احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۱۳ حوت ۱۳۹۲
فتحالله بینیاز
هوارد فاست، نویسندۀ نوعدوستِ امریکایی که هم در زندهگیِ روزمره و هم در نوشتههایش، همراه و کنار مردم و بهطور مشخص، مردم ستمدیدۀ جهان و وطنش، قرار داشت، در ماه مارچ سال ۲۰۰۳ در سنِ ۸۲ سالهگی از دنیـا رفت. او نویسندۀ فرهیختهیی بود که در بسیاری از رشتهها، از فلسـفۀ جهان باستان گرفته تا مسایل سیاسی روز، مطالعه میکرد و از جمله کمونیستهایی بود که فهمید حکومت شوروی و اصولاً احزاب کمونیست، چه به لحاظ مقدرات تاریخی و چه از نظر مناسبات روزمره، نمیتوانند بیانگرِ آمال و مدافع تودههای وسیعِ میلیونیِ زحمتکش باشند.
متأسف و متأثر بود از اینکه چنین افرادی، به «سوسیالیسم طبیعیِ انسانها و میل بشر به سعادتِ همهگانی» لطمه وارد میآورند و عملکرد حکومتهای چنین احزابی، به رویگردانی و حتا انزجار مردم از سوسیالیسم میانجامد. این جملهاش معروف بود که: «حزب کمونیست، آنچه را پاک است، پلید میکند و با آنکه خود را تابع منطق میداند، در فرجام کار به دشمنی با منطق برمیخیزد و با وجود آنکه مدعی پیشرفت است، همواره خود و اعمالش به رکود و سکون منتهی میشوند.»
او نیز مانند آرتور کوستلر و اینیا تسیو سیلونه و مانس اشپربر، ضمن انزجار از شیوههای ریاکارانه و سرکوبگرانۀ احزاب کمونیست و حکومتهای سرمایهداری دولتی، دلبستهگی و وابستهگی «درونیاش» را به مردم عادی و بیادعا نشـان داد و تا پایان عمر، یک «انسانگرا» باقی ماند. متقابلاً جهانیان نیز استقبال ارزندهیی از آثار او کردند: اسپارتاکوس، تام پین، راه آزادی، سایلاس تیجرمن، ماجرای لولا گِرک، مزدور، میراث، نسل دوم، صبح اپریل، شکستناپذیر و دیگر آثارش به بیش از هشتاد زبان دنیا ترجمه شدند و جمع تیراژ آنها از هشتاد میلیون جلد تجاوز کرد.
رمان اسپارتاکوس، معروفترین اثرش که در سال ۱۹۵۱ انتشار یافت، یک رمان تاریخی «واقعی» است. طبق اسناد و مدارک تاریخی، همۀ شخصیتهای اصلیاش، واقعی بودهاند؛ اما «داستانی کردن» این شخصیتها و تنیدن کُنشها، تجربهها و واقعههای مختلف در متن، حاصل کارِ فاست بوده است. او در پایان کتابش حتـا از اشاره به زندهگی «وارینیا» همسر اسپارتاکوس، و ازدواجش با یک روستایی و هشت بار دیگر وضع حمل، خودداری نمیکند.
رمان به لحاظ ساخت، به گونهیی نوشته شده است که اگر کسی کمترین اطلاعی از قیام بردهگان به رهبری اسپارتاکوس در هفتاد و سه سال پیش از میلاد نداشته باشد و اسمی از کراسوس فرمانده، و گراچوس، سناتور روم نشنیده باشد، آن را همچون اثری پرکشش میخواند.
با اینکه رمان “اسپارتاکوس” به لحاظ ساختاری اثری است بسیار قوی؛ اما فلم آن، محصولی که برای کمپانی یونیورسال افتخار آفرید، جدا از موضوع روانشناختیِ جهانشمول تأثیر قویتر «دیدن و شنیدن» نسبت به «خواندن»، به اعتقاد اکثر صاحبنظران در مجموع خوشساختتر از رمان از کار درآمد.
ابتدا قرار بود آنتونی مان ـ کارگردان کهنهکاری که بعدها با ساختن «السید» توانمندیاش را در ساختن فلمهای تاریخی بهاثبات رساند ـ فلم اسپارتاکوس را کارگردانی کند، اما کرک داگلاس و تا حدی ادوارد لوییس، تهیهکنندۀ فلم، پس از شروع فلمبرداری، کارگردانی فلم را به استانلی کوبریک میسپارند که سی و دو ساله و حدود بیست و دو سال جوانتر از مان بود و در مقایسه با تجربۀ هجدهسالۀ مان، فقط هفت سال تجربۀ کارگردانی داشت(البته حدود سه سال هم عملاً بیکار بود).
آینده نشان داد که یکی از نخبهترین کارگردانهای جهان، گزینش شده است. اما متأسفانه دالتون ترامبو، فلمنامۀ قوی و خوشساختی، خصوصاً در عرصۀ دیالوگها، برای این رمان ننوشت؛ با این وصف هنرپیشهها، موسیقی و فلمبرداری استادانۀ راسل متی و کلیفورد استین، فلم را در اوج نگه داشتند. الکس نورث، یکی از بهترین موسیقیهای دوران فعالیت هنریاش را برای این فلم تنظیم کرد و بهخاطر آن، جایزۀ اسکار را نصیب خود کرد.
شکوه و نرمشِ این موسیقی فقط در یک فلم دیگر از نورث شنیده میشود: کلئوپاترا. گرچه عظمت آهنگ فلم اسپارتاکوس در حد و اندازههای آهنگ فلمِ بِنهور ساختۀ میکوس روژا نیسـت، اما در هماهنگی ملودیها با کنشهای شخصیتها کم و کسر نداشت؛ ضمن آن که هماهنگی و خوشآوایی موسیقی فلم با فلمبرداری، هم از نمای دور و هم از نمای نزدیک، بیانگر تلاش جدی راسل متی و همکارش بوده است. جایزۀ اسکار بهخاطر این فلمبرداری، خصوصاً صحنۀ قیام بردهها در مدرسۀ گلادیاتوری کاپوا و نبرد نهایی در تاریخ سینما بهیاد ماندنی است.
کِرک داگلاس در نقش اسپارتاکوس، بیتردید بهترین بازی عمرش را ارایه میدهد. جین سیمونز، با آن چهرۀ معصوم و نگاه هراسیده ـ در نقش وارینیا کنیزی که شبها در اختیار گلادیاتورها گذاشته میشود، انتخابی مناسب بوده است. بازی چارلز لافتون در نقش گراچوس، بازی کل بازیگران حاضر در عمارت کاپیتول را تحت تأثیر قرار میدهـد؛ هر چند که بازی لارنس اولیویر در نقش مارکوس کراسوس، دشمن سرسختِ گراچوس، تماشاگر را مجذوب میکند. دیالوگهای رد و بدل شده بین این دو دشمن در سنای روم، از بهترین بخشهای کار دالتون ترامبو است، هرچند به عقیدۀ بعضی از منتقدان، میتوانست بهتر از این هم باشد.
پیتر یوستینُف در نقش فلاویوس، صاحب مدرسۀ گلادیاتوری کاپوا و مردی سودجو و فرصتطلب، چنان بازی روانییی ارایه میدهد که تماشاگر نمیتواند دوستش نداشته باشد. حتا وودی استراد، در نقش یک گلادیاتور سیاهپوست، بازی اعجابانگیزی از خود نشان میدهد. لبخند محو و ناپیـدای او، درست قبل از نبردش با اسپارتاکوس، هرگز از یاد تماشاگر نمیرود: گویی با آن لبخند ژوکوندوارش میخواست به اسپارتاکوس ـ و حتا تماشاگر بفهماند: «گیرم مرا در نبرد تن به تن کُشتی، بعدش چی؟» بازی مقتدرانهیی که کوبریک از این هنرپیشه میگیرد، خیلی قویتر از بازی درخشان او در فلم «مردی که لیبرتی والانس را کشت» به کارگردانی جان فورد است.
حتا تونی کرتیس ـ که اساساً یک ستارۀ محبوب بود تا هنرپیشهیی قدرتمند ـ و جان گاوین که در بیشتر فلمهایش تسلط چندانی بر بازی ندارد، اینجا در نقش کوتاه سزار خوب ظاهر میشود و جان ایرلند در نقش دیوید یا داوود، یار نزدیک اسپارتاکوس، در حد و اندازههای «کلمانتاین عزیزم» و «جدال در او. کی. کورال» حضوری بهیاد ماندنی دارد.
صحنههایی از فلم، مانند جواب بردههای شکستخورده در پاسخ به پرسش «اسپارتاکوس کیست؟» در انتهای فلم، خشم اسپارتاکوس در لحظۀ پیش از قیام و گلاویز شدن با فرمانده مدرسه، خداحافظی وارینیا و گراچوس پیش از خودکشی گراچوس، شعرخوانی آنتونیو (تونی کریتس) برای بردهها، در شبی آرام و بیدغدغه، نشان از قابلیتهای کوبریک جوان دارند که از صحنهآراییهای الکساندر لولیتس، اریک اربام، راسل گاسمن و جولیا هرون، بیشترین استفاده را برده است.
استانلی کوبریک در مورد “لباس” بازیگران هم حساسیت بیش از حدی نشان داد، طوری که والز و بیل تامس، یکی از بهترین کارهای خود را ارایه دادند و جایزۀ اسکار را بردند.
یکی از نقاط ضعف فلمنامه که اگر برطرف میشد، میتوانست توانایی بیشتری از کوبریک به نمایش بگذارد، حذف بعضی از شخصیتهای رمان و دیالوگهای مرتبط با آنهاست از سوی فلمنامهنویس است. این امر خصوصاً در مورد سیسرون، خطیب کمنظیر و اندیشمند نکتهسنج است که هیچیک از شخصیتهای فلم نمیتوانند جای خالی او را خصوصاً در عرصۀ دیالوگ پر کنند ـ هر چند که فلمنامهنویس کسی را جایگزین او نکرده و دیالوگنویسان فلم، حرفهای سیسرون را بهکلی حذف کردند. با توجه به این که در فلم ژولیوس سزار ساختۀ جوزف.ال. مانکیهویتس در ۱۹۵۴، سیسرون فقط در یک صحنه آمده بود، جا داشت که مردم جهان نظریههای برداری را در اسپارتاکوس از زبان یک رومی فرهیخته و درستکار بشنوند تا این حقیقت مسلمتر شود که مقدرات تاریخی حاکم بر اراده، دانش، طینت و سلامتنفس افراد است.
با تمام این ضعفها که ارتباطی به کوبریک نداشت، یکی از معتبرترین فلمهای تاریخ سینما ساخته شد. مردم جهان استقبال خوبی از این فلم کردند. البته چون نام هوارد فاست به این فلم گره میخورد، طبق معمول محافل هنری دولتی وابسته به حکومت شوروی و کشورهای تحت سلطۀ آن، و نیز روشنفکران هوادار این حکومت، یا سکوت اختیار کردند یا به عیبجویی از آن پرداختند، و با عناوینی مانند «رمانتیک کردن شورش تودهیی» یا «تأکید بیش از حد بر فردیت» و… به آن تاختند، اما نتوانستند با اقبال عامۀ مردم ـ اعم از روشنفکر و غیر روشنفکر ـ مقابله کنند؛ به همان قسم که تمام نویسندهگان هوادار سرمایهداری دولتی شوروی، نتوانسته بودند رمانی در حد یکی از آثار فاکنر در تصویر آلام سیاهپوستان بنویسند، و نیز نتوانسته بودند یک رمان در حد کارهای امیل زولا از زندهگی محنتبار کارگران بنویسند (صرفنظر از اینکه با ناتورالیسم زولا موافق باشیم یا نباشیم)، هنرمندان حکومتی هم نتوانستند کاری در حد و اندازههای کوبریک ارایه دهند.
فروش چند میلیونی کتاب اسپارتاکوس و چندصد میلیونی فلم اسپارتاکوس و تحسـینِ این دو اثر از سوی مردم عادی و روشنفکران جهان، نه تنها یک نویسندۀ مردمی و یک کارگردانِ خوشآتیه را به جهانیـان شناساند، بلکه ثابت کرد که ارزشهای هنر، مستقل از سیاست و ایدیولوژی است و یکی از جنبههای آرمانگرایی نوع بشر در همین استقلالجویی او از منابع قدرت است.
Comments are closed.