احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۲۰ حوت ۱۳۹۱
نویسنده: دادلی نیکولز
برگردان: علی عامری
دومین مرحله در تولید فیلم، انتخاب بازیگر است که میتواند فکر اصلی فیلمنامهنویس را تقویت یا تضعیف کند. رماننویس، هنرمند خوشبختی است زیرا شخصیتها را با قدرت تخیل و روان خود خلق میکند. هرگز لزومی ندارد که شخصیت آنها با تجسم زندۀشان مخدوش شود. زیرا اگر افراد زنده به قالب آنها درآیند، لزوماً خصوصیات شخصیتی متفاوتی خواهند داشت. ولی نمایشنامهنویس و فیلمنامهنویس برای ارایۀ آثارشان نیاز به افراد واقعی دارند. همواره بازیگران آرمانی وجود داشتهاند، ولی حتا کاملترین آنها، به نحوی تعیینناپذیر شکل، حالت و معنای درام ذهنی را تغییر میدهند. اکنون هریک از بازیگرانی که انتخاب شدهاند، باید نقش خود را در فیلم ایفا کنند. و آنچه از نقش آنها باقی میماند، مرحلۀ دیگری از فیلم را پدید میآورد. در این مقطع شخصیت کارگردان فیلم را از طریق تلفیق (به سبک خود که شاید همان سبک نویسنده نباشد) نقش نویسنده و بازیگران میسازد. در همین مرحله اتفاق خاصی رخ میدهد که باید آن را به منزلۀ تفاوت صحنۀ تیاتر و پردۀ سینما درک کرد. قبلاً هرگز (تصویرتصویر) ندیدهام که این نکته را هیچ کس، حتا دست اندرکاران فیلم مطرح کرده باشند و ضروری است که آن را خاطرنشان کنیم: صحنۀ تیاتر و پردۀ سینما کلاً رسانههای متفاوتی هستند، زیرا مخاطب به روشهایی کاملاً متفاوت با آنها رابطه دارد. سانس نمایش (این اصطلاح را هم برای تیاتر و هم سینما به کار میبرم) نیازمند مخاطب است. بدون حضور مخاطب، سالون نمایش کامل نمیشود و حتا باید گفت که بیشتر قدرتش را از حضور مخاطب به دست میآورد. بازیگر تیاتر از این نکته آگاه است و آن را تجربه کرده است. مخاطب با بازیگر، همذاتپنداری میکند. احساسات جمعی او یا به صورت همدلی یا دلزدهگی نسبت به بازیگر برانگیخته میشود، با نوعی کرامت که به تخلیهیی الکتریکی و نامریی میماند. این وضعیت حس بالقوۀ بازیگر را افزایش و به او امکان میدهد تا احساساتش را با قدرتی فزاینده ابراز کند. مجدداً این احساسات به طرف خود او منعکس میشوند، همچون ماشینی برقی که انرژیاش را با نوسان تخلیه میکند. چنین لحظاتی در صحنۀ تیاتر منجر به پیدایش تجربیاتی فراموش نشدنی میگردند. جایی که نمایش هم از جنبۀ قدرت ادبی و هم بازیگری دستاورد بزرگی محسوب میشود. در اینجا رابطه میان بازیگر و مخاطب مستقیم است و بازیگر هوشمند درست مانند مخاطب میتواند به حس قویتری برسد.
جالب است که پدیدۀ فوق ابداً در سینما وجود ندارد، ولی در مرحلۀ فیلمسازی که راجع به آن بحث کردیم، به چشم میخورد. در صحنۀ فیلم هم بازیگران مخاطبان خاصِ خود را دارند، هرچند که تعدادشان اندک باشد: همان پنجاه نفری که اعضای گروه فیلمسازی را تشکیل میدهند، البته اگر او به شیوهیی بازی کند که صرفاً این گروه کوچک از مخاطبان را تحت تاثیر قرار دهد، قافیه را باخته است؛ زیرا مخاطبان واقعیِ او کیلومترها دورتر قرار دارند و صرفاً وی را از دریچۀ تکچشم دوربین مشاهده میکنند. نکتۀ مهم آن است که نوعی نقل و انتقال نامرئی رخ میدهد که تمام قواعد صحنۀ تیاتر را میشکند و قوانینی جدید، مختص پردۀ سینما را تحمیل میکند.
در سینما بازیگران در خلق فیلم و نه بازی بر صحنه دخیل هستند، هر چند به نظر میآید که تیاتر اجرا میکنند. ما نه دوربین بلکه موجوداتی زنده هستیم و نمیتوانیم با یک عدسیِ مجزا همه چیز را ببینم. در دوران اولیۀ سینمای ناطق اشتباهات زیادی رخ داد؛ زیرا هنوز مرزهای کار درک نشده بود. رویدادی که برای صحنۀ نمایش ناطق مناسب به نظر میرسید، بر پردۀ سینما متقاعدکننده نبود.
علت آن است که مخاطب فیلم به روشی کاملاً متفاوت با تصاویر فرافکنده ارتباط برقرار میکند. عجیب نیست اگر به خاطر آوریم که فیلم سینمایی در سالون خالی هم به خوبی سالن پر، نمایش داده میشود. البته تأثیر آن برای بیننده تنها بسیار کمتر از آن خواهد بود که همان فیلم را در سالونی مملو از جمعیت ببیند: مخاطبان برای ایجاد خنده، احساس غم و شادی به حضور یکدیگر نیاز دارند، ولی عکسالعمل آنها تأثیری بر فیلم ندارد. اما بازیگران فیلم چنین وضعیتی توهمی کامل همچون رویا پدید میآورد و قدرت همذاتپنداری (که باید در هر شکلی از تیاتر داشته باشید) بین مخاطب و تصویر بازیگر بر پرده ایجاد میشود.
آدمهای ظاهربین سینما را رسانۀ “کنش” میدانند. حقیقت آن است که تیاتر، رسانۀ کنش و سینما، رسانۀ واکنش است. قدرتِ نوسانگر و تغییرپذیرِ فیلم بر مخاطب از طریق همذاتپنداری با شخصی ایجاد میشود که بر پردهبازی میکند و نه فردی که مستقیماً در مقابل تماشاگر نقشآفرینی دارد. فیلمسازانِ نخبه این نکته را بهطور غریزی درک میکنند ولی تا جایی که میدانم هرگز آن را فرمولبندی نکردهاند. در صحنهیی که شاهد بحرانی عاطفی در فیلم هستیم، شخصیتی به شخصیت دیگر چیزی میگوید که عمیقاً وی را تحت تأثیر قرار میدهد. فیلمساز عملاً بهطور غریزی شخصیت دوم را مثلاً در نمای درشت نشان میدهد. بعد از آن است که دل مخاطبان میلرزد، یا از خنده میترکد یا دلشان از درد فشرده میشود، ناگهان وارد دنیای فیلم میشوند و به سرعت برمیگردند. بازیگران بزرگ صحنۀ نمایش، بازیگر هستند، حال آنکه بازیگران سینما، تصویر بازیگرند.
اگر کسی در این مورد تردید دارد، باید حین تماشای فیلمی خوب احساساتِ خود را بررسی کند. فیلمساز باتجربه میتواند بهطور خودکار چنین کاری را طی اولین نمایش فیلمش انجام دهد، ولی سایرین ناچارند تا بازهم آن را ببینند یا در ذهنشان مرور کنند. من چنین تجربهیی را با تعدادی از دوستانم حین تماشای فیلم “کشتییی که در آن خدمت میکنیم” ساختۀ نوئل کوارد از سر گذاراندم. این نکته بسیار روشنگرانه بود که آنها تقریباً بهطور کامل تحت تأثیر واکنشها و نه کنشها بودند: مثلاً شخصیت زنی که میشنود شوهرش در دریا مفقود شده است، چهرۀ افسری که به او میگویند زنش مرده است. (نوئل کوارد چهقدر استادانه عمل میکند، وقتی افسر در حال نوشتن نامه برای زنش است، مأمور بیسیم با خبر مذکور وارد میشود. پس واکنش تا جایی تداوم مییابد که افسر روی عرشه میرود و نامه را به دریا میاندازد، پس واکنش به مرحلۀ کنش گسترش مییابد.) در همین فیلم یکی از تأثیرگذارترین صحنهها، صحنۀ نهایی است، جایی که ناخدا با افراد باقیماندهاش خداحافظی میکند. به نظر میآید که این نوعی کنش باشد، درحالیکه دوربین زیرکانه آن را به منزلۀ واکنش نمایش میدهد: ما چهرههای افراد را به ترتیب میبینیم، واکنش آنها نسبت به کل تجربۀ جنگ، حتا در صدای آرام آنها و چهرۀ خستۀ ناخدا آشکار است.
این توانایی ناشی از آن است که فیلم در لحظاتی که تنش عاطفی شدیدی ایجاد میشود، میتواند مخاطبان را به چهرۀ بازیگران نزدیک کند. این واکنش تأثیرهای بسیار قدرتمندتری در قیاس با صحنۀ تیاتر دارد. پس در نقطۀ اوج فیلم “پل رودخانۀ کوآی” شاهد اضطراب و آشفتهگی سرهنگ میشویم که نقش او را آلک (تصویرتصویر) گینس ایفا میکند. او ناگهان تشخیص میدهد که واقعاً چه اتفاقی در حال وقوع است و این واکنش او را به طرف عمل نهایی و غریبی سوق میدهد که همانا منفجر کردنِ پل است. نیتی که در پشت عمل نهایی او وجود دارد، مبهم میماند ولی لحظۀ دراماتیک جایی است که سرهنگ به تناقض وحشتناک موقعیت خود پی میبرد و ما آن را از چهرهاش میخوانیم. بر صحنۀ تیاتر باید این فرآیند ذهنی را در قالب کلام نشان داد. بر پردۀ سینما که هیچچیز گویاتر از تصویر خاموش نیست، برآوردنِ هر کلامی مخرب خواهد بود. بهرغم اهمیت واکنش در سینما، فیلم را به منزلۀ رسانۀ کنش یا حداقل حرکت قلمداد کردهاند و نتوانستهایم بفهمیم که عملاً مخاطب در حرکت است. در سالن تیاتر هریک از مخاطبان در جایی ثابت مینشینند و میتوانند آزادانه هریک از شخصیتها یا مجموعۀ آنها را مشاهده کنند. او میتواند آزادانه مونتاژ یا برآورد خاصِ خود را از آنچه میبیند، شکل دهد. بهطور خلاصه، او همه چیز را بیقید و بند از ورای چشمان خود میبیند. در سالون سینما هم بیننده ظاهراً بر جای ثابتی مینشیند، اما صرفاً میتواند چیزهایی را بینند که گردش دوربین در معرض دیدش میگذارد. پس بایست دایماً جایگاه و نظرگاهِ خود را مطابق با خواست دوربین (کارگردان) تغییر دهد.
نکتۀ تناقضآمیز آنکه تماشاگر بیش از بازیگران بر پرده در جنبش است. او راحت بر چوکیِ خود نشسته است و کاملاً بیخبر است که دارد جاروی دستهبلند و جادویی فیلم را میراند. چنانکه لحظهیی او را به سرعت وامیدارد تا به چهرۀ بازیگر یا فردی دیگر یا شییی خیره شود که بازیگر به آن مینگرد. لحظهیی بعد بسیار عقبتر کشانده میشود تا به کل مجموعه نگاه کند یا حتا پابهپای هواپیما، قطار یا اتومبیل [موتر] پیش برود. به علاوه شاهد کنشها و واکنشهای بازیگران باشد و در عواطف و هیجان آنها سهیم شود. بینندۀ فیلم، دیگر همچون تماشاگر تیاتر فردی مستقل نیست. او صرفاً چیزی را میتواند ببیند که فیلمساز حکم میکند. همین کنترل مطلق بر مخاطب است که سینما را هنری اساساً متفاوت با تیاتر سنتی میکند. به علاوه سرمنشای هنر فیلم نیز به شمار میرود، نمیخواهیم بگوییم که تیاتر و سینما از جنبۀ شکل باهم تضاد دارند. هنرمند تیاتر بسیاری از چیزها (مثلاً بازگشت به گذشته) را از سینما وام گرفته است. درست همانطور که هنرمند فیلم مواردی را از تیاتر برگرفته است. بسیار پیش از آنکه حتا تصور هنر سینما وجود داشته باشد، در تیاتر دوران ملکۀ الیزابت، مکان و پسزمینه به تخیلِ بیننده واگذار میشد و صحنهها دایماً تغییر میکرد. اینها جنبههایی پیشبینیشده برای تکنیک فیلم بودند.
در هر صورت این اصول بنیادینِ فیلمنامهنویسی و کارگردانی را به ذهن بسپارید. ساختن فیلم، نخست از نوشتن با قلم آغاز میشود و سپس به کار با دوربین میرسد.
منبع: مد و مه
Comments are closed.