احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:بسمالله حزین - ۱۸ عقرب ۱۳۹۸
رمان ملت عشق، روایتیست که دو داستان را موازی با هم چیده است. دو داستان با ظاهرِ وارونه؛ یعنی زمان، مکان و جنسیتِ متفاوت اما با درونمایۀ یکسان. در هر دو، اتفاقِ نامنتظرۀ عشق است؛ «… برای هر انسانی یک زمان عاشق شدن است و یک زمان مُردن.»
رمان به گونۀ پرشی نوشته شده است که از داستانِ زندهگی یکنواختِ اللا شروع میشود. اللا خانمی آرام و یک مادرِ وظیفهشناس، صاحبِ سه فرزند است و بیست سال قبل با دیوید روبینشتاین عروسی کرده است و در بوستون زندهگی میکنند. شوهرش بارها به او خیانت کرده، اما اللا هیچگاه این موضوع را به رخِ او نکشیده است. این را همه میدانیم که این کار برای اللا چقدر دردآور است. اللا در کودکی پدرش را از دست داده و مادرش را مقصر خودکشی پدر میداند؛ مگر بعدها مادرش را بخشیده و کوشش نموده تا گذشته را فراموش کند. اللا خانمِ آبدیده و رنجکشیده است. خانواده و فرزندانش برایش خیلی مهم اند.
مدتی میشود در یک انتشارات به حیث دستیارِ دستیار شروع به کار کرده است. خانم میشله مدیرش برای اللا رمان ملت عشق را میدهد تا گزارشی آماده کند بهخاطر چاپ این رمان. اللا با خواندن رمان ملت عشق کنجکاو میشود. برای بهتر آماده ساختن گزارش کتاب، ایمیل آدرس نویسندۀ ملت عشق – عزیز زاهار را مییابد. اللا از اینکه در این روزها با دختر بزرگش ژانت دعوا کرده، آزرده است. بنابراین اولین بار نامهیی برای عزیز نوشته میکند، مبنی بر اینکه «رمانتان در مقطع عجیبی از زندهگیام مصادف شده است» درد درونیاش را با عزیز میگوید. این نامهنویسی بین هر دو ادامه مییابد تا اینکه به عادت روزانۀ هر دو بدل میشود. بعدها روزانه چند بار به هم نامه مینوشتند. این نامهنویسی زمینۀ آن میشود که اللا عاشق عزیز شود. زندهگی اللا دگرگون میشود. اللا بعد از مدتی به عزیز نامۀ پُستی میفرستد و عزیز هم برای دیدن اللا به بوستون میآید، با هم ملاقات مینمایند و اللا خانواده، فرزندان و شوهرش را رها نموده با عزیز میرود. گرد جهان میگردند. پس از سیر و سیاحت به کشورهای مختلف به قونیه میروند. عزیز از اثر مرض سرطان میمیرد. البته از یکجا شدن هردو نزدیک به یک سالونیم میگذرد. دوستانِ بیحد و مرزِ عزیز او را به گونۀ متفاوت به خاک میسپارند. به جای سوگواری، محفل خوشی به پا میکنند و محفل رقص و موسیقی. آنگونه که شمس و مولانا رقص سماع کردند و اهل ریا اینکار را دیوانهگی و کفر تلقی کردند، دقیق عزیز را همانگونه خلاف سنتها با رقص، موسیقی، نینوازی و پایکوبی به خاک سپردند.
داستان مولوی و شمس که بر همهگان واضح است. مولوی که زاهد و واعظ پُرآوازۀ قونیه بود، هزاران طلبه و شاگرد داشت. در وعظ و خطابه شهرۀ آفاق بود و مردمان از شهرهای مختلف به حضور او میآمدند. به مردم شریعت میآموخت. عالم آراسته با دانش شرعی که دوست و دشمنش به او افتخار میکردند؛ اما با آمدن شمس تبریزی و همکلام شدن با درویش گمنام یکباره دگرگون میشود. افتخارات ظاهریاش، مقامش، خانواده و دوستانش را به پای عشق میریزد، تا اینکه شوری در عالم میزند و داستانش نقل زبان ها و زمانها میشود.
شمس، رفیق و آینۀ روح مولوی به قتل میرسد. آنگونه که عزیز زاهار را مرض سرطان از اللا میگیرد. دوستان جاهلِ مولوی برای شمس همان مرض سرطان شد که عزیز را از بین برد. شمس و عزیز هر دو در قونیه روحشان را پرواز دادند.
رمان یا داستان یک روایت است. آنگونه که یک نقاش منظرهیی را نقاشی میکند، عکاس تصویری را ثبت مینماید، اینها همه روایت هستند. هنرمند کارش را انجام میدهد و اثری را خلق میکند. بعد از آن، دیگر این روایت به بیننده و خواننده بستهگی دارد. پس خواننده و بیننده از کارِ هنرمند استفاده میکنند. رمان ملت عشق را خواندم؛ علاوه بر قصۀ ظاهریاش برداشتی از آن نمودم. آنچه از این داستان فهمیدم، نهتنها در مورد عشق شمس و مولوی و اللا و عزیز بود، بلکه موارد دیگری نیز توجهام را جلب کردند.
نکات مهم
۱- دو داستان با ظاهر متفاوت؛ اما درونمایۀ یکسان؛ یعنی عشق!
۲- در داستان شمس و مولوی هر صحنه مطابق عنوان، یعنی فرد مشخص صحنه از زاویهدید شخص اول یا نویسنده نوشته شده است. به گونۀ مثال: صحنهیی که گل کویر در آن برجستهگی دارد، عنوان به اسم گل کویر نوشته شده است و داستان از دید شخص اول بیان میشود. خوبی این ترفند در این است که خواننده سردرگم نمیگردد. ذهن خواننده منسجم میشود. مهمتر از آن مفهوم دیگری هم دارد. آنگونه که داستان از دید همان شخص بیان میشود، نوع دید هر فرد به هستی را نشان میدهد. به روایت شمس اگر بخواهید درد یک روسپی را بدانید، باید خود را جایِ او قرار دهید و بدانید که چه چیزی باعث شده که او روسپی شده است. یا هم جهان را از دید یک گدا یا یک دیوانه ببینید، که درونمایۀ داستان دقیق همین است. کثرتگرایی…
۳- انتخاب نام افراد نیز آگاهانه و مطابق جایگاهِ فرد در داستان انتخاب شده است. شمس یعنی خورشید. برای مولوی شمس همان خورشید است یا حتا روشنتر از خورشید. سلیمان مست، مردی دایمالخمر است، اما با قلب صاف و صادق. حسین گدا با داشتن مرض سرایتکننده و خطرناکی که جامعه از آن نفرت دارد. کیمیا عاشق و دلدادۀ شمس؛ عشق هیروتیک یا نفسانی شیفته و شیدای وصل با شمس. عشق یکجانبۀ کیمیا به شمس، که شمس تن به عشق نفسانی نمیدهد. گل کویر دختر عاصی و گنهکار که جبر روزگار و زمان او را به روسپیگری کشانده است. به لحاظ مفهوم لغوی، کویر رودخانۀ خشکیده و نمکزار معنا میدهد. گُل کویر؛ یعنی گلی که در رودخانۀ خشکیده روییده باشد، بدون شک که گل به آب نیاز دارد، اما چون آب نیست گل پژمرده میشود. دقیق سرنوشت گل کویر مانند اسمش همینگونه است. به نظر من گل کویر یکی از افراد متأثرکنندۀ رمان ملت عشق است.
۴- ماجرای قتل شمس از زبان قاتل. در داستان حتا نسبت به یک قاتل حقتلفی نمیشود. صحنهها را و اینکه به چه دلیل میخواهد شمس را بکشد، از زبان خودش بیان میکند. یک نوع معصومیت قاتل را نشان میدهد. باز همان زاویۀ دید است. زاویۀ دید به هستی، جهان و پدیدهها. بافت محتوایی کتاب با بافت نوشتاری.
۵- ملت عشق عبور است. او واژههای متضاد را به مفهوم ضد به کار نمیبرد، بلکه عبور میکند. عبور از ریا به حقیقت، گناه به رهـایی، ظاهر به باطن، سنت به سنتشکنی. ملت عشق قضاوت را سرکوب میکند. و بالاخره عبور از راه عقل به دل؛ یعنی عشق…
۶- اللا در این داستان همان مولوی است و عزیز، شمس. اشتراکات اللا با مولوی این است که هر دو در سن چهلسالهگی متحول میشوند. مولوی عالم پُرآوازه، پابند شریعت و سنت، اللا خانم آرام و مادری که خانواده و فرزندانش برایش مهم است. مولوی و اللا هر دو در راه عشق این داشتههایشان را پشت پا میزنند. عزیز در این داستان دقیق شبیه شمس هم از لحاظ چهره و رفتار و هم به لحاظ درونی شورنده است. هر دو مسافری اند که به سوی عشق سفر مینمایند. هر دو فرامکانی در حرکت اند. نه جایی برای زیستن دارند و نه هم دلبندهگی. هر دو صوفیاند.
۷- نویسندۀ این داستان زن است. الیف شافاک دقیق شبیه این داستان برای دگرگونی و تغییر مینویسد. اگر در تاریخ بشریت همواره مردان نقش عاشق را بازی کردهاند و عشق بیشتر از دید مردانه به نمایش گذاشته شده؛ اما شافاک عشق را زنانه میسازد. عشق را ملموستر و لطیفتر مینماید. عشق شمس و مولوی را با عشق اللا و عزیز هم به لحاظ زمانی و هم به لحاظ جنسیتی مفهومیتر میسازد. به گونۀ مثال، وقتی اللا برای اولین بار میخواهد عزیز را ملاقات نماید، به آرایش چهره و پوشیدن لباس زیاد وسواس دارد؛ یعنی میگوید اگر عزیز مرا با این حالت نپذیرد، چه خواهد شد. بنابراین کوشش میکند به لحاظ ظاهری خودش را دلرباتر بسازد. اینجاست که عشق اللا جنسی و اروتیک میشود، درحالیکه عشق شمس و مولوی کاملاً متفاوت از این است. اما فکر کنم این کار دانسته و قصدی صورت گرفته است تا عشق را به همهگان بفهماند. شافاک میخواهد چیزهای انتزاعی را مفهومی و ملموس کند: عشق در روایتِ زنانه.
Comments are closed.