احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:روحالله محمدی - ۰۲ عقرب ۱۳۹۱
باروخ اسپینوزا (۱) که از فیلسوفان درجۀ اول اروپاست، در اواخر سال ۱۶۳۲ در آمستردام (۲) پایتخت هلند متولد شده است. پدر او و جدش از یهودیانی بودند که در پایان سدۀ شانزدهم به سبب تعدیات کاتولیکهای هسپانیه، از آن کشور رخت بستند و ابتدا به پرتگال و سپس به هالند مهاجرت کردند. مادرش شش سال پس از زادن او، و پدرش در بیست و دوسالهگیِ او، درگذشتند و اسپینوزا تقریباً تمام میراث پدر را به خواهر یگانۀ خود واگذار کرد.
تحصیل و تربیتش در مدرسۀ اختصاصی یهودیان بود؛ اما به آن اکتفا نکرده، ریاضیات و طبیعیات و فلسفه نیز آموخت و مخصوصاً با تعلیمات دکارت آشنا شد، چونان فکری بازداشت نتوانست به تعلیمات ظاهری و رسمی دین یهود مقید بماند و تعلیمات عیسوی را انتخاب نمود و اندک اندک رفت و آمدش به حوزۀ روحانیِ یهود کم شد.
چون در عالم تفلسف دارای نامی شده بود، علمای یهود برای اینکه شکی به عامۀ مردم وارد نیاید، به تهدید و قدرت، خواستند او را وادار کنند که به دین یهود تظاهر کند؛ اما او هرچند از دین اجدادی رسماً بیرون نرفت، آن را متعهد هم نشد. بنابراین در بیست و چهار سالهگی، مرتد و از جامعۀ یهود اخراج شد.
مخالفانش در صدد قتل او برآمدند، ولی نجات یافت. پس دست به دامن حکومت شدند و از آمستردام تبعیدش کردند. به نقاط مختلف رفت و سرانجام در لاهه ۳ پایتخت دوم هالند، اقامت گزید و یکسره به مطالعه و تفکر در مسایل فلسفی مشغول گردید. ضمناً شغل تراشیدن بلور برای عینک و دوربین و ذرهبین را برای خود اختیار کرد و در این صنعت زبردست شد و از این شغل و تدریس خصوصی که برای طالبانِ علم میکرد، در آمد مختصری داشت و زندهگانی محقر و سادهیی را میگذرانید.
از یکی از خانهداران اتاقی اجاره و در آن زندهگی میکرد و معمولاً چندین روز و هفته در اتاق میماند و از خانه بیرون نمیآمد؛ فقط گاهی برای رفع خستهگی از کار و مطالعه و نوشتن وخواندن، به حجرۀ صاحبخانه میرفت و چند دقیقه خود را با صحبتهای متفرق مشغول میکرد.
شهرتش زیاد شد و دوستانی پیدا کرد و دانشمندان با او رفت و آمد نمودند و بزرگان خواستار دیدارش شدند. یکی از حاکمان آلمان، شغل تدریس در دانشگاه شهر خود را به او پیشنهاد کرد، اما او نپذیرفت. میگفت: چون تدریس مرا از مطالعات خود باز میدارد و دیگر اینکه آزادی فکر مرا از من سلب میکند و مجبور میشوم تعلیمات خود را تابع عقاید مردم زمانه نمایم، نمیتوانم بپذیرم. بعضی از بزرگان دانشپرور خواستند برای او کار و پولی مهیا کنند، ولی عزت نفسش قبول نکرد. یکی از مریدانش که فرزند نداشت، خواست اموال خود را در وصیت به او واگذار کند؛ ولی چون آن شخص برادری داشت، اسپینوزا حاضر نشد او را از ارث محروم کند. سرانجام آن مرد قدردان به موجب وصیت، مبلغ پنجصد فلورن ۴ پول هالندی از مال خود را وظیفۀ سالیانۀ او مقرر داشت، ولی باروخ مبلغ فوق را یکجا نپذیرفت و دویست فلورن را رد کرد و گفت: سهصد فلورن برای مدد معاش من بس است.
با این همه، توجه بزرگان نسبت به او مایۀ سوءظن سیاسی گردید، چنانکه صاحبخانه بیمناک شد که مبادا دشمنانِ اسپینوزا به خانۀ او آسیبی برسانند. حال آنکه او میگفت آسوده باش که من ترس و هراسی ندارم و بیگناهیام آشکار است. اگر غوغایی برخاست، مطمین باش که من از خانه بیرون خواهم آمد و از مردم استقبال خواهم کرد و مجال نخواهم داد که به خانۀ تو آسیبی برسانند. هرچند آن دانشمند، روزگار را یکسره حکیمانه و درویشانه گذرانید؛ اما از دیر گاه بیمار و ظاهراً مسلول بود، مشغلۀ بسیار هم بر ناتوانیِ او افزود و درآغاز سال ۱۶۷۷ در سن چهل و چهار سالهگی راه جهان دیگر پیمود.
اسپینوزا در زندهگی خود، دو تصنیف نوشت. یکی در باب رسالۀ بیان فلسفۀ دکارت ۵ که برای یکی از شاگردان خود نوشته و دیگری کتابی به نام رسالۀ الهیات و سیاسیات که در آن عقاید خود را در تفسیر تورات و تربیت زندهگانی اجتماعی مردم بیان کرده بود، ۶ اما این کتاب چون با تعلیمات ظاهری علمای یهود و نصاری سازگار نبود، اعتراضاتی را در پیش داشت و از اینرو اسپینوزا دیگر اثری منتشر ننمود. ولی همان سال که وفات یافت، دوستانش نوشتههای او را چاپ کردند. عمدۀ آن مقالات، یکی رسالۀ کوچکی است به نام «بهبودی عقل» که ناتمام است ۷ و دیگری کتابی به نام «سیاست» ۸ که آن نیز بپایان نرسیده است و باز کتابی موسوم به «علم اخلاق» ۹ که حاوی اصول فلسفۀ او و مهمترین آثار اوست و از کتابهای مشهور دنیا میباشد. همۀ این کتابها به زبان لاتین نوشته شده، اما نامهای آنها را ما به زبان فرانسه یاد میکنیم که برای خوانندهگان ما مفهوم باشد.
پانوشت:
Les Principes de la Philosophie de DBaruch Spinoza -1
Amsterdam -۲
La. Haye -۳
Florin -۴
Escartes -۵
Traite Theologhico –Politique -۶
Traite de la Retorme de l’ Entendement -۷
Trite Politique -۸
L’ Ethique-9
کلیات
چنانکه در شرح حال اسپنوزا یاد کردیم، او از کسانی است که در اشتغال به فلسفه، به کلی از هرگونه آلایش و ریا و شهرتطلبی و منفعتخواهی و خودپرستی و دنیاداری مبری بوده و فلسفه را به جد گرفته است. حکمت را یگانه امری که قابل دلبستهگی باشد، انگاشته و زندهگی خویش را به درستی تابع اصول عقاید خود ساخته، در آن عقاید ایمان راسخ داشته است. چنانکه در یکی از نامهها میگوید: من نمیدانم فلسفۀ من، بهترین فلسفهها هست یا نیست و اما خودم آن را حق میدانم و اطمینانم به درستی آن به همان اندازه است که شما اطمینان دارید که مجموع زوایای هر مثلث دو قایمه است.
حکمت اسپینوزا، یکی از بزرگترین فلسفههایی است که در دنیا به ظهور رسیده و زیبا اینجاست که اسپینوزا در حقیقت مبتکر آن فلسفه نیست، بلکه میتوان گفت از زمان باستان تا امروز، گذشته از علمای قشری دینی و بعضی از فلاسفۀ قدیم، همۀ حکما و دانشمندان با ذوق در همۀ اقوام و ملل دانسته یا ندانسته، به وجهی و تا اندازهیی دارای این تفکر و عقیده بوده اند، که آن نوعی از وحدت وجود است.
شکی نیست که اسپینوزا هم از افلاطون و پیروان او و اگوستین و معتقدان او و هم از حکمای اسلامی و هم از حکمای یهودی که از مسلمانان اخذ حکمت کرده اند (مانند موسی بن میمون) و هم از دانشمندان اروپایی قرون وسطی و عصر جدید و خصوصاً دکارت اقتباس بسیار کرده است. با این همه وحدت وجود به نحوی که او بیان کرده و موجه ساخته، چنان است که چاره نداریم جز اینکه فلسفۀ او را مستقل و بدیع بشماریم و در بیان آن، از شرح و بسط چیزی فرو نگذاریم.
بسیاری از محققان، اسپینوزا را از حکمای کارتزین یعنی از پیروان دکارت خوانده اند و حتا لایبنیش آلمانی گفته است: فلسفۀ اسپینوزا همان فلسفۀ دکارت است که از حد اعتدال بیرون رفته است. ولی اگر منظور این باشد که اسپینوزا اصحاب اسکولاستیک را رها کرده و روش دکارت را برگزیده، یعنی اصول و مبانی او را مبنا قرار داده و حتا اصطلاحات او را نیز اختیار کرده و مقولات ده گانه و کلیات پنجگانه را کنار گذاشته و هیولی و صورت و صور و جنسیه و نوعیه و آن حدیثها را ترک نموده و فقط ذات و صفات و عوارض را موضوع نظر ساخته و محسوسات را بیاعتبار دانسته و معقولات را اساس قرار داده است نیز؛ باید تصدیق کرد که در فلسفۀ دکارت هم وحدت وجود نهفته و شروعی است که آنجا بنیان نهاده شده. چنانکه مریدانش در پیروی از دکارت با همه استیحاشی که از وحدت وجود داشته است، عقایدی اظهار کرده که جز با وحدت وجود سازگار نمیشود و شاید بتوان گفت اگر اسپینوزا فلسفۀ دکارت را ندیده بود، به این راه نمیرفت یا لااقل بیان خود را به این صورت در نمیآورد. اما اینکه فلسفۀ اسپینوزا همان فلسفۀ دکارت باشد که تنها تصرفی کوچک در آن به عمل آمده نمیتوان تصدیق کرد. آری در مقام تمثیل میتوان اینگونه استنباط کرد، ولی وقتی به جایی رسیده اند که یک راه به راست و یک راه به چپ میرفته است و هر یک از آنها یکی را برگزیده است و زود متوقف شده و بشعت علل دیگر پرداخته است ولی اسپینوزا تا پایان عمر در فلسفۀ اولی قدم زده است. و نیز انصاف باید داد که اسپینوزا در فلسفۀ خویش خواه راست رفته باشد خواه کج، نتیجهیی که از مقدمات گرفته، سازگارتر است از نتیجهیی که دکارت گرفته است.
از نکتههای توجه کردنی این است که دکارت مطالعات فلسفی را برای تحصیل علم و وصول به یقین پیشۀ خود
ساخته است؛ و اما به حکمت گراییدن اسپینوزا، یافتن راه سعادت برای خود و دیگران بود و از همینروست که مهمترین تصنیف او با آنکه جامع فلسفۀ اولی میباشد، موسوم به علم اخلاق است و نیز همین سبب است که اسپینوزا برخلاف دکارت، همت خویش را بیشتر مصروف به فلسفۀ اولی و حکمت عملی نموده و به ریاضیات و طبیعیات کمتر پرداخته است.
از اموری که اسپینوزا در آن به دکارت بسیار نزدیک است، چهگونهگی مطالعه و جستوجو در حکمت و استدلال فلسفی است؛ یعنی او نیز مانند دکارت روش ریاضی را پسندیده و در این راه از آن فیلسوف هم پیش افتاده است تا آنجا که در بعضی از مقالات خود از جمله در همان کتاب علم اخلاق که تصنیف اصلی اوست، بیان مطلب را هم به صورت مسایل ریاضی در آورده و مباحث الهی و اخلاقی را مانند قضایای هندسۀ اقلیدسی عنوان کرده است.
در آغاز موضوع بحث را تعریف میکند و برای آن برهان میآورد و نتیجه میگیرد و به نتایج جامعی میرسد و به همین جهت خواندن و فهمیدن کتاب او، دشوار است و ما برای اینکه خوانندهگان آزرده نشوند، به ناچار باید از پیروی اسلوب او صرفنظر کرده و مطالب او را از صورت قضایای اقلیدسی بیرون آورده، به بیان سادۀ متعارفی درآوریم. چنانکه هرکس دیگر هم که خواسته است فلسفۀ اسپینوزا را برای مبتدیان بیان کند، همین روش را اختیار کرده است.
در هر حال، این نکته محل توجه است که اکثر کسانی که در نظریۀ وحدت وجودی بوده اند، گفتههایشان در این مبحث عارفانه و شاعرانه بوده است؛ ولی اسپینوزا با آنکه صریحاً در مبحث وحدت وجودی است، فلسفهاش کاملاً استدلالی است. هیچ امری را جز تعقل در تأسیس فلسفه دخیل نکرده است. هرچند او هم بالاترین مرتبۀ علم را وجدان و شهود میداند، اما وجدان و شهود او مانند پاسکال و عرفا کار دل نیست و فقط ناشی از عقل است و به عبارت دیگر؛ حکمتش حکمت اشراق، اما روشش روش مشاء است.
Comments are closed.