشیر شدیم. زمستان‌های آن سال‌ها سرد و پر از برف بود.
قریه کوچک ما- ملاخیل خانه‌های انگشت شماری دارد که زمستان‌ها درختان انبوه این دهکده از برگ و بار خالی می‌شود و قریه در واقع به سکون و سکوت می‌رود.
طول روز‌های زمستان کوتاه بوده و به زودی به پایان می‌رسد، مردان، زنان و جوانان قریه در روزهای سرد و برفی ترجیح می‌دهند، زیر تفی گرم بمانند، مخصوصن در روزهای که بارش برف باشد. در گذشته‌ها زمستان‌های دهات روزهای بی‌کاری و قصه می‌بود.
روز آمدن ما به دره از همین گونه روزها بود. میدان قریه از آدم ها خالی بوده و کسی دیده نمی‌شد.
درختان در برابر سردی و برف‌باد هم‌چنان با استقامت ایستاده بودند.
خانواده ما در این قریه کوچک درختان زیادی دارد؛ به قول مومه ام، از پدران بما درختان زیادی به ارث رسیده است.
ماه جدی آن سال ماه پر برفی بود. من و مادرم که از کابل برای تلخانی به قریه خود آمده بودیم، تا مساعد شدن آسیا و نوبت تلخانی، مهمان کاکای مادرم ماندیم. در جریان روز ها زیر صندلی گرم از هر دری سخن زده می‌شد، من از یگانه روشندان کوچک و بدون شیشه به بیرون نگاه می‌کرده و ریزش برف را که رقص کنان از آسمان فرود میامد، تماشا می‌کردم.
جوانان بعد از گذشت چند ساعتی برای این‌که به خانه گلی و چوب پوش آسیبی نرسد، برف بام را می‌روفتند. پیر مرد این خانه- کاکای مادرم، در حالیکه خود را تا گلو را زیر صندلی گور کده بود، برای ما قصه کرد:
«روزهای برفی وقتی که کوه‌ها و دره‌ها از برف پوشیده می‌شود، حیوانات درنده مثل گرگ از گرسنگی جهت پیدا کردن آذوقه، شب‌ها برای شکار به قریه‌ها پایین می‌شوند. به یاد دارم روزهای را که گرگان گرسنه در پشت دروازه خانه ها و طویله ها زوزه می‌کشیدند. گرگان گرسنه حتی دروازه‌ها را با سرو گردن فشار می‌دادند، تا دروازه باز شود و طعمه ای به چنگ شان برسد.
حیوانات اهلی گویی پی می‌بردند که مرگ پشت در شان خیمه زده خاموش و بی صدا می‌شدند.
پیر مرد ادامه داد: اما گاو های نر، تابستان ها وقتی در کوه بپایند، به شکلی خواب می‌کنند که دایره ای را شکل می‌دهند و یکی از دیگری نگهبانی و حراست می‌کنند. در آن‌صورت هیچ درنده ای قدرت نفوذ را به این دایره نمی‌داشته باشد و این‌کار به اثر اتحاد شان بوجود میایه. اگر حمله ای هم صورت بگیرد، گاو های نر می‌توانند حیوان وحشی را از پا درآورند.»
قصه‌ها جالب و اما برای من کابلی خیلی ترسناک بود.
مادرم از آسیابان نوبت گرفت، شب تلخانی در حال نزدیک شدن بود. برای این‌که آسیا خوب کار کند و توت آرد شود، اکثریت مردم منتظر روزهای کاملن سرد می‌باشند. اگر روز سرد باشد تلخانی به خوبی پیش می‌رود و آسیا را «لاک» نمی‌گیرد.
نان شب را در روشنی آلکین خوردیم؛ من و مادرم بدون درنگ سری زدیم به خانه خود ما که بوجی‌ها و کندوهای توت در آن خانه متروک و تاریک قرار داشت.
آلکین به دست، با مادرم قفل خانه را باز کردیم؛ همه جا سیاه و تاریک بود، گفته می‌شد که خزنده‌گان مضر هم‌چنان در این خانه جا دارند و باید با احتیاط قدم بگذاریم.
قرار شد بوجی توتی را پشت کرده و برویم جانب آسیا که نوبت ما رسیده است.
آسیا بیرون از قریه قرار داشت، باید میدانی ای را طی کنی تا به آسیا برسی.
بوت هایم را محکم بستم، مادرم پیش و من از دنبالش جانب آسیا روان شدیم.
دستیاری نداشتیم تا کمک ما کند، مردم قریه همه مصروف کارهای خود بودند و من باید به تنهایی این‌همه توت را به آسیا می‌بردم.
آسیا دورتر از قریه پایین زمین‌های زراعتی، در قسمت گودی و فرو رفتگی زمین نزدیک دریا قرار داشت، درختان گشن شاخ قدیمی در باغ کوچک آسیا در روشنی برف رو به آسمان قد کشیده بودند. در فرصت کوتاهی که نور آلکین آسیای کوچک را با دیوارهای سنگی و بام پر از برف نشان می‌داد، صحنه قشنگی ساخته بود.
با قصه‌های که روز های قبل شنیدم راه قریه تا آسیا برایم خیلی ترسناک شده بود.
من خیلی دلهره داشتم و به این فکر می‌کردم که چگونه از این راه خطرناک دوباره برگردم.
وقتی نزدیک آسیا و دریا می‌شدم، صدای یک‌نواخت آسیا و غرش دریا شنیدنی و تماشایی بود و دریا دیوانه‌وار در حرکت بود.
از زینه‌های سنگی نامنظم به آسیا پایین شدیم، آسیابان موسفید با شیطان چراغی آسیا را برای ما آماده کرد و خودش رفت. پس از نیم ساعتی خواستم آسیا بخاطر آوردن توت ترک کنم، متوجه شدم که شمال خفیفی از لای سنگ‌های آسیا، سردی زمستان را به داخل آسیا انتقال میداد، به مادرم فکر کردم که در این سردی و تنهایی چه خواهد کرد؟
اما مادرم زن شجاع و با همتی بود، ترس به دلش راه نداشت!
مادرم را با شیطان چراغ لرزانش در آسیا تنها گذاشتم و خودم حرکت کردم تا برای چرخ آسیا خوراک آماده کنم. از آسیا بیرون شدم، همه جا تاریک و ترسناک بود. روشنی آلکین را کم کرده و راه افتیدم. در دلم گپ‌های زیاد و قصه‌های که شنیده بودم می‌چرخید، چهار طرفم را به دقت نگاه می‌کردم، تا شکار گرگ گرسنه ای نشوم.
زمستان ها جوی که از دریا به درون قریه جدا شده بود، بخاطر این‌که به آب دادن زمین‌ها نیازی نبود جوی را خشک می‌کردند و من برای این‌که پایم از سر پلوان جوی نلغزد و به دریا نه افتم، به داخل جوی پایین شده به حرکتم ادامه دادم. باریدن برف هم‌چنان ادامه داشت؛ فاصله میدان قریه و آسیا را با دلهره و اضطراب طی کردم، وقتی داخل محوطه قلاع می‌شدم باز هم از ترس مار و گژدم، احتیاط کرده و اطرافم را به دقت می‌دیدم.
روشنی آأکین سایه قدم‌های مترددم را در دیوار قلاع به‌ خوبی نشان می‌داد.
با خود می‌گفتم: آیا تلخانی با این‌همه زحمت می‌ارزد؟
وه! چه ترسناک بود زمانی که بوجی توت را از خانه سکوت، متروک و تاریک گرفته و پشت می کردم و دوباره راهی آسیا می‌شدم و قدم هایم بی اختیار تند می‌شد و با شناب میدان خطر احتمالی را عبور می‌کردم. صدای پارس سک‌ها از دور دست ها شنیده می‌شد، وقتی به آسیا نزدیک می‌شدم، صدای چرخیدن سنگ آسیا سکوت شب را به هم میزد و مادرم همچنان در روشنی چراغ در حالی که سایه اش همه آسیا را پر کرده می بود، در حال فعالیت می‌دیدم.
تا قریب صبح صادق، کندو های پر از توت را به تلخان بدل کردم و راه ترسناک قریه را بار بار پیمودم، ضمن این‌که نگران مادرم بودم، ترس از شب و گرگ امانم نمی‌داد و اما توقف نکردم.
مادرم بدون نگرانی در سردی طاقت فرسا با همه مشکلات که سر راه مان قرار داشت، جنگید و کار مشقت بار تلخانی را به پایان نزدیک ساخت.
تلخانی ما هنگام صبح صادق به پایان رسید و اما از آن زمان تا کنون به این پرسش جواب قناعت بخش نیافته ام که آیا «تلخانی» به مایی که در پنجشیر بود و باش نداشتیم، به اینهمه رنج و زحمت فراوان می ارزید؟

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.