احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:رحمتالله بیـگانه/ چهار شنبه 19 میزان 1396 - ۱۸ میزان ۱۳۹۶
تا آنکه به چار سوی من هوش من است
از هر سو صدای گریه در گوش من است
افسوس به ناله هم سبک مینشود
دردی که از این دیار بر دوش من است
صداقت عاصی، او را به پلههای بلندِ شهرت و محبوبیت رساند.
عاصی کوتاه زیست، اما در این عمر کوتاه اثر گرانباری را به دوستدارانِ شعر بهجا ماند.
عبدالقهار عاصی ۳۸ سال عمر کرد و در ۶ میزان سال۱۳۷۳ خورشیدی، در یکی از کوچههای باغ بالا بر اثر اصابت راکتی، جان باخت.
عاصی از دوبیتی شروع کرد، به تغزل و ترانه رو آورد و سپس به شعر نیمایی و سپید پرداخت. او در اوزان مختلف، سرودن را تجربه کرد و از قضا خیلی موفق بدرآمد.
وقتی عاصی غزلوارهیی را میسرایید، کلمات در سرودهاش میرقصیدند:
نمیخواند به اندام فریبای غزل سازم
نمیدانم چه بنوازم
بلای استخوانسوز جدایی
راه وا کردهست بر جانم
نه سر از پای میفهمم
نه راه از چاه میدانم
به عنوان کدامین درد
بیتابی خود را
در سرودی رنگ پردازم
نمیدانم چه بنوازم.
به قول استاد واصف باختری، شعر عاصی تاریخ است، گاهنامه است، محفل سور است، عشق است و نفرت است.
عاصی وقتی با صمیمیت روستاییِ خود عاشقانه میسراید، به دلِ خواننده شعرش چنگ میزند:
درد پایانناپذیر عشق در جانم تویی
لذت و لطف غزلهای پریشانم تویی
من کهستانزادۀ آبوهوای عاشقی
سرزمین کوچک خورشید و بارانم تویی.
عاصی به اندازۀ عاشقانههای خود، در شعرهای سیاسیاش نیز موفق است، وقتی از سیاست میگوید:
درد من
از خموشی منقار مرغکی
آغاز میشود
کز سوی کوه
آیت بیدارباش را
بر آستان دهکده آواز میکشد:
کو، کو، کو!… کو، کو، کو!
لوگر ۱۳۶۳
عاصی زادۀ روزگار تلخیست که سیاستمدارانِ ناقابل و هرزه آن را به این سرزمین ارزانی کرده بود. عاصی فریادی بود از گلوی آزادی.
عاصی بیرحمانه بر زمان و سیاستمداران تاخت و زمانِ خود را به نقد و بررسی گرفت.
چند شب قبل، مهمان مولانا عبدالله بودیم. او به مناسبت ۷۳ سالهگی استاد زریاب، داستاننویس شهیر کشور، محفلی در منزل خود ترتیب کرده بود.
دوستان حاضر در این مجلس، در مورد شخصیتِ پویا و آثار ارزشمند استاد زریاب صحبت نمودند.
در پایان، استاد سرِ صحبت را باز کرد و راجع به فرهنگ و کار فرهنگی صحبتهای مبسوطی ارایه کرد.
من با کلیتِ صحبتِ ایشان که در مورد سیاستهای دولتِ امروزی پیرامون کار فرهنگی بود، موافقم؛ اما با بخشی از صحبت استاد در مورد فضای کار فرهنگی در رژیم خلق و پرچم و بهخصوص در دورۀ حکومت داکتر نجیبالله موافق نیستم.
شاید داکتر نجیبالله رییس جمهور سابق، با اهل فرهنگ و ادبیات برخورد شخصیِ خوبی داشته بوده است، اما متأسفانه نگاه زریاب صاحب به چند نفری است که در کابل حضور داشتند و با آنها برخورد رفیقانه و صمیمانه صورت گرفته است، نه به کُل بخش فرهنگی و حوزۀ کلانِ افغانستان.
عبدالقهار عاصی شاعر مطرح آنروزگار غزلگونهیی دارد در مورد دریای کابل. عاصی در این شعر، از «مـرداب» حرف میزند، مگر این مرداب غیر از مرداب سیاست کابل، چیز دیگری بوده میتواند؟:
آمو ترانهییست
سنگردیست
در غربتی، همیشه به زاری نشستن است
افسانۀ تاثر کوچ است، رفتن است
رود هری رگیست
نبض گلوی عاشق در خاک خفته را
تکرار میتپد
و پنجهیر
زخم کهنۀ چندین سلالهییست
بشگفته بر جبین شگوفای مادری
از انتقام و خشم
سالنگها، قیامت کبرای دیگر اند
که برف میخورند
مار و پلنگ و مرد همی زایند
تنها ولی همیشه
دریای کابل است که مرداب میبرد!
این شعر در ۱۳ ثور ۱۳۶۵ خورشیدی در اوج قدرتِ حزب دموکراتیک خلق در کابل سروده شده و در همان زمان چاپ شده است.
استاد رزیاب، استعارۀ زیبا و روشنِ مرداب دریای کابل را چگونه تفسیر میکند؟
این مرداب متأسفانه تا امروز همچنان جریان دارد، این کنایهییست از سیاستهای فرهنگیِ آن زمان.
جالب اینکه در این شعر، عاصی از همه جا صفت میکند اما وقتی به کابل میرسد، آن را مرداب میخواند.
در آن روزگار افغانستان از کاروان تمدن و فرهنگِ دنیا عقب ماند. برای مستند ساختن این ادعا، حکایت کوچکی را روایت میکنم.
داکتر نجیبالله رییس جمهور سابق افغانستان، باری در مجلسی این شعر عاصی را زمزمه میکند:
به خانه خانه رستمی
به خانه خانه آرشی
برای روز امتحان
دلاوری کمانکشی
حدود یکماه پس از این حادثه، عاصی به من گفت که داکتر نجیبالله مرا به ملاقات خواسته است.
عاصی از من پرسید: در رفتن من تو چه نظر داری.
من به عاصی گفتم: تو تمام حرفهایت را در شعرهایت گفتهای، چیزی نمانده که نگفته باشی. به باور من، داکتر نجیبالله آدمی نیکنام و محبوب نیست، او را قاطبۀ ملت بد میبرند، امروز در تمام افغانستان برضد این نظام جنگ جریان دارد، اگر خودت را مردم در تلویزیون همراه با داکتر نجیبالله ببینند، به شخصیتِ تو زیان کلان وارد میشود.
قهار عاصی در جوابم گفت: از دلم گپ زدی و عاصی نزد داکتر نجیب نرفت.
شعر زیبای دیگری از عاصی میخوانیم که حکایت از همان دورههای نحس و نکبتبار دارد:
این شعر در ۲ میزان ۱۳۶۲ خورشیدی در ولایت زیبای لوگر سروده شده است:
قریه
سراسر قریه تابوتی ز تنهاییست
تمام نقشهای پا
گریز و وحشت و تحقیر
لب پرچالها لبخند بیرنگ خداحافظ!
درختان شهید از تشنهگی
برگی نمیریزند
آهنگی نمیخوانند
فقط مرغابیان جوی بالا باغ میدانند و من میدانم و خورشید میداند
که دریا را چه پیش آمد
که جای آب، بهر ساقههای تشنۀ دوشیزهگان در آستین دشنه میآرد
در مسجد شکسته
بام مسجد ریخته
تنها صدای خسته “سنگردی” از محراب میآید
زمان زندانی فریادهای “نه!” “چرا!” “هرگز!”
فقط مرغابیان جوی بالا باغ میدانند و من میدانم و خورشید میداند
که فردا از گریبان همین یاس آستان زاییده خواهد شد.
و در اخیر، با غزل زیبایی از عاصی ـ که در سال ۱۳۶۹ خورشیدی سروده شده ـ گپهای خود را پایان میبخشم:
بود آیا کز آنسوهای آب شور برگردی
برای عاشقت از غربهای دور برگردی
بود آیا که بهرغم خیالات شب و روزم
به سوی سرزمین گندم و انگور برگردی
بود آیا که دلگیر از ترنگ و تار ماشینی
به طرف کلبههای غیچک و تنبور برگردی
بود آیا که بهر شاعر رنگین تصور نه
به پاس خاطر دیوانۀ مشهور برگردی
Comments are closed.