شهید

گزارشگر:کاوه آهنگر/ سه شنبه 21 سنبله 1396 - ۲۰ سنبله ۱۳۹۶

mandegar-3هفته‌ها بود که نبرد سنگین جریان داشت؛ نبردی بیامان و بیوقفه که در طی آن، دشمنان هزاران خمپاره و گلوله بر سنگ‌ها و صخره‌های دره شلیک کردند تا آن‌ها را از پا در بیاورند و اما کوه‌ها و صخره‌ها هم‌چنان استوار ایستاده بودند و این ایستاده‌گی خشم و خصم دره را بیشتر می‌ساخت و لجاجت آنان را بر افگندن. خمپاره‌ها و گلوله‌های بیشتر، بیشتر می‌نمود. مبارزان دره همه شهید شده بودند، اما دشمن می‌پنداشت که هنوز آنان زنده اند. تنها فرمانده آنان بود که هم‌چنان می‌رزمید. فرمانده جسورانه با تنها تفنگ دست‌داشتۀ خود در حالی که سخت در استفاده از گلوله‌ها امساک می‌کرد، می‌جنگید. او تا دشمن را در تیررس خود نمی‌دید و تا مطمین نمی‌بود که گلوله‌اش به خطا نمی‌رود، شلیک نمی‌کرد و از آن‌جایی که نشان‌زن ماهری بود، هرگلوله‌اش یکی از دژخیمان دشمن را از پا در می‌آورد.
پس از چندین روز جنگ و گریز، این چریک خسته و درمانده تصمیم می‌گیرد تا دره را رها کند و به جانب ارتفاعات بلندِ پامیر که به بام دنیا مشهور هستند، برود تا در آن‌جا تجدید قوا کند و با قوای تازه‌نفس دوباره برای نبرد‌های بیشتر بر گردد. درست چند روز قبل از آغاز حملۀ بنیان‌برافگن دشمن بر دره؛ مبارزانِ پامیر برای او پیام داده بودند که در انتظار دستور او هستند تا به نزدش بیایند و در این نبردِ رهایی‌بخش همراه و هم‌گامش باشند. فرمانده فرصت نکرده بود تا به پیام مبارزانِ پامیر پاسخ بدهد و اینک پس از این‌که تمام افرادش شهید شده بودند، تصمیم داشت خود را به آنان برساند و به یاری‌شان دوباره نبرد را بیاغازد.
شب بود، شبی تار و تیره چونان دل‌های تیرۀِ دشمنانِ دره؛ شبی که نه آسمان دیده می‌شد و نه ستاره و کهکشان؛ تیره‌گی و سیاهی بر سرتاسر دره سایۀ سنگینش را افگنده بود. سیاهی چنان دره را در خود پیچانیده بود که اگر چراغی را هم می‌افروختی، نورش جذب تاریکی و تیره‌گی می‌گردید. چریک خسته در یک چنین شبی تصمیم به خروج از دره و رفتن به نزد مبارزانی که در انتظارش هستند را می‌گیرید. او که وجب‌وجب و سنگ‌سنگِ دره را آشنا بود، نیاز به چراغ و روشنایی برای یافتن راه خود نداشت، در تاریکی آرام از میان سنگ‌ها و صخره می‌گذشت و قله‌ها را می‌پیمود. او هم‌چون پلنگ‌های ارتفاعات پامیر، هُشیار و زرنگ‌گوش به آواز هر صدایی بود تا مبادا در دام کمین دشمن بیفتد.
پس از ساعت‌ها راه‌پیمودن، او در انتظار این بود که خورشید بدمد و روشنایی روز بر دره نور بپراگند تا در گرمی خورشید و روشنایی روز اندکی بیاساید و جسم خسته و سردش را خورشید گرم بسازد؛ او هیچ‌گاه در تمام زنده‌گی چنین مشتاقانه در انتظار طلوع خورشید نبوده است، اما از خورشید خبری نبود؛ با آنکه فکر می‌کرد باید به زودی سرخی صبح را در افق بنگرند، اما هرچی می‌نگریست، جز تاریکی و سیاهی نمی‌دید. چون هیچ نشانه‌یی از دمیدن خورشید ندید، ناگزیر رفتن را از سر گرفت تا هر چه زودتر به پامیر، به نزد مبارزان شجاع و دلیرش برسد.
فرمانده پس از طی مسافتی، اینک به محلی رسیده بود که خطرناک‌ترین قسمت سفر او بود. او ناگزیر بود تا از صخرۀ به بزرگی یک کوه عبور کند. به یاد داشت زمانی که هنوز نوجوان بود، یکبار با پدرش تا این قسمت آمده بود. پدرش که شکارچی ماهری بود، این صخره را برایش نشان داده بود و گفته بود که فقط آهوان چابکِ کوهی و پلنگِ برفی که در کوهساران زنده‌گی می‌کنند، می‌توانند از این صخره عبور کنند. هیچ انسانی تا حال از این راه عبور نکرده بود و اما در این شب تیره و سیاه، تنها راهی که او برای رسیدن به مبارزان خویش داشت، عبور از باریک راه این صخرۀ عظیم و بزرگ بود.
اندکی در کنار صخره درنگ کرد و به ذهن خویش فشار آورد تا به خاطر بیاورد که آیا مسیر دیگری غیر از باریک راه صخره برای عبور از این قله وجود دارد یا نه؟ اما دوباره صدای پدرش را شنید که می‌گفت از این‌جا تا آن‌سوی قله راهی نیست، باریک‌راه صخره تنها راهی است که می‌توان از این قله عبور کرد. به ناچار تصمیم گرفت تا از این باریک راه بگذرد. با خود اندیشید؛ عبور از این باریک‌راه از دوحالت خارج نیست، یا عبور می‌کنم و به نزد مبارزان خویش می‌رسم و یا این‌که از صخره به زیر پرت می‌شوم و می‌میرم. پس عزم خویش جزم کرد و به کمک چوب‌دستی که در دست داشت، به حرکت آغاز کرد. هنوز دو گامی جلو نرفته بود که ناگهان سروصدای دشمنان که با سگ‌های جست‌وجوگرشان به دنبال او آمده بودند، از نزدیکی‌اش به گوش رسید. او به وضوح موجودیت آنان را در نزدیکی خود حس می‌کرد، سگ‌ها نیز به موجودیت او پی برده بوده اند و با غرش‌های سهمگین، می‌خواستند خود را زودتر به او برسانند.
فرمانده خسته و ناامید بدون این‌که بخواهد موقعیت باریک‌راه صخره را تشخیص دهد، به جانب صخره دوید و در همین لحظه سگِ بزرگی بر او حمله‌ور شد؛ فرمانده ناگهان زیر پای خود خط باریکی را حس کرد که همان باریک‌راه صخره بود، اما سگِ سیاه به اعماق پرتگاهی که زیر صخره قرار داشت، پرت شد و پس از لحظاتی سر و صدایش خاموش گشت. دشمنان چون از موقعیت فرمانده باخبر شده بودند، بدون نشانه‌گیری، به جانب محلی که او بود، شروع کردند به شلیک کردن؛ در یک لحظه صدها گلوله جانب او شلیک شد؛ اما از آن‌جایی که چریک در فرورفته‌گی کوچکی که در صخره وجود داشت، خود را پنهان کرده بود، هیچ گلولۀ به او اصابت نکرد.
چریک خسته و خاک‌آلود در فرورفته‌گی صخره خود را قایم کرده بود و نمی‌توانست کوچک‌ترین تکانی بخورد، زیرا دشمنان تمام موقعیت‌های اطراف او را به رگبار بسته بودند و اگر از فرورفته‌گی صخره بیرون می‌شد، بدون شک هدف گلوله‌های آنان قرار می‌گرفت. مدتی بدین منوال گذشت و بالاخره چریک تصمیم گرفت که از موقعیت خود بیرون شود تا گلولۀ سینه‌اش را بشکافد و به پرتگاه عمیق پرتش کند تا زنده به دست دژخیمان نیفتد. تا خواست خود را تکان بدهد که ناگهان روشنایی سرخ‌رنگ و زودگذری، تاریکی ضخیم شب را شگافت و لحظۀ پس از آن، صدای شلیک تفنگی آشنا در میان غوغای تفنگ‌های دشمنان به گوشش رسید؛ تق دُم، باز روشنایی سرخ‌رنگ زودگذر و یک شلیک دیگر؛ تق دُم و
سومی و چهارمی و پنجمی… به یاد آورد که زمانی پدرش تفنگی داشت که وقتی شلیک می‌کرد، صدایش همین تق دُم بود. پدرش برایش قصه کرده بود زمانی که آمرصاحب برای نخستین‌بار به منظور بیرون کردنِ بیگانه‌گان و متجاوزان وارد دره شد بود، از همین‌گونه تفنگ استفاده می‌کرد و برای همین بود که این تفنگ‌ها به تق دُم مشهور گردیده بودند.
پس از این‌که حدود ده گلوله از تفنگ تق دُم شلیک گردید، سروصدای دشمنان کمتر و کمتر شد و جوان احساس کرد که آنان از نزدیکی‌اش دورتر

شدند با آهسته‌گی آغاز به حرکت به جانب دیگرِ صخره کرد، اما تفنگ تق دُم هم‌چنان هر چند دقیقه بعد صدا می‌کرد و با هر شلیکش، فریاد یکی از سربازان دشمن بالا می‌شد که گلوله بدنش را سوراخ کرده بود. چریک خسته و خواب‌آلود پس از عبور از باریک‌راه صخره، کوشش کرد تا کسی را که در این سیاهی شب توانسته بود با هدف‌گیری دقیق دشمنان را از پا در آورد و به او فرصت بدهد که از صخره عبور کند، پیدا کند، اما هرچی در تاریکی جست‌وجو کرد، موفق نشد و از ترس این‌که مبادا دشمنان به موقعیتش پی ببرند، صدا نکرد. با خود فکر کرد که شاید کسی از مبارزان در این کوه‌ها سنگر داشته است و به کمکش شتافته است.
چریک اینک آرام‌آرام به طرف پایین دره روان بود. پس از این‌که کاملاً در پایین کوه رسید، متوجه شد که در این پایین آفتاب طلوع کرده و روشنایی روز همه‌جا را روشن کرده است. اندکی دورتر مسجدی را دید که در کنار دریاچۀ کوچکی اعمار شده بود و متوجه شد که مردی در دریاچه وضو می‌کند. خود را به عجله به نزدیکی مسجد رسانید و شروع کرد به وضو گرفتن. چون وقت نماز فجر بود، آن مرد که وضو کردن را تمام کرده بود؛ برای ادای نماز داخل مسجد گردیده بود. جوان پس از اتمام وضو همین که داخل مسجد شد، دید که مردی با قامت رسا در حالی که لباس نظامی و کلاه پکول برسر دارد، در محراب مسجد ایستاده است و همین که فهمید چریک داخل مسجد شده است، بدون این‌که رویش را به طرف او بگرداند، برایش گفت: «جان بیادر قامت بگو که نماز صبح را ادا کنیم.» چریک پس از گفتن قامت و نیتِ نماز؛ نماز فجر را به امامت آن مرد ادا کرد. در جریان ادای نماز، چریک همه‌چیز را فراموش کرد؛ نبرد شب‌هنگام با دژخیمان و سگانِ وحشی آنان را، درد‌های مفاصل و دست و پای خود را که روز‌ها بود نیاسوده بودند، تشویش نبرد‌های بعدی و غم جانگدازِ رفقای شهید شده؛ همه را فراموش کرده بود و سراپا گوش شده برای شنیدن آیات مصحف شریف که آن مرد به زیبایی در جریان نماز قرائت می‌کرد. چریکِ خسته پس از ختم نماز حینی که سلام می‌داد، متوجه گردید که تفنگی از همان جنسِ تفنگ‌های تق دُم در کنار دیوار مسجد گذاشته شده است، با خود فکر کرد کسی که شب به کمک او شتافته بود، حتماً همین مرد است و می‌خواست پس از ختم نماز از او در مورد نبرد شب بپرسد.
هنوز با این افکار مشغول بود که صدای امام بلند شد: إنَّ اللهَ وَ مَلائِکَتَهُ یُصَلُّونَ عَلَى النَّبِیِّ یا أَیُّهَا الَّذینَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَیْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلیما. چریک در حالی که سر خود را پایین انداخته بود، بر پیامبر گرامی اسلام و اصحاب و اهل بیتش درود می‌فرستاد.
امام دعا را ختم کرد و رو به چریک نموده گفت: «مانده نباشی جان بیادر، حتماً خسته و گرسنه هستی»؟ چریک در حالی
که می‌خواست به امام سلام بدهد، ناگهان متوجه گردید که آمرصاحب -کسی که او داستان جنگ‌ها و شجاعت‌هایش را پدرش برایش قصه کرده بود- در برابرش قرار دارد. با خود فکر کرد که آمرصاحب سال‌ها قبل شهید شده است، چگونه امکان دارد که اینک در این مکان دور افتاده، اما سخت گوارا و دل‌پذیر زنده باشد؟ لحظۀ نگذشته بود که پردۀ ضخیم دروازۀ مسجد به کنار زده شد و چوپانی پیر در حالی که دو قرص نان جوین گرم و مقداری شیر با خود داشت، وارد شد و پس از عرض سلام گفت: «آمرصاحب دیدم که امروز صبح مهمان دارید، برای همین امروز دو تا نان و مقداری شیر برای‌تان آوردم.» آمرصاحب با خنده از چوپان پیر تشکر کرد

و رو به چریک کرده گفت: «این کاکا چوپان هر روز برای من شیر و نان می‌آورد، خداوند اجرش بدهد.» بعد سفره را گسترد و یک پیاله شیر گرم و مطبوع برای چریک ریخت. چریکِ خسته که چندین روز را گرسنه سپری کرده بود، به آرامی لقمه‌های بزرگ نان جوین را با جرعه‌های شیر می‌خورد و با هر جرعۀ شیر، احساس قوت و قدرت بیشتر می‌کرد. در جریان خوردن غذا آمرصاحب از چریک جوان در مورد جنگ‌های اخیر و نحوۀ حمله‌های دشمن و انواع سلاح‌های که در حمله‌های خود به کار می‌بردند، پرسش‌های کرد که چریک جوان به دقت به آن پرسش‌ها پاسخ می‌گفت و آمرصاحب برایش توصیه‌ها، هدایت‌ها و مشوره‌های لازم را می‌کرد و تکتیک‌های مقابله با حملات دشمن را توضیح می‌داد. چریک جوان غرق صحبت و گفت‌وگو با آمرصاحب بود؛ گذشت زمان را کاملاً فراموش کرده بود و ناگهان آمرصاحب دستی برشانۀ چریک زد و برایش گفت: «جان بیادر، اگر به همین‌گونه قصه کنی، نمی‌توانی خود را به نزد رفقایت که منتظرت هستند برسانی. برخیز و حرکت کن که روز به نیمه رسیده و راه درازی در پیش داری، باید تا قبل از این تاریکی دوباره همه‌جا را فرابگیرد، خود را به نزد آنان رسانیده باشی.»
چریک با این‌که نمی‌خواست از محضر آمرصاحب دور شود، اما می‌دانست که باید خود را زودتر به نزد یاران خود برساند. از جای خود بلند شد، آمرصاحب نیز برخواست و او را تا دم دروازۀ مسجد بدرقه کرد و آنگاه با دعای خیری او را رخصت کرد. چریک چابک و چالاک مانند پلنگان برفی، کوه‌پایه‌های پامیر از میان درختان و بته زار‌های اطراف مسجد گذشت و راه خود را به جانب کوه در پیش گرفت. چریک در کوره‌راهی که به قلۀ کوه می‌رفت، روان بود و در مورد ملاقاتش با احمدشاه مسعود می‌اندیشید؛ او که از پدرش شنیده بود که آمرصاحب سال‌ها قبل شهید شده است، نمی‌توانست باور کند که او را ملاقات کرده است، بالاخره با خود به این نتیجه رسید که آمرصاحب شهید نشده، بلکه به خاطر بی‌وفاییِ یاران بد و مکر و حیلۀ دشمنانِ مکار، در این گوشه خلوت‌گزینی کرده است و ناخودآگاه بند‌های از شعر «شهزادۀ شهر سنگستان» بر زبانش جاری شدند:
یکی آواره مرد است این پریشان‌گرد
همان شهزادۀ از شهر خود رانده
نهاده سر به صحراها
گذشته از جزیره‌ها و دریاها
نبرده ره به جایی، خسته در کوه و کمر مانده
اگر نفرین، اگر افسون، اگر تقدیر، اگر شیطان
بجای آوردم او را هان
همان شهزادۀ بیچاره است او
که شبی دزدان دریایی به شهرش حمله آوردند
بلی، دزدان دریایی و قوم جادوان و خیلِ غوغایی
به شهرش حمله آوردند
و او مانند سردارِ دلیری نعره زد بر شهر
دلیران من! ای شیران زنان! مردان! جوانان! کودکان! پیران!
و بسیاری دلیرانه سخن‌ها گفت، اما پاسخی نشنفت
اگر تقدیر نفرین کرد یا شیطان فسون، هر دست یا دستان
صدایی بر نیامد از سری
زیرا همه ناگاه سنگ و سرد گردیدند
از این‌جا نام او شد شهریارِ شهرِ سنگستان
چریک با زمزمۀ این شعر هم‌چنان به جانب قلۀ کوه که تیغه‌اش سینۀ آسمان را می‌خراشید، روان بود. او در درون خویش شور عظیمی را برای مبارزه و نبرد حس می‌کرد، با خود گفت: وقتی دوباره با یاران خود برگشتم، با آمرصاحب یکجا می‌رویم به جانب دره و کافی است که مردم بفهمند او زنده است، دیگر همه کار روبه‌راه می‌شود. با خود گفت: مردم منتظر برگشت او هستند و هرگاه برگردد، دیگر هیچ قدرتی در زمین نمی‌تواند جلو ما را بگیرد؛ آزادی با برگشت او به سرزمین ما برخواهد گشت. برگشت او سنگ‌ها را جان خواهد داد و آنان را برای نبرد آزادی بسیج خواهد کرد. با خود گفت: او نه شهزادۀ شهر سنگستان است که مردم سنگ شده‌اش را نتواند دوباره جان ببخشد؛ او شهریار کشور آزادی است که نفس‌های پاکش مرده‌های بی‌روح را نیز جان می‌بخشد.
پاسی از شب گذشته بود که چریک به بلندترین قلۀ کوه رسید، از فراز قلۀ بلند کوه در دور دست‌ها روشنایی آتشی را دید، با شتاب جانب روشنایی روانه گردید، وقتی نزدیک رسید، دید که حدود بیست مرد در لباس‌های نظامی و با کلاه‌های پکول سراپا مسلح در کنار شعله‌های آتش نشسته اند و یکی از آنان برای دیگران داستان نبرد کاوۀ آهنگر با ضحاک ماردوش را از شاهنامۀ فردوسی می‌خواند. وقتی آنان متوجه آمدن چریک شدند، از جا‌های خود برخواستند و از او پرسیدند که کی‌ست و این‌جا چی می‌کند؟
چریک پاسخ داد: من به دنبال یارانم آمده‌ام که برای من نامه نوشته بودند. یکی از مردان که پخته سال‌تر از دیگران به نظر می‌رسید گفت: آیا تو فرمانده دره هستی؟ چریک پاسخ داد: بلی.
مردان همه به او خوش آمد گفتند و او را در کنار آتش کنار خود نشاندند و از حال و احوالش پرسان کردند. چریک همه وقایع را با ذکر جزئیات برای‌شان قصه کرد، اما از ملاقاتش با آمرصاحب هیچ نگفت. او می‌خواست در برگشت وقتی به نزد آمرصاحب رسیدند، یارانش را غافل‌گیر کند. مردان مسلح وقتی شنیدند که همه افراد فرمانده‌شان شهید شده است، فاتحۀ برای شهدا خواندند و همه تصمیم گرفتند که به جانب دره برای نبرد آزادی حرکت کنند. لحظاتی بعد آنان آتش را خاموش کردند و خود با فرمانده‌شان به جانب دره به راه افتادند.
هنوز نماز فجر نشده بود که آنان به کنار مسجدی که روز قبل چریک جوان در آنجا آمرصاحب را ملاقات کرده بود، رسیدند. فرمانده از یاران خود خواست تا در آب دریاچه وضو بگیرند و همه آمادۀ ادای نماز شوند. او خود قبل از دیگران وضو گرفت و داخل مسجد شد تا زودتر از دیگران آمرصاحب را ببیند، اما وقتی داخل مسجد شد، دید که در آن‌جا کسی نیست، فقط تفنگ قدیمی بر دیوار مسجد آویخته است، تفنگی که شاید صد سال شده بود کسی به آن دستی نزده بود. به ناچار خود در برابر محراب قرار گرفت و نماز یاران را امامت کرد، اما در دلش شور دیگری بود؛ شور و بی‌تابی ملاقات با آمرصاحب. وقتی نماز تمام شد، همه از مسجد بیرون شدند، او نیز بیرون شد و به این فکر بود که شاید آمرصاحب جایی رفته است و احتمالاً تا ختم روز بر می‌گردد که ناگهان چوپان پیر را دید که بیست و یک دانه نان جوین و مقداری شیر برای‌شان آورده است. چوپان رو به فرمانده کرد و گفت: دیدم که از راه دوری آمدید، دانستم که حتماً گرسنه هستید، برای‌تان مقداری نان و شیر آورده‌ام.
فرمانده با اظهار سپاس از چوپان پیر، می‌خواست از او در مورد آمرصاحب بپرسد که چوپان این آیۀ مصحف شریف را قرائت کرد: وَلا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ. (ای پیامبر!) هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مرده‌گان اند! بلکه آنان زنده اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند.
و راه خود گرفت و رفت. فرمانده با یاران خود تمام آن روز و شب را راه پیمودند و آنگاه که صبح تازه دمیده بود، بر فراز بلندترین قلۀ هندوکش قرار داشتند. آنان خورشید را می‌دیدند که از فراز شانه‌های هندوکش بر سرزمین آبایی‌شان نور و روشنایی پخش می‌کرد و اینان خود را برای نبرد‌های سهمگین به منظور رهایی سرزمین مادری از زیر یوغ اسارت دژخیمان سیاه‌روی و اهریمنان زردموی آماده می‌کردند.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.