نخستین روز حکومت طالبان در کابل چگونه گذشت؟

نویسنده:مبارکشاه شهرام - ۲۵ اسد ۱۴۰۰

 

بیرون می‌شوم تا اولین روز حضور طالبان را، بعد از بیست سال در کابل نظاره کنم. برای گشت‌زنی در سطح شهر، پای پیاده به سمتِ ده افغانان کابل می‌روم. با رسیدن در سرک عمومی، رنجرهای پولیس را می‌بینم که در شهر گشت میزنند؛ اما سرنشینان آن، طالبانی است که هنوز هم گرد و خاک جنگ در موها و پوشاک‌هایشان نمایان است. رنجرها یکی پی دیگری می‌روند، جنگ‌افزارهای گرم از قبیل راکت، پیکا، و دیگر جنگ‌افزارهایی که من با نام شان آشنا نیستم، بر موترهای طالبان نصب است و طالبان با آن، قدرت شان را نمایش داده و گویی رژه می‌روند.

شهر، آن شلوغی دیروز را ندارد. نه از راه‌بندان خبری است و نه جنراتوری غرش می‌کند و نه صدای موسیقی از دوکان‌ها، موترها و دیگر محلات شهر شنیده می‌شود. جمعیت کم‌رنگی در شهر گشت‌زنی دارند؛ انگار جمعیت نه میلیونی کابل، به خواب عمیقی به درازای شبِ یلدا فرو رفته اند. همه پیرهن و تنبان پوشیده اند و کسی با کسی حرف نمی‌زند. انگار کابل دارد نخستین روزی را بدون آلوده‌گی صوتی سپری می‌کند. کابلی که تا دیروز شنیدن صدا از فاصلۀ دومتری ناممکن بود؛ امروز به‌حدی آرام بود که حتا صدای کودک بوت پالش، از آنسوی خیابان شنیده می‌شد.

جلوتر می‌روم؛ چند ارابه موترسایکل را می‌بینم که طالبان مسلح و غیر مسلح راننده‌گان آن هستند. برخی از موترسایکل‌ها دوپشته، برخی سه‌پشته و یکی هم حتا چهارپشته دیدم که با سرعت نسبتاً آرامی راه می‌پیمود ولی نفرِ چهارمی که به‌سختی می‌توانست به عقب موترسایکل تعادل خود را حفظ کند خندید و پیاده شد. دفعتاً به موترسایکل دیگری که دوپشته بود سوار می‌شود. دیدن این صحنه برای عابرین جالب بود و برخی‌ها با صدای بلند خندیدند.

به رفتار خود به‌سوی شهر ادامه می‌دهم، شمارِ طالبان بیشتر به نظر میرسد. مقابل ادارات دولتی، حدود ده تا بیست نفر طالب مسلح و غیر مسلح تجمع کرده بودند و مصروف گفتگو با مردمی بودند که شاید برای اولین‌بار آن‌ها را می‌دیدند. خواستم به یکی از اجتماع آن‌ها بپیوندم و بشنوم که سربازان طالب، برای مردم چه می‌گویند؛ اما حس می‌کنم که اوضاع، هنوز هم به حالت عادی بر نگشته و بهتر است به راهم ادامه دهم. جلوتر می‌روم، ده‌ها بیرق‌های حکومت قبلی افغانستان را می‌بینم که هنوز هم در گلدان خیابان در اهتزاز است و طالبان، هیچ‌یک از این پرچم‌ها را دست نزدند.

به سه‌راهی ده افغانان می‌رسم، تصویر احمدشاه مسعود و اشرف‌غنی رییس‌جمهور پیشین کشور، هنوز هم در دیوار تعمیر شهرداری کابل نصب است و تاکنون هیچ‌کدام از این تصاویراز سوی طالبان پایین نشده است.

برخی از دکان‌ها و رستورانت‌ها بسته‌اند و برخی‌ها مثل روزهای پیشین فعالیت می‌کنند. جمعی از طالبانی را می‌بینم که می‌خواهند به یکی از رستورات‌های ده افغانان داخل شوند. شاگرد رستورانت می‌گوید: «خوش‌آمدید! بسیار زیاد خوش‌آمدید، بفرمایید داخل، خوب کردید آمدید! «او پدرنالتا» [آن پدر لعنت‌ها] ( منظورش سربازان پولیس یا دیگر کارمندان امنیتی یا دولتی حکومت پیشین) اینجا می‌آمدند و نان می‌خوردند؛ اما پیسه نمی‌دادند.

طالبی می‌گوید: «ما او قسم نیستیم. هرچیزی که می‌خریم یا چیزی که می‌خوریم پیسیشه می‌تیم! ما حرام‌خور نیستیم؛ ولی به همو قیمتی که به دگا می‌تی به ما هم بده؛ زیاد سر ما حساب نکنی!»

شاگرد می‌گوید «نی صایب! مام حرام‌خور نیستیم! قیمتا یک‌چیز اس، چرا زیاد بگیریم؛ باز شما هیچ پیسه نتین صدقۀ سرتان. ای دفعه ره خیر اس مهمان ما باشین!».

طالبان چیزی نمی‌گویند و داخل می‌شوند. برای من جالب این بود که جمله‌های چرب شاگرد برای طالبان، شاید به‌خاطر این بوده باشد که پیشاپیش به آن‌ها بگوید که «عزیزانِ من! وقتی در این رستورانت غذا خوردی، هرکه هستی باید پول غذا را پرداخت کنی! شاید هم چنین منظوری نداشت و ممکن کدام «حرام‌خورِ زورگو» غذا خورده‌باشد و پولش را نپرداخته باشد.

همچنانی که به راهم ادامه می‌دهم، ایست‌های بازرسی طالبان را در میانۀ سرک می‌بینم که تنها موترها را نظارت می‌کنند؛ ولی تولباکس یا دالۀ موترها را بازرسی نمی‌کنند.

دختری با پتلون و روسری

در چهارراهی ملک اضغر مقابل گلبهار سنتر، دختری را دیدم با پتلون و روسری که به پشت موهایش افتاده است. نمی‌دانم که این اجل رسیده از ورود طالبان خبری نداشت و یا اینکه با شنیدن اجباری نبودن برقع، همانند روزهای پیشین به خیابان آمده بود. دنبال موتر بود، کلوله پشته می‌رفت. در این هنگام، موترسایکل طالبان نزدش برک زد. نگاه خشم‌گین سه نفر طالب سرنشین آن، سراپای دختر را ورانداز کرد. با اینکه طالبان، حتا یک کلام هم برایش نگفتند؛ ولی دختر در جا خشکش زد و رنگ باخت. لرزش بدنش را متوجه شدم، دست پاچه شده‌بود، خواست روسری اش را مرتب کند. همینکه روسری را به سرش کشید، موهایش چشمانش را پوشاند. خواست موهایش را زیر روسری جابجا کند که روسری دوباره به پشت سرش افتاد. مانده بود چه کند. ناچار دروازۀ تاکسی را باز کرد و پس از  نشستن به راننده گفت که «استاد! تا کلوله‌پشته ره دربست می‌بری؟ دوصد می‌تمت».

من در شهر در روز اول، کمتر طالبی را دیدم که دستار داشته‌باشد. این طالبان، بیشتر با کلاه قندهاری، پیرهن و تنبان و کرتی‌های نظامی ملبس بودند. کودکانِ زیادی در دوسوی سرک، کنار هم جمع شده و طالبان را تماشا می‌کردند. شماری از آنان، با دستمال‌های سیاه، موهای خود را بسته بودند. شماری هم روی آن دستمالِ سیاه، پارچۀ سفیدی بسته‌بودند که روی آن نشانۀ پرچم سفید طالبان (کلمۀ طیبه) بود.

همچنین، کسانی هم با لباس نیروهای امنیتی در شهر گشت‌زنی داشتند که نمی‌دانم طالبانی بودند که لباس نیروهای امنیتی به تن داشتند ویا هم نیروهای امنیتی باقی مانده در کابل بودند.

عفو عمومی

به‌هر صورت طالبان مرا دیدند و من هم آن‌ها را دیدم؛ هیچ صحبتی با طالبان نکردم سوالی از آنان نپرسیدم.

دیده شود که چند روز بعد چه اتفاقی می‌افتد. در کابل بسیاری از منسوبین دولتی به خصوص اعضای پیشین ارتش و پولیس و امنیت ملی، فعالان مدنی، خبرنگاران و سیاست‌مداران اکنون زیر لوای طالبان زنده گی می‎کنند و این شهر را ترک نکرده اند. اما همه دلهره و دلواپسی دارند و ظاهراً همه تن به تقدیر داده و به اعلامیه‌های طالبان و سخنان آنان مبنی بر عفو عمومی اعتماد کرده اند.

اکنون مردم از طالبان انتظار دارند تا وضعیت کابل را به گونۀ عادی برگردانند و زمینۀ کار را برای‌شان مساعد کنند.

 

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.