لحظههای قلبِ خود را میسرایم در سکوت بشکند با بغضِ غم، بانگِ صدایم در سکوت قطرۀ سرخِ دلم، شد ذوب با امواجِ غم؛ وَز دلم چیزی نمانده، از برایم در سکوت گریهها را میسرایم با صدای حنجره؛ میشود سرشارِ باران این هوایم در سکوت نبضِ ژرفای...
ادامه مطلب...شما را تا به چند آخر نشستن روز و شب اندوه و غم خوردن شما را تا به كی بايد در اين ظلمتسرا عمری بهسر بردن بپـا خيزيد كفِ دستانتان را قبضۀ شمشير میبايد كماندارانتان را در كمانها تير میبايد شما را عزمی اكنون راسخ و پيگير...
ادامه مطلب...انتقام دیگران را تو گرفتی نازنین حال و روزم را میان جوی تنهایی ببین یادم آمد دختری با گریه میگفت عاشقم من به او با خنده گفتم: عشق؟ اینجا؟ در زمین؟ دیگری شالی برایم بافت با صدها اُمید دادم آن شالِ کذایی را به مردی...
ادامه مطلب...حالا که رأی دادیم دمی بنشین با من کنار حوضچهیی که نشانِ ماهی و گُربه را یکجا با خود دارد بیا دمی بنشین تا برایت قصه کنم زیر سقفِ آسمانی سیاه که ستارهگانش از دورهایِ دور به سویمان چشمک میزنند. کمی خود را رهـا کنیم عصبیتِ...
ادامه مطلب...دزد ناگهان به خانهام وارد شد ساعتم، گلدان گل و گلوبندم را دزديد هرجايی را سراغ گرفتم از آن دزد كه مالم را دزديده بود او را در بازارها و زندانها جُستم شايدم مالم را برگردانم او را نيافتم، تصميمم بر آن شد سراغ پوليس بروم آگهش كنم به...
ادامه مطلب...