رجعت به گذشته یا چشم به آینده؛ نگاهی به رسالهٔ « مکتب بلخ » اثر میرویس بلخ

نویسنده:شمس الرحمن عزیزی - ۱۳ عقرب ۱۴۰۲

رشد ادبیات مارکسیستی، سقوط جمهوریت داوود خان و متعاقب آن شکل گیری نظام کمونیستی و تجاوز اتحاد جماهیر شوروی به افغانستان، این کشور را به زمین گرم جنگ سرد بین شوروی و غرب به رهبری آمریکا بدل کرد و در پی آن موج سیل آسا و عظیمی از ادبیات تندروانه را وارد افغانستان شد که شرق و غرب و شمال و جنوب کشور را همچون اژدهای تشنه به کام خود فرو برد. سقوط شوروی و سپس سقوط مجاهدین و متعاقب آن طالبان، پای جامعه جهانی به رهبری آمریکا را به افغانستان باز کرد. حضور آمریکا در افغانستان، زمینه ورود عالمی از اطلاعات و امکانات را به این کشور نیز فراهم آورد. نظامی بر مبنای انتخابات شکل گرفت. قانون اساسی تدوین شد و تلاش بعمل آمد تا دوباره نظم و رواداری نسبی پیشا شوروی در افغانستان برگردد؛ اما هیولای افراطیت تازه بهشت خودش را پیدا کرده بود و معلوم بود که به آسانی این کشور را رها نخواهد کرد. در طی این سالیان روشنفکران و نویسندگان و مصلحین زیادی تلاش کردند تا با این هیوالی بی دم و سر که حالا تمام کشور را لانه خودش کرده مبارزه کنند. در همین راستا اخیرا از قلم میرویس بلخی از نویسندگان شهیر کشور و وزیر معارف افغانستان در دوره جمهوریت رسالهٔ ( مکتب بلخ ؛ روایت مکتب اعتدالی در برابر روایت نوخوارجی گری ) از طرف انتشارات خانه مولانا به دست نشر سپرده شده و نسخه الکترونیکی آن در اختیار عموم قرار گرفته است. بلخی نویسنده پرکاری است. از او قبلا آثاری نظیر ملت سازی آمریکایی؛ مقاسیه عراق و افغانستان، بلخی های هندی، تاریخ خاندان هرثمه بلخی و… بدست نشر سپرده شده است. دکتر بلخی این رساله را طرح دورن دینی برای مبارزه با افراطیت دینی یا آنچه را که ایشان نوخوارجی گری میدانند، خوانده است و معتقد است که روایت مسالمت آمیز اسلام که سابقه آن به حوزه بلخ برمی گردد، میتواند یک روایت ریشه دار و بومی و مدارامحور، در برابر نوخوارجی گری باشد. این رساله پس از مقدمه و پرداختن به اهمیت موضوع، محتوایی دارد که میتوان آن را در دو عنوان خلاصه کرد. یک: افراطیت دینی یا نوخوارجی گری و خطر گسترش نفوذ آن در جهان اسلام. دو: احیای (مکتب بلخ) به عنوان بدیل بومی افراطیت دینی و قرائت تندروانه از اسلام. در ذیل به معرفی رساله تحت دو عنوان متذکره و بررسی مبسوط تر آن میپردازیم:
نوخوارجی گری و خطر گسترش بیشتر آن؛ اختلافات صدر اسلام روی حاکمیت و سیاست و دین، منجر به ظهور فرقه ای شد که در تندروی و خشونت، دست همه فرق اسلامی را از پشت بسته بود و مسلمانان معتدل تر این فرقه را خوارج نام گذاشتند. هرچند این گروه برای بدست آوردن قدرت، به مبارزه مسلحانه روی آورده بود اما در نهایت به دلیل اعتقادات تندروانه و خلط سیاست با مذهب، مقهور و مغلوب حکومت ها و مردم قرار گرفت تا اینکه هم منابع بشری و قدرت نظامی خود را از دست داد و هم روایت افراطی اش به حاشیه رانده شد. به باور آقای بلخی بازی های نیابتی قدرت های بزرگ در جریان جنگ سرد و به دنبال آن، استفاده ابزاری از ظرفیت های بالقوه اسلامی توسط مدعیان هژمونی منطقوی و سیاست های غلط افراد، سازمان ها و خود دولت ها، روایت معتدل اسلامی حاکم را در جهت افراطی گری و تروریسم سوق داد و این بینش خشونت گرای خوارج را از حاشیه به متن آورد. چیزی که آن را آقای بلخی احیای اندیشه های ستیزه جویانه و تندروانه گروه خوارج قدیم میداند و « نوخوارجی گری » نام میگذارد. او یادآور میشود که قبل برآن و درجریان استعمار، مبارزات ضد استعماری مسلمانان، در محور شخصیت های معتدلی چون سید جمال الدین و سرسیداحمدخان و معمد عبدو و… شکل گرفته بود که مفاهیمی چون آزادی، امنیت، توسعه، انکشاف، تمدن، تعلیم و تربیت و قوانین جدید بشری در مرکز توجه و تفکر آنان قرار داشت. در این زمان تحرکات تندروانه حتی اگر به جود هم آمده بودند، در حاشیه قرار داشتند.
اما با پایان جنگ سرد بود که گروه های اسلام گرای تندرو شیعه و سنی ای که در جریان رقابت قدرت های بزرگ به جود آمده بودند، از سوی قدرت های هژمونی طلب منطقوی مورد حمایت و تقویت قرار گرفتند و بدین ترتیب، ادبیات خوارج در قالب و جامه این جنبش ها فراگیر شد و نفوذ گسترده در جهان اسلام یافت. این گروه ها هرچند، گاهی در برابر هم و گاهی در کنار هم قرار میگیرند و یا در جغرافیا های متفاوتی فعال اند؛ اما چهار ویژگی تکفیر گری، نفی دیگران، قتل عام و تمدن ستیزی، مخرج مشترک تمام این گروه ها پنداشته میشود. به باور اقای بلخی، قدرت روز افزون این گروه ها و گسترش نفوذ و ادبیات نوخوارجی گری، امنیت و آسایش عموم جهان و بخصوص جوامع اسلامی را برهم زده است. از همین رو دولت ها و جامعه جهانی تلاش کردند تا علیه این پدیده مبارزه کنند و برای این مبارزه عمدتا سه رویکرد در پیش گرفته شد. رویکرد پیشگیرانه؛ استراتیژی مجازات قانون و سیاست های تهاجمی یا سرکوب ( نظامی) اما هرسه رویکرد ناموفق بوده است. دلیل واضح این عدم موفقیت به قول بلخی، این بوده که آنان تلاش کردند تا یک رویکردی مبتنی بر قرائت دینی را با رویکردهای بیرون دینی شکست بدهند. این رویکردهای بیرون دینی، نه تنها موفق به شکست آن نشدند، بلکه یکی از دلایل رشد روز افزون پدیده نوخوارجی گری نیز پنداشته میشوند. در ادامه آقای بلخی معتقد است که باید با ادبیات بومی و قرائت مدار محورانه دینی، به مبارزه علیه افراطیت دینی رفت. این ادبیات بومی در منطقه ما قبلا موجود بوده و بنابر دلایلی، به حاشیه رانده شده است. راه حل معضله تروریسم، به متن آوردن این حاشیه است. حاشیه ای که او آنرا « مکتب بلخ » نام می گذارد.
مکتب بلخ و احیای یک بدیل بومی: همانگونه که در بالا متذکر شدیم، آقای بلخی معتقد است که برای مبارزه پدیده تروریسم اسلامی یا نوخوارجی گری، توصل به ضد روایت های بیرون دینی و رویکردهای که مشروعیت خودشان را از نص نمیگیرند، راه به جایی نخواهد برد. زیرا از یکطرف، رویکردی که مشروعیت خود را از نص نگیرد، بدعت دانسته شده و بواسطه اجماع امت طرد میشود. و از طرف دیگر تجربه تاریخی ثابت کرده است که اینگونه روایت ها و رویکردها، موفق به ارائه یک طرح جامع برای زندگی امن مسلمانان نشده اند. از سوی دیگر روشنفکران ضد روایت گرا در جهان اسلام، از اعتبار خوب و شهرت برخوردار نیستند. چنانکه مردم کسانی مانند ذاکر نایک، اسرار احمد، جمیل طارق، یوسف قرضاوی و امثال اینها را میشنوند و گوش میدهند اما روشنفکرانی مانند ابوزید و عابد الجابری، محمد ارکون، حسن حنفی و … را حتی نیمشناسند.
بنابراین، مبارزه با افراطیت دینی، به رویکرد درون دینی، مدارا محور و عقلانی-عرفانی یا همان « مکتب بلخ» نیاز دارد. رویکردی که ریشه در متون اسلامی دارد و مشروعیت و مقبولیت خود را از یک قرائت ضد خشونت و افراطی ستیز می گیرد. چیزی که در گذشته ها و تاریخ و هویت این سرزمین و ممالک همجوار، جایگاه رفیعی داشته و زمینه های خلق تمدن و فرهنگ اسلامی را فراهم کرده بود. آقای بلخی مینگارد که این قرائت، در سده های دوم و سوم هجری، در خراسان با محوریت بلخ، بر پیرامون و حواشی جامعه اسلامی سیطره داشت. و باور دارد که مکتب بلخ، جدا از مکتب های مصر و بغداد و دمشق و مدینه و مکه بود، که بر مبنای معرفت دینی پیشا اسلامی ( بودیزم، هندویزم و زرتشتی ) با کلام بومی بلخ به تکامل رسیده و بعدها تلفیقی از عرفان خراسانی، عرف و فقه فرهنگی را شکل داده بود. عرفان عملی؛ سیکولاریزم سیاسی-مذهبی، همذیستی اعتقادی، الاهیات میانه رو و حافظه تاریخی التقاطی، از مهمترین ویژگیهای مکتب بلخی برشمرده میشود.
این فشرده مطالب کتاب و طرح واره جناب بلخی بود که از ضرورت احیا یا شکل گیری جریانهای بومی مداراگر دینی در مبارزه با افراطیت دینی و نوخارجی گری سخن میگوید؛ اما بر آنچه که ایشان به عنوان « مکتب بلخ» مطرح کردند و پیرامون آن توضیحاتی ارائه نمودند، میتوان ایرادهای زیر را مطرح ساخت:
آقای بلخی از مکتب بلخ تعریف دقیقی ارائه نکرده اند. از مطالعه اوراق رساله او معلوم میشود که گاهی مکاتب خاص کلامی و فقهی و عرفانی را بلخی میداند و گاهی هم او تمام شهرهای خراسان قدیم را حوزه بلخ و معرفتی که در خراسان قدیم شکل گرفته را مکتب بلخ مینامد. اما عیب کار در این است که خراسان قدیم، آن آرمان شهری که آقای بلخی از آن، در ذهن خود ساخته اند، نبود. همین خراسانی که آقای بلخی مدعیست که نص گرایان و تندروان و عقل ستیزان، در آن جایی نداشتند، پایگاه بزرگترین اصحاب حدیث بود که در حوزه کلام، به جنگ جریان خردگرای معتزله و مرجئه رفته بودند و در حوزه فقه به جنگ امام بزرگ ابوحنیفه رح. در همین سده های دوم و سوم هجری که آقای بلخی معتقد است، اوج اکمال حرکت های خرد گرایانه و مدارا گرایانه در حوزه بلخ (خراسان) بود، حدیث که منهج اصلی اهل نص و شمشیر دست خرد ستیزان و مدارا ستیزان بود، از سوی علمای خراسان، چنان مورد توجه قرار گرفت که منجر به تدوین شش کتاب معروف و بی رقیب حدیث ( صحاح سته) در جهان اسلام شد. چنانکه مرحوم عبدالحی حبیبی در کتاب تاریخ افغانستان بعد از اسلام می آورد« در اواخر قرن دوم و اغاز قرن سوم، حرکت تدوین و تنقیح احادیث در خراسان به اوج خود رسیده بود. و علمای خراسانی در تمام عالم اسلام، در این کار استاد و دارای تحقیق و ید طولای بودند. و در اوج این حرکت، در اوایل قرن سوم کتب صحاح سته بوسیله علمای خراسانی تالیف و تدوین شدند…اگر قرایح نقاد این مردم نبودی اکنون ما از داشتن صحاح احادیث محروم بودیمی» بنابراین برخلاف پندار آقای بلخی، خراسان قدیم و علما و فقها و متفکرین این حوزه، مشرب و مکتب واحدی را حامل نبودند. بلکه جریان های فکری و کلامی متخاصم و متعددی در این حوزه شکل گرفت و بزرگترین استعدادها و پیروانش را پیدا کرد.
از طرفی هم جناب بلخی، مکتب بلخ را یک تافته جدا بافته از دیگر سرزمین ها و مراکز علمی و فرهنگی جهان اسلام نظیر عراق و سوریه و مکه مدینه جدا میداند. در حالی که خراسان نیز در داد و ستد و تعاطی فرهنگی و علمی با سایر شهرهای فرهنگی عالم اسلام به سر میبرد و تجدید حیات میکرد. و هرگز جایگاه یک بینش کلامی یا فقهی یا فلسفی و فرهنگی خاصی نبود. به عنوان مثال تعلق امام ابوحنیفه پیشوای بزرگ اهل رای (مکتب فقهی عراق) به خراسان، به همگان روشن است. در حالی که یکی از سرسخت ترین مخالفان روش خردگرایانه امام ابوحنیفه، اسماعیل بخاری ( از بزرگان مکتب مکه/مدینه) نیز از خراسان (مکتب بلخ) بود و اغلبا در شهرهای خراسان و نزد استادان خراسانی تحصیل کرده بود. همین طور ده ها محدث دیگر که هرکدام به نوبه خود، از بزرگان و قطبان اهل حدیث (مکتب مکه/مدینه)، در خراسانی میزیستند و پیروانی داشتند که پیروان ابوحنیفه (مکتب عراق) هم آنجا میزیستند و فعالیت میکردند. همین خراسانی که کسانی مانند بوعلی سینای بلخی را با فیزیک و طب و نجوم و فلسفه اش آفریده بود، امام محمد غزالی را نیز با تهافته الفلاسفه اش پرورش داده بود که تمام قد علیه فلسفه و ابوعلی سینا ایستاد. که یکی را بلخی جزء مکتب بلخ میداند اما از دومی نامی نمبرد. حرکت مرجئه نیز در خراسان شکل نرگفته بود، بلکه به این خطه سرازیر شده بود و قص علی هذا…
نویسنده در میان شاخص های عمده مکتب بلخ، چهره مرجئه را برجسته میداند و معتقد است که بینش کلامی این فرقه، زمینه های زندگی مسالمت آمیز و ایجاد یک جامعه متکثر را فراهم میکند. او، در حالیکه ( کرامیه ) گروهی از مرجئه که بزرگ آنان، ابو عبدالله محمد بن کرام نیشاپوری (۱۹۰-۲۵۵ه ق) بود را میپسندد، معتقد است که جهم بن صفوان ترمزی(۷۸-۱۲۸ه ق) از بزرگان دیگر مرجئه (جهمیه) جایی در مکتب بلخ ندارد. و تفکر مرجئی را، دیدگاه کلامی ای میداند که خودش را به سیاست نیالوده است؛ اما تفکر کلامی مبتنی بر اجاء نیز، در زد و بندهای سیاسی اول اسلام و تحت تاثیر موقف گیری حاکمان و مخالفان آنها پدید آمد و سیاست مداران و حاکمان اموی، از آن در جهت منافع خود به خوبی استفاده سیاسی کردند. مرجئه عمل را جزء ایمان نمیدانستند و « آنان اجماع کرده بودند که دار، دارالایمان است و همگی محکوم به ایمان اند، مگر آنکه خلاف آن صادر شود.» تعدادی از بزرگان این فرقه که از خراسان و موالی بودند، امیدداشتند که این تفکر زمینه نوع معامله را با امویان فراهم میکرد. بطوری که از یک طرف آنان حکام بنی امیه را به سبب فسق و ستم شان، برخلاف خوارج، تکفیر نمیکردند و در مقابل، حکومت نیز مخصوصا مردم خراسان و موالی را که فرهنگ دوگانه داشتند، به بهانه ایمان و کفر مورد تعدی قرار ندهد. حتی همین جهم ابن صفوان که جبری نیز بود، وقتی متوجه شد که بنی امیه « اسلام آوردن اهالی فارس و خراسان را به این بهانه که اسلام آنان مخلصانه نیست، نمی پذیرند، (برخلاف باور های قبلی اش) بر بنیه امیه خشم گرفت و به قیام حارث ابن سریج علیه بنی امیه، پیوست.» آنچه در مورد مرجئه آورده ایم، بدین معنی نیست که مسلمانان امروزه به این طرز فکر کلامی نیاز ندارند. بلکه منظور ما این است که تفکیک بین شاخه های مختلف این گروه از سوی نویسند « مکتب بلخ » نشان میدهد که آن کل یکپارچه و ایده آلی که آقای بلخی از مکتب بلخ، میخواهند ارائه کنند، در عالم واقع وجود نداشت.
حالا از همه این ارادات که بگذریم و فرض کنیم که مکتب بلخ با همه خوبی ها و مرزهایش وجود دارد، سوال اینجا مطرح میشود که از کجا معلوم که این حاشیه متروک، توانایی مقابله با افراطیت دینی را که در مقابله با جهان امروز و امکانات و دانش مدرن، به شیوه خودش خودش را فربه کرده است، داشته باشد؟ و چه تضمینی وجود دارد که این مکتب نیز به مذهب تندروی، علیه مذاهب تندرو جاری تبدیل نشود و در این قلمرو خشم و خشونت، ظرفیت های مدارا گرایانه اش را از دست ندهد؟ آیا این خود نوع دیگری از سلفی گری نیست؟ و با سلفی گری افراطیون چه تفاوتی دارد؟ مگر در این صد سال اخیر شعارهای آرمان گرایانه ی بازگشت به گذشته نبود که جهان ما را به خاک سیاه نشاند؟ چرا باید از این درس نگیریم؟ قصه این نیست که این گذشته احیا نشود. داستان این است که ما چرا از دام ارتجاع و عقب گرد، رهایی نمی یابیم؟ قصه نویسنده، دعوت به بازگشت و واپس رفتن است. چشمی و نگاهی به آینده ندارد. او اذعان میکند که« مکتب بلخ » و این گذشته طلایی را در برابر جریان روشنفکری دینی که عملا پا به پای گسترش دانش و اطلاعات در جهان اسلام و مخصوصا در حوزه فرهنگی زبان فارسی و خراسان قدیم رو به رشد است، مطرح میکند. در حالیکه احیا و مراجعت به گذشته وقتی میتواند راهگشا باشد که آن را مزاحم راه آینده نسازیم. روشنفکری دینی همان آینده ای است که جهان اسلامی میتواند به آن امیدوار باشد. و این گذشته پربار، میتواند به عنوان پایه های آن پایه های آن و در طول آن مطرح شود. نه در عرض و در مقابل آن. برخلاف ادعای آقای بلخی، روشنفکری دینی، یک جریان بیرون دینی و بیگانه نیست. بلکه جریانی است که به قول آقای عبدالکریم سروش، هم به سنت فرهنگ پربار گذشته و وحی و نص التفات دارد و هم از تجربه های بشری حظ می برد.
بسیاری های دیگر نیز، آنچه را که کلام ماتریدی میگویند، راه حل جامعه اسلامی ما در نجات از کام هیولای افراطیت میدانند؛ اما واقعیت این است که تروریسم اسلامی زیر تاثیر ادبیات سلف گرایانه پدید آمد. راه حل ما بازگشت به گذشته نیست. چسپیدن به گذشته موهوم، ما را نجات نمیدهد. استفاده از آن به عنوان تخته خیز، ما را کمک میکند تا بسوی آینده بشتابیم. خرد فقهی ابوحنیفه کابلی، عقلانیت کلامی معتزله و ماتریدیه، جسارت ابن مقفع شیرازی و باور های مداراگرایانه مرجئه و همینطور عرفان و عشق مولوی بلخی (عرفان خراسانی ) و علم گرایی و فلسفه گرایی ابن سینای بلخی، شک محمد غزالی و… همه اش میتوانند آجرهای مستحکم بنای محکم روشنفکری دینی قرار بگیرند. (کما اینکه قرار گرفتند) و اینگونه میتوانند ما را برای گذشتن از سد خطرناک و بنیان برافگن نوخوارجی گری کمک بکنند.
برای بررسی منتقدانه رساله مکتب بلخ، از منابع زیرین نیز استفاده شده است:
تاریخ افغانستان بعد از اسلام (عبدالحی حبیبی)
رویکرد عقلانی در تفسیر قرآن (نصر حامد ابوزید با ترجمه احسان موسوی خلخالی)
آنچه روشنفکری دینی نیست ( عبدالکریم سروش ) مقاله
پسند

 

نظر دادن
اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.