موقعیت روح در وجود انسان

- ۱۹ حوت ۱۳۹۱

بدن انسان مانند همۀ حیوانات، مجموعه‌یی از یاخته‌ها (سلول‌ها) است که هر یک از آن‌ها همواره در حال سوخت‌وساز و تحوّل‌وتبدّل می‌باشد و شمارۀ آن‌ها از آغاز تولد تا پایان زنده‌گی، عوض نمی‌شود یا تعداد یاخته‌هایش همواره ثابت می‌ماند.
با توجه به این تغییرات و تحوّلاتی که در بدن حیوانات و به خصوص انسان، رخ می‌دهد، این پرسش، مطرح می‌شود که به چه ملاکی باید این مجموعۀ متغیر را، موجود واحدی به حساب آورد؛ با این‌که ممکن است اجزای آن در طول زنده‌گی، چندین بار عوض شود؟(۱)
پاسخ ساده‌یی که به این پرسش داده می‌شود این است که ملاک وحدت در هر موجود زنده‌یی، پیوسته‌گی اجزای هم‌زمان و ناهم‌زمان آن است و هر چند سلول‌هایی تدریجاً می‌میرند و سلول‌های تازه‌یی جای آن‌ها را می‌گیرند، اما به لحاظ پیوسته‌گی این جریان، می‌توان این مجموعۀ باز و در حال نوسان را موجود واحدی شمرد.
ولی این، پاسخ قانع‌کننده‌یی نیست؛ زیرا اگر ساختمانی را فرض کنیم که از تعدادی خشت، تشکیل شده و خشت‌های آن را تدریجاً عوض می‌کنند، به طوری که بعد از مدتی هیچ‌یک از خشت‌های قبلی، باقی نمی‌ماند، نمی‌توان مجموعۀ خشت‌های جدید را همان ساختمان قبلی دانست، هر چند از روی مسامحه و به لحاظ شکل ظاهری، چنین تعبیراتی به‌کار می‌رود مخصوصاً از طرف کسانی که اطلاعی از تعویض اجزای مجموعه ندارند.
ممکن است پاسخ گذشته را به این صورت، تکمیل کرد که این تحوّلات تدریجی در صورتی به وحدت مجموعه، آسیبی نمی‌رساند که بر اساس یک عامل طبیعی و درونی، انجام بگیرد، چنان‌که در موجودات زنده ملاحظه می‌شود. اما تبدیل خشت‌های ساختمان به وسیلۀ عامل بیرونی و قشری، حاصل می‌شود و از این‌رو نمی‌توان وحدت و این همانی حقیقی را در طول جریان تعویض اجزا، به آن‌ها نسبت داد.
این پاسخ، مبتنی بر پذیرفتنِ عامل طبیعی واحدی است که در جریان تحولات، همواره باقی می‌ماند و نظم و هماهنگی اجزا و اعضای ارگانیسم را حفظ می‌کند. پس پرسش دربارۀ خود این عامل، مطرح می‌شود که حقیقتِ آن چیست؟ و ملاک وحدت آن کدام است؟
طبق نظریۀ فلسفی معروف، ملاک وحدت در هر موجود طبیعی، امر بسیط (=غیر مرکب) و نامحسوسی به نام «طبیعت» یا «صورت»(۲) است که با تحولات ماده، عوض نمی‌شود و در موجودات زنده که افعال مختلف و گوناگونی از قبیل تغذیه و نمو و تولید مثل انجام می‌دهند، این عامل به نام «نفس» نامیده می‌شود.
فلاسفۀ پیشین، نفس نباتی و حیوانی را «مادّی» و نفس انسانی را «مجرّد» می‌دانسته‌اند، ولی بسیاری از حکمای اسلامی و از جمله صدرالمتألهین شیرازی، نفس حیوانی را نیز دارای مرتبه‌یی از تجرّد دانسته و شعور و اراده را از لوازم و علایم موجود مجرّد، قلمداد کرده‌اند. ولی ماتریالیست‌ها که وجود را منحصر به ماده و خواصّ آن می‌دانند، روح مجرّد را انکار می‌کنند و مادّیین جدید (مانند پوزتیویست‌ها) اساساً منکر هر چیز نامحسوسی هستند و دست‌کم، امر غیرمحسوس را نیز نمی‌پذیرند و طبعاً پاسخ صحیحی برای ملاک وحدت در موجودات زنده هم ندارند.
بنابر این‌که ملاک وحدت در نباتات، نفس نباتی آن‌ها می‌باشد، زنده‌گی نباتی در گروِ وجود صورت و نفس نباتی خاصّ در موادّ مستعد می‌باشد و هنگامی که استعداد موادّ از بین برود، صورت یا نفس نباتی هم نابود می‌شود و اگر فرض کنیم که همان موادّ مجدداً استعداد پذیرفتنِ صورت نباتی را پیدا کنند، نفس نباتی جدیدی به آن‌ها افاضه می‌شود، ولی دو گیاه کهنه و نو با وجود مشابهت کامل نیز، وحدت حقیقی نخواهند داشت و با نظر دقیق نمی‌توان نبات جدید را همان نبات قبلی دانست.
اما در مورد حیوان و انسان، چون نفس آن‌ها مجرّد است، می‌تواند بعد از متلاشی شدن بدن هم باقی باشد و هنگامی که مجدداً به بدن، تعلق بگیرد، وحدت و «این همانی» شخص را حفظ کند، چنان‌که قبل از مرگ هم همین وحدت روح، ملاک وحدت شخص می‌باشد و تبدّل مواد بدن، موجب تعدد شخص نمی‌شود.
ولی اگر کسی وجود حیوان و انسان را منحصر به همین بدن محسوس و خواصّ و اعراض آن بپندارد و روح را هم یکی یا مجموعه‌یی از خواصّ بدن بشمارد و حتا اگر آن را صورتی نامحسوس ولی مادّی بداند که با متلاشی شدن اندام‌های بدن، نابود می‌شود، چنین کسی نمی‌تواند تصور صحیحی از معاد داشته باشد؛ زیرا به فرض این‌که بدن، استعداد جدیدی برای حیات پیدا کند، خواصّ و اعراض نوینی در آن‌ها پدید می‌آید و دیگر ملاک حقیقی برای وحدت و «این همانی» آن‌ها وجود نخواهد داشت، چرا که فرض این است که خواصّ قبلی به کلی نابود شده و خواصّ جدیدی پدید آمده است. حاصل آن‌که: در صورتی می‌توان حیات پس از مرگ را به‌صورت صحیحی تصور کرد که روح را غیر از بدن و خواصّ و اعراض آن بدانیم و حتا آن را صورتی مادّی که در بدن، حلول کرده باشد و با متلاشی شدن آن، نابود شود، ندانیم. پس اولاً باید وجود روح را پذیرفت، و ثانیاً باید آن را امری جوهری دانست نه از قبیل اعراض بدن، و ثالثاً باید آن را قابل استقلال و قابل بقای بعد از متلاشی شدن بدن دانست، نه مانند صورت‌های حلول‌کننده (و به اصطلاح، منطبق در ماده) که با متلاشی شدن بدن، نابود می‌شوند.

موقعیت روح در وجود انسان
نکتۀ دیگری را که باید در این‌جا خاطرنشان کنیم، این است که ترکیب انسان از روح و بدن، مانند ترکیب آب از اکسیجن و هایدروجن نیست که با جدا شدن آن‌ها از یکدیگر، موجود مرکّب به عنوان یک «کلّ» نابود شود، بلکه روح، عنصر اصلی انسان است و تا آن باقی باشد، انسانیّت انسان و شخصیت شخص، محفوظ خواهد بود و به همین جهت است که عوض شدن سلول‌های بدن، آسیبی به وحدت شخص نمی‌رساند؛ زیرا ملاک وحدت حقیقی انسان، همان وحدت روح اوست.
قرآن کریم با اشاره به این حقیقت، در پاسخ منکرین معاد که می‌گفتند: «چه‌گونه ممکن است انسان بعد از متلاشی شدن اجزای بدنش حیات جدیدی بیابد؟» می‌فرماید: قُل یَتَوَفّاکُم مَلَکُ المَوتِ الذی وَ کُلَّ بکُم. (۳) بگو (شما نابود نمی‌شوید بلکه) فرشتۀ مرگ شما را می‌گیرد. پس قوام انسانیت و شخصیت هر کسی به همان چیزی است که ملک الموت آن را قبض و توفّی می‌کند، نه به اجزای بدنش که در زمین، پراکنده می‌شود.

پی‌نوشت:
۱. قبل از طرح این پرسش، می‌توان پرسش دیگری را مطرح کرد که اساساً ملاک وحدت در مجموعه‌های ثابت و بسته چیست؟ و ترکیبات کیمیایی و ارگانیک را به چه ملاکی می‌توان موجود واحدی شمرد؟ ولی برای جلوگیری از گسترش بحث، از مطرح کردن آن در این‌جا خودداری شده است. رجوع کنید به: آموزش فلسفه، جلد اول، درس ۲۹.
۲. باید دانست که هر یک از این واژه‌ها، معانی اصطلاحی دیگری نیز دارند و منظور از آن‌ها در این‌جا همان صورت نوعیه است.
۳. سجده/ ۱۱.
منبع: www.farsnews.net

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.