احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:نادر فتورهچی/ 16 جدی 1392 - ۱۵ جدی ۱۳۹۲
در تاریخ تفکر، پارهیی از فیلسوفان بهعنوان «فیلسوفان گسست» شناخته میشوند. فیلسوفانی که دستگاه فکریشان را بهتمامی متفکران بعد از خود تحمیل کردهاند و راه را بر هرگونه انکار یا نادیده گرفتن دعاوی و ایدههایشان بستهاند. فیلسوفانی که علاوه بر سیطره انداختن بر کل فضای تفکر فلسفی پس از خود، منشای تحولات سیاسی-اجتماعی بیبدیلی نیز بودهاند و چهبسا بتوان به اعتبار نامشان، سرنوشت جوامع بشری را به قبل و بعد از آنان تقسیم کرد.
به عبارت دیگر، این متفکران کاری فراتر از نظریهپردازی در باب معنای هستی، انسان، خدا و … کردهاند؛ آنان جهان واقعی و زندهگی روزمرۀ جاری در آن را «تغییر» دادهاند و تنها در پی «تفسیر» آن نبودهاند. ازقضا، وجود چنین چهره/نقطه گسستهایی در تاریخ فلسفه است که ادعای مشهور مارکس را بهشدت قابل درک میکند: «فیلسوفان تاکنون جهان را تفسیر کردهاند، حال اما مسأله تغییر آن است».[۱] بماند که او خود حتا با همین تکجمله و نه میراث سترگش در باب تفکر/سوژۀ مدرن و خلق گفتار رادیکال نقد اقتصاد سیاسی، در زمرۀ همین متفکران قرار میگیرد.
این ادعای او اما اگر از منظری تبارشناختی[۲] و نه دیرینهشناسانه[۳] مورد قضاوت قرار گیرد، مشمول تمامی متفکران پیش از مارکس نمیشود. پیشنهاد برای خوانش غیرخطی تاریخ یا به یک معنا حرکت از منطق تقویمی زمان (کرونوس)[۴] به منطق انقلابی زمان (کایروس)[۵] و البته انگشت نهادن بر نقاط مفقود یا کمتر برجستهشده در تاریخنگاریِ متداول، روشیست که میتواند برای مقاومت در برابر وسوسه تنسپردن به تز مشهور مارکس راهگشا باشد.[۶]
برابر نهادن روششناسی مبتنی بر گسست یا همان مدل فوکویی شناخت، در مقابل روش «دیرینهشناسانه»، میتواند نقاطی را به ما نشان دهد که بر اساس آن، نتوانیم حکم او در تز یازدهم را بهراحتی بر تمامی «فیلسوفان» پیش از وی تسری دهیم. خوانش انقلابی مارکس جوان از آرای هگل و پیوستنش به حلقۀ «هگلیهای جوان»، خود گواه خصلت «تغییر دهنده»ی فلسفۀ هگل و کل سنت ایدهآلیسم آلمانی است. مارکس خود، فرزند ایدهآلیسم آلمانی محسوب میشود. متفکری که پیش از خوانش تاریخ بهمثابۀ «مبارزۀ طبقاتی» و تقسیمبندی آن بر مبنای «وجوه تولید مادی»، متأثر از کانت و هگل یعنی دو چهرۀ اصلی این مکتب در کنار فیخته و شلینگ بود، اما بهمیانجی همین خوانش درخشان انتقادی از تاریخ و مناسبات اجتماعی-سیاسی-اقتصادی، آنهم بهلطف تأکید گذاشتن بر «ماتریالیسم تاریخی»، پایان عصر پدران ایدهآلیستش را اعلام کرد.[۷]
این مقاله قصد پرداختن به سیر تحول فکری مارکس یا حتا جسارت طرح ادعای مناقشه در تز یازدهم او را ندارد. حتا قصد، انطباق دیدگاه وی با میراث ایدهآلیسم آلمانی یا دستکم تمامی متفکران این مکتب نیست. از قضا هدف این جستار کوتاه، تأکید بر خصلت تأسیسی نظریۀ معرفتشناختی یکی از فیلسوفان متعلق به سنت ایدهآلیسم آلمانی و به یک اعتبار بنیانگذار آن است: امانوئل کانت.
اینکه نظریۀ شناختِ شناخت یا همان اپیستمولوژی کانت و در گام بعد، تسری این نظریه به دیگر ساحتهای مورد توجه او از جمله اخلاق، چهگونه جهان تفکر بشری را دستخوش «تغییر» زیربنایی کرد، بهطوری که هرگز نمیتوان پس از وی، مثلاً بهشکلی بیواسطه از هستیشناسی، تیولوژی، اخلاق و زیباییشناسی سخن گفت. بریدن و قطع امید کانت از هر نوع تفکر هستیشناسانه ماقبل از خود، بیشک یکی از همان «بزنگاه »[۸]های اساسی در تاریخ تفکر بشری است. نقطۀ گسستی که در کانون تلاشهای فیلسوفان پساکانتی برای تبیین، تدوین، تدقیق و و البته فراتر رفتن از آن قرار داشته داشته است تا سرانجام این خواست در نظریۀ پدیدارشناسی روح[۹] هگل به از بین رفتن مرز میان «ابژه» و «سوژه» منجر شد و نقطۀ گسست جدیدی در تفکر پدید آورد که مفسران متأخر ایدهآلیسم آلمانی با اطمینان از آن به عنوان واپسین انقلاب کبیر و بنیادین در حوزۀ تفکر فلسفی یاد میکنند.
اگرچه که خصلت بازگشتناپذیری و وجه تأسیسی فیلسوفانی چون کانت یا هگل مثل روز روشن است، اما شاید ارجاع به چهرهها و نقطه گسستهای مشابهی در خارج از حوزۀ تفکر فلسفی، دعوی اصلی مطرح شده در بالا دربارۀ «فیلسوف گسست» را روشنتر کند. مثلاً شکی وجود ندارد که خلق موزیک «آتونال» از سوی شوئنبرگ، جهان موسیقی را از دوران پیش از او که تنها بر مبنای موسیقی «تونال» استوار بود، دچار گسست کرد. یا در نقاشی، بیتردید ولاسکوئز یا واندایک، در مقام خالقان پرسپکتیو، در زمرۀ نقاط گسست تاریخ هنر دو بُعدی قرار دارند.
در فیزیک نیز نمونههای متعددی از این چهره/نقطهگسستها وجود دارد: کوپرنیک، گالیله، نیوتن و اینشتاین. هیچکس حاضر نیست که پس از انقلاب کوپرنیکی، بهپیش از کوپرنیک بازگردد، یا مثلاً پس از کشف قانون جاذبه، امکان نادیدهگرفتن قوانین نیوتونی در نظریههای فیزیک محالشده یا با نظریۀ نسبیت عام اینشتین، دیگر نمیتوان به نیوتن بازگشت.
پارهیی از نقاط تاریخی نیز، امکان بازگشت به پیش از خود را از میان بردهاند: جنگهای جهانی اول و دوم، پیدایش مسیحیت، زایش تفکر در یونان، آغاز رنسانس و افول تفکر کلیسایی، انقلاب فرانسه و آغاز مدرنیته از اروپا و…، جملهگی نقاط گسستی هستند که بشر با از سر گذراندن آنها و یا درگیرشدن در مناسباتشان، هرگز دیگر به زیست پیش از آنها بازنگشته است.
به همین اعتبار، تاریخ تحول جوامع بر اساس وجوه تولید مادی نیز ـ که مارکسیسم کلاسیک از این روش برای تبیین و خوانش تحولات جوامع بشری سود جسته است ـ امکان بازگشت به پیش از هر یک از نقاط متقدم را ناممکن میکند. مثلاً نمیتوان با ورود به دوران سرمایهداری مبتنی بر انباشت اولیه، از فیودالیسم بهعنوان یک وجه تولید غالب سخن گفت. یا مثلاً سرمایهداری مرکانتلیستنی قرن ۱۸، با ورود جوامع به دوران انقلابهای صنعتی پایانیافته تلقی میشود و این سیر تا امروز که سرمایهداری فوردیستی، پست فوردیستی و … را از سر گذرانده، ادامه دارد و نزاع بر سر نامیدن این دوران، کماکان در جریان است.[۱۰]
Comments are closed.