نگاه انتقادی به غرب از چشـم‌انداز فرانسـه و آلمـان

گزارشگر:عبدالبشیر فکرت بخشی ـ استاد دانشگاه کابل / شنبه 24 دلو 1394 - ۲۳ دلو ۱۳۹۴

بخش چهــارم

mandegar-3مرگ متافیزیک
نیچه از مرگ خدا، هایدگر از فرارِ خدایان و بیماهیتی انسان، سارتر و راسل و فوئرباخ از الحاد و بیخدایی سخن راندهاند. منظور نیچه از مرگ خدا ـ بنا بر تقریر حاکم ـ مرگِ خدای مسیحیت است؛ خدایی که صدای او از ناقوسهای کلیسا بلند میشد و تصویرِ او بر دیوارهای کلیساها برافراشته بود. نیچه که خود روزگاری در آغوش کلیسا به پرورش رسیده بود، علیه کلیسا قیام کرد و از مرگ خدای کلیسا سخن گفت. او علیرغم آن‌که مسیحیت را دشمن بشریت میخواند، در جای‌جایی مسیح را میستاید و ستودنی میخواند. این در حالیست که مسیح با کارنامههای خودش مسیح شده است و ممکن نیست مسیح را بستاییم اما کارنامه‌های او را به دستِ نکوهش بسپاریم. جدایی افکندن میان شخصیت و کارنامه‌هایش، به معنای مرگ آن شخصیت است. شخصیتها با کارنامه هایشان بزرگ اند. اگر قرار باشد پیامبر را از کارنامههایش ببریم، به شکل انسانِ عادی درمیآید و پیامبرِ بدون کارنامه، ارزش مداقّه و اندیشیدن ندارد. اگر امروز کسی در تاریخ جزیر‌ه‌یی را به خودش اختصاص داده است، به دلیل کارنامۀ او چه خوب چه زشت- بوده است. این رویکرد را هر کسی در پیش گیرد، بیپایه و نامؤجه است. اما این‌که نیچه مسیح را میستاید، اما مسیحیت را دشمن بشریت میداند؛ تفسیر نادرستی شده است. نیچه تفسیر کلیسا، و چهره‌یی را که کلیسا از مسیحیت به نمایش گذاشته بود، زشت و نکوهیدنی میداند. اما به مسیح و آیینی که او آورده است، نظر خاصی داشت. او به اهمیت خدا در زندهگی واقف بود و آن را را کانون وحدتبخشِ ارزشها میپنداشت که در نبود او سقفِ ارزشها به زمین خواهد ریخت و انسان، بیسرپرست بار خواهد آمد.
او با اعلام مرگ خدای کلیسا خواست این سقف را به زمین فرود آورد و لگامِ ارزشگزاری را به دستِ انسان بسپارد و انسان را به آقاییِ او توجه دهد. این سخن که «ویران کردن جهان متکی بر مسیحیت، مقدمه برای ساختن جهانی است که انسان در آن به آقایی خودش برسد» مالِ مارکس است. مارکس نیز دین را عاملی می‌دانست که انسان را از خودش میگیرد و او را به صورتِ مخدومی تحتِ سیطرۀ خودش میآورد. فوئر باخ نیز دین را مانع آزادی انسان تعریف میکرد و آن را نتیجۀ فرافکنی بشر تعریف میکرد. فرار خدایان هایدگر نیز خبر از واقعیت روزگار او داشت. روزگاری که خدا دیگر از ساحت ذهن و رفتارِ انسان غربی کوچیده است و انسان در خلاوارهگیِ ارزشها، بیمعنایی و روزمرهگی فرو رفته است.
این‌جا نه‌تنها حضور خدا در زندهگی کمرنگ است، بلکه متافیزیک به صورت کل از حوزههای عمومی رخت بسته است. این‌جا مرگ متافیزیک را باید به سوگ نشست و نگاه کلییی را که دیریست از دیدهگانِ آدمی غایب است. فلسفۀ جدید غرب چنان‌که محمد ارکون نیز توجه داده است ـ مسیر نابه‌کجایش را به سمت ذهنگرایی از دکارت آغاز کرد و در بارکلی به اوجش رسید. ایمانوئل کانت اعلام داشت که جهان را چنان‌که هست نمیتوان شناخت. او با طرح جهان پدیداری و کثرات ادراکی و صور معقول، راه را به سوی ایدهآلیسم عینیِ هگل گشود و هگل واقعیت و ذهنیت را درهم آمیخت و امر واقعی را همان امر معقول به حساب آورد. با این بیان، ذهن بیش از هر امرِ دیگری موضوعیت یافت و ذهنگرایی راه خودش را به فلسفۀ غرب گشود.
حرکت ذهنگرایانۀ فلسفی باعث شد تا عینیّات برون از ذهن نیز ذهنی تصور شود و میان معرفت و وجود، درآمیختهگی پدید آید. مرگ خدای نیچه، مرگ تصوّر کلیسایی از خداست که امری در ساحت ذهن است تا در خارج. فرار خدایان هایدگر نیز بدین‌گونه است. او از فرار تصوّر خدا از قلمرو ذهنِ بشر سخن میزند که غیابتِ حضور خدا را در رفتارها نیز میتوان بر پایۀ آن بنا نهاد. مواجهۀ ذهن گرایانۀ فلسفۀ غرب با موضوعات شناسایی (ابژه) سبب شده است تا وجودِ تصوّری برخی مفاهیم متافیزیکی با وجود خارجی آن‌ها یکسان انگاشته شود و از نفی وجود تصوّری به نفی وجود خارجی سخن برود.
خدا یک تصوّر ذهنی محض نیست که با محو آن، از نبود او، و با کوچیدن این تصور از ذهن، از فرارِ او سخن به میان آید. مرگِ تصوّر خدا، مرگ خدا نیست و یکی‌انگاری این دو را میتوان خلط مسألۀ وجود و معرفت به حساب آورد. شناخت ما از هستی، جهان و انسان به‌واسطۀ تصوّرات میسر است، اما نبودِ تصوراتی که مادههای شناختِ ما به حساب میآیند، نمیتواند دلیلی بر نبودِ هستی، جهان و انسان باشد. استدلال از عدم شناخت به عدم وجود، استدلال بیپایه‌ییست که شماری از فیلسوفانِ غرب دچار آن شدهاند.
خدا یک عینیّت و وجود مجرد تام است، او در همه‌جا حضور دارد و به دلیلِ بی‌نسبتی‌اش با ماده و لوازم ماده، از ساحتِ دید حواسِ ما بیرون است و به تعبیر نظامی در اندیشۀ سخته نمیگنجد. اگر امکان آن وجود داشته باشد که هیچ تصوّری هم از خدا در ذهن بشر نباشد، بازهم خدا وجود دارد و حضورش در همه جا مستمر و مستدام است. عدم تصوّر ما از خدا به وجود او نقصی نمیآورد و حضورش را منقطع نخواهد کرد. متأسفانه این مسأله در ذهن شماری از نواندیشان دینی ما نیز که عمدتاً آبشخور فکری آنان فلسفۀ غرب است- جا افتاده است و آنان نیز از انواع خدا سخن میزنند و بیآن‌که میان شناخت و متعلق شناخت فرقی قایل باشند، موجبات سوءتفاهمِ بسیاری را فراهم میسازند. مثلاً وقتی دکتر سروش و یا شبستری از خدای داعش و طالب و…، سخن میگویند، منظورشان تصوریست که آنان از خدا دارند و این تصوّر با دیگران فرق دارد، نه این‌که خدا چند تاست و خدای آنان با خدای دیگران ذاتاً متفاوت است. زیرا در این صورت، توحید لطمه می‎بیند و به شرک خواهد انجامید. نه نواندیشان دینی ما به مسألۀ تفکیک میان وجود خدا و تصوّر ما از خدا توجه لازم به‌کار بردهاند و نه هم منتقدانِ آن‌ها به چنین تفکیکی صریحاً توجه می دهند. نهایتاً عدم تفکیک میان این دو امر به تکفیر و تفسیق هایی بسیاری نیز انجامیده است.
به هر روی، سخن بر سرِ فوئرباخ است؛ یکی از دینستیزترین چهره‌های قرن نوزدهم. او دین را نتیجۀ فرافکنی بشر میداند و آن را مانع عملکرد آزادانۀ انسان تلقی میکند. او با فرافکنی پنداشتن دین، سعی کرد بشر را از قید و بندهایی که دین بر او نهاده است، رها سازد؛ اما ناخودآگاه او را در زنجیرهای اسارت ماده، طبیعت و مکانیک درآورد. فوئرباخ با تکیه بر تبیین طبیعی حوادث، تبیینهای متافیزیکی حوادث را از صحنه راند و دین را محصول فرافکنی بشر خواند. سخن او در رابطه با برخی ادیان اولیه صادق است؛ اما تعمیم آن بر تمامی ادیان، نادرست به نظر میرسد. مثلاً آیا دین مقدس اسلام را میتوان محصول فرافکنی بشر دانست، درحالیکه تاریخ بر وجود و ظهور پیامبر اسلام گواهی میدهد و اسلام بیش از هر دینی مسلمان‌ها را به دقت در جهان و انسان فراخوانده است؟. کلماتِ متعلق به دانش، علم، کتابت، فکر، اندیشهورزی و… در قرآن تقریباً خمسِ آن را تشکیل میدهد. این امر نشان میدهد که فرافکنی حوادثی که باخ از آن نام میبرد، در همۀ ادیان کاربرد ندارد و غرب از این رهگذر همواره دچار مغالطۀ تعمیم نابه‌جا بوده است.
مارکس نیز که ویرانی دنیای متکی بر مسیحیت را مقدمۀ دنیایی میدانست که انسان در آن به آقایی خودش برسد؛ نهایتاً با بیان اقتصادی تاریخ و ماتریالیسم تاریخی و مادی خودش، آقایی انسان را در اسارت زنجیرهای سفت و سنگینِ تولید و ابزار تولید و توزیع درآمد و خلاصه، دگردیسیهای اقتصادی درآورد. مارکس با تحلیل خاص تاریخی و تقسیم تاریخ به دورههای مختلف به این نتیجه رسیده بود که نظام مورد نظر او، آیندۀ بشریت است. او معتقد بود که طلوع سوسیالیسم و کمونیسم همچون طلوع آفتاب، قطعی و ضروری است و این پیشبینی او نیز نادرست از آب به‌در آمد. سخنِ ما در بابِ این طرز دید با اختیار بشر است. هرگاه از قبل روشن باشد که نظام آیندۀ بشر به‌طور حتم پیش بینی شده است، جایی برای اختیار باقی نمیگذارد. وقتی سرنوشتِ شما از همین امروز روشن باشد، دیگر نیازی به دست به کار شدن و دست زدن به انتخابی دیگر نیست، و این خود جبر تاریخییی ست که مارکس بزرگترین مبلغ آن بود. این‌که مارکس از یک امر واقع خبر میداد و یا داوری او ارزشی بود، در ماهیت جبرگرایانۀ اندیشۀ او تغییری به میان نمیآورد. اگر واقعیت چنان باشد که ما را همواره جبر تاریخی فراگرفته است، پس مسالۀ اختیار لطمه میبیند و ما با اختیار خویش باید در خط جبر حرکت کنیم و این خود تناقض‌گویی است. از طرفی هم، مرز میان باید و هست را نمیتوان به صورتِ کلی از هم جدا کرد. امروزه از ضرورت بالقیاس در فلسفه سخن گفته میشود که دقیقاً ارتباط هستها و بایدها را به نمایش میگذارد.
اینان نیامدند تا انسان را از قید دین رها سازند و به آزادی رهنمون شوند، بلکه آمدند انسان‌هایی را ـ که به تصور آنان ـ در سلول دین زندانیاند، به سلول زندان اقتصاد، طبیعت، تاریخ و جامعه انتقال دهند. آنان به جایی رسیدند که از آن‌جا آغاز کرده بودند و چیزی شدند که میخواستند نشوند، و از آن رهایی حاصل کنند. در نگاهی ژرف تر، انسان در هیچ مقطعی از تاریخ متکی بر خود نبوده است و انسان متکی بر خود، آرمانی دستنیافتنیست. مارکس او را در دیترمینیسم تاریخ اسیر ساخت و باخ زندان آدمی را از آسمان به زمین فرود آورد و او را ازسلول مابعدالطبیعه به زندان طبیعت منتقل کرد. داروین برای او زنجیر تکامل تدریجی درست کرد و فلسفۀ اگزیستانسیالیسم او را به پای خود در بیابان رها کرد و سرانجام سر از ناامیدی برآورد. شاید بزرگترین دستاوردی که بتوان برای آن‌ها در نظر گرفت این باشد که آن‌ها زندان ماورای طبیعی دین را – به زعم خود شان – به زندان طبیعت و اقتصاد و مکانیک تبدیل کردهاند؛ اما آقایی و آزادی انسان همچنان آرمانی دستنیافتنی باقی مانده است.
بسیار آرمان زیباییست اگر بشری را در نظر آوریم که ماهیتش را – به معنای اگزیستانسیالیستی- خودش بیافریند و تکیه بر آگاهی، اراده، توانایی و استعدادهای خودش داشته باشد. اما این آرمان زیبا، دست‌نیافتنی است. انسان با لوازم انسانی و امکانیِ خودش وجود دارد و این خودش نوعی محدودیت به لحاظ هستی‌شناختی انسان است که ریزشهای آن در باب معرفتِ انسان نیز غیرقابل چشم‌پوشیست.
آن‌که آن‌سوی جهاتش خوانی
تا تو محو جهتی محدود است
انسان هم در وجود، هم در شناخت، و هم در تواناییهای خودش دارای محدودیتهاییست که از چشم هیچ‌کسی پوشیده نیست. انسان علیرغم این‌که در برابر جهان مسلحتر و مجهزتر شده است، در برابرِ خودش معذور و بیدفاع است و نیاز به تکیه گاهی دارد که به او آرامش و ثبات ببخشد. مکتب اگزیستانسیالیسم (منظور نحلۀ الحادی آن است) که اینهمه بر آزادی و اراده تکیه دارد، در مواقع بسیاری به تهوّع، پوچی و نهیلیسم انجامیده است. حتا خود سارتر نیز در شگفت بود که چگونه اگزیستانسیالیسم که بنای آن بر آزادی و آگاهی نهاده شده است، موجی از نهیلیسم و پوچی را با خودش به همراه آورده است!

دیوان بیدل دهلوی

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.