احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۰۴ حوت ۱۳۹۱
سلمان اوسطی
نسبت بین علم و دین، مساله تازهیی نیست و ریشه در تاریخ دین و واکنشهای نهادهای دینی ـ بهویژه مسیحی ـ در قبال کشفیات جدید علمی دارد. این مساله به مرور باعث شد تا در دوره مدرن، خطی بین مسایل علمی و دینی ایجاد شود و عملاً دین به شکل گستردهیی از صحنه زندهگی بشر دور شود؛ اما گویا مضرات این دیدگاه بیش از منافع آن بود و انسانهای بسیاری قربانی آن شدند و بنابرین، امروزه بیش از هر زمانی نیاز بازگشت به آموزههای دینی و وارد کردن مجدد و البته آگاهانه آنها به درون زندهگی احساس میشود. این مقاله مدخلی است به این بحث. مساله نسبت علم و دین در رشته فلسفه دین، از آن دسته مسایلی است که سابقه تاریخی آن ـ بهویژه در غرب ـ اهمیت آن را بسیار بیش از سایر مسایل فلسفی درباره دین جلوه میدهد. داستان معروف محکومیت گالیله (۱۶۴۲ ـ ۱۵۶۴) توسط کلیسا را بسیار شنیده ایم. او فیزیکدان، منجم و ریاضیدانی ایتالیایی بود که نظریه زمینمحوری در هیات را رد و نظریه نیکلاس کپرنیک (۱۵۴۳ ـ ۱۴۷۳) مبنی بر محوریت خورشید را پذیرفت. کلیسا در سال ۱۶۱۰ به نشر چنین عقایدی از سوی او واکنش نشان داد، چرا که ثابت نبودن زمین را مخالف نص کتاب مقدس و هیات بطلمیوسی ـ ارسطویی (که هیات مورد پذیرش کلیسای کاتولیک بود) میدانست. گالیله توسط کلیسا و دادگاه تفتیش عقاید محکوم و مجبور به توبه گردید و البته به خاطر اینکه ـ بهرغم میل باطنی ـ توبه کرد، اعدام نشد.
اما کسی که پیش از گالیله نظریه خورشیدمحوری را تایید و در مقابل کلیسا و دادگاه تفتیش عقاید ایستاد، جوردانو برونو (۱۵۴۸ ـ ۱۶۰۰) بود. برونو پیش از گالیلیو گالیله این نظریه علمی را بیان کرد و مهمتر از آن اینکه بر خلاف گالیله، از این نظریه علمی در برابر دستگاه مرجع دینی دفاع کرد. برونو خود پیشتر کشیش بود، ولی بسیار زود در ۲۸ سالهگی و به شکل غیابی و به جرم مطالعه کتب ممنوعه، از سوی کلیسا تکفیر شد و از شهــیرترین تکفیرشدهگان کلیسا ـ آنهم به جرم بدعت ـ گردید، و سرانجام بعد از سالها فرار در خارج از ایتالیا به امید اصلاح به ونیز بازگشت، ولی پس از مدتی دستگیر و محاکمه شد و بعد او را به دادگاه تفتیش عقاید روم تحویل دادند و نهایتاً پس از ۸ سال شکنجه به سال ۱۶۰۰ سوزانده شد.
این یکی از جدیترین تقابلهای بین علم و دین در تاریخ غرب است؛ اما این تقابل به همین یک مورد (مساله زمینمحوری یا خورشیدمحوری) محدود نبود. یکی دیگر از تعارضهای مهم موجود در تاریخ علم، بین علم و دین، هنگامی رخ داد که داروین نظریه تکامل خود را ارایه کرد. بر اساس دیدگاه داروین، انواع (انواع موجودات طبیعی و جانوران) در طول تاریخ ثابت نبودند، بلکه سیری تکاملی را طی کردند و همچنین بسیاری از انواع از بین رفته اند و انواع موجود موفق شدند که در طول تاریخ در تنازع برای بقا پیروز شوند.
داروین در ارایه این نظریه متاثر از کتاب «اصول زمینشناسی» چارلز لایل بود. لایل در این اثر مدعی شد که هر نوعی از انواع موجودات زنده، نخست در مرکزی از زمین رشد میکند و از آن نقطه منتشر شده و طی دورهیی زمانی دوام آورده تا به تدریج از بین رفته و جای خود را به انواع دیگر داده است. لایل از این مطلب استنتاج کرد که ظهور نوعهای جدید موجودات زنده، جریانی همیشهگی در کل تاریخ زمین است. داروین با بررسیها و مشاهدات علمی خود، نظریه لایل را تایید و تقویت کرد.
داروین اظهار کرد که انواعی که در طول تاریخ از میان میروند، توان سازگاری با محیط را نداشته اند؛ بنابراین نوعی باقی میماند که قدرت سازگار شدن با محیط را داشته باشد. پس انواع موجود، سیری تاریخی را طی کردند و در هر دوره زمانی به فراخور نیاز آن دوره، دچار تغییر و تحولاتی برای سازگاری با محیط شدند و از آنجا که این سیر در جهت بقای آن نوع بوده، سیری تکاملی نیز بوده است. داروین این تغییرات نوع برای بقا را انتخاب طبیعی نامید. بنابراین، انتخاب طبیعی فرایندی است که طی دورههای زمانی و نسلهای پیاپی، موجب شیوع صفات ارثییی میشود که امکان بقا و تولید مثل یک نوع زنده را میافزاید.
اما عیب این نظریه از نگاه کلیسا چه بود؟
ایراد و اِشکال از چند حیث بر این نظریه وارد بود. اول اینکه بر اساس دیدگاه کلیسا، آدم اولین انسان مخلوق بود و البته به شکل انسانی توسط خداوند بدون پدر و مادر و از خاک آفریده شده بود. ولی نظریه داروین سیری تکاملی برای پیدایش انسان قایل بود که بر اساس آن حتا آبای اولیه انسانهای امروزی ممکن بود حتا به شکل و ظاهر انسانی نبوده باشند. مشکل دیگری که کلیسا با نظریه داروین داشت، عدم ثبات انواع بود و حال آنکه انواع از نگاه ارسطویی (که دیدگاه طبیعی مورد قبول کلیسا بود) ثابت اند و این تقید کلیسا به ثبات انواع ارسطویی، علتی کلامی نیز داشت و آن اینکه متکلمین مسیحی اصل انواع را موجود در علم الهی میدانستند و البته تغییری برای علم الهی قایل نبودند.
این مسایل باعث شد تا اهل علم و اهل کلیسا با رویکردی فلسفی، مرزی میان مسایل دین و مسایل علم قایل باشند و این مرزکشی غالباً به این منجر شد که خبردهی از عالم خارج و چهگونهگی و کیفیت امور واقعی به علم سپرده شود و دین به مسایل ایمان فردی صرفاً پاسخ گوید.
نکته: دین، جهان و طبیعت را همچون ظهور و نشانه خداوند معرفی میکند، چرا که خداوند خود چنین بیان داشته که هدفش از خلقت جهان، شناخته شدن خودش بوده است. بنابراین، اگر جهان و مخلوقات طبیعی، وسیلهیی برای شناختن خدای اند، ذاتا و ماهیتاً مقدس اند.
اما این راهکار نیز معضلات بسیاری به وجود آورد و مهمترین آن، ایجاد نگاهی سلطهگرایانه و منفعتجویانه به طبیعت، از سوی بشر بود. وقتی دین از طبیعت حذف شد، طبیعت دیگر به چشم انسان، آن مخلوق و آفریده و امانت امر مقدس نبود، بلکه طبیعت وسیلهیی بود که هرچه رازها و کاراییهایش بیشتر کشف شود، قدرت انسان افزونتر میگردد. قطع بیرویه درختان، تولید بیرویه آلایندههای کارخانهجات صنعتی، اختراع بمبهای اتومی و هایدروژنی و استفاده از آنها و… به تدریج این خطر را به وجود آورد که نکند علم در مسیر نابودیِ زیستبوم انسانها گام برمیدارد.
Comments are closed.