احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۲۳ ثور ۱۳۹۲
«هر آفت که در عالم افتاد، از این افتاد که یکی، یــکی را معتقد شد به تقلید، یـا منکر شد به تقلید.»
امام غزالی
یکی از بزرگترین معضلات کشورهای جهان سوم و ممالک عقبمانده در راستای توسعه و پیشرفت آنها، تصادم میان تجددخواهی و سنتگرایی است؛ این تصادم گاه چنان شدید صورت میگیرد که باعث ایجاد شگاف در بدنۀ اجتماع گردیده و جامعه را به چندین بخش که هر کدام در تلاش نابودی و اضمحلالِ دیگری میباشد، تقسیم میکند.
تصادم و تضاد میان سنت و مدرنیسم، اگر به شکل مسالمتآمیز و آرام بهوقوع بپیوندد، نه تنها یک امر طبیعی و عادی خواهد بود؛ بلکه بنا بر منطق دیالکتیک، سبب رشد و انکشاف جامعه نیز میشود. اما اگر حاملان تجدد و حامیان سنت، از محدودۀ تصادمات مسالمتآمیز فراتر بروند و دامنۀ تضاد میان آنها به وادی خشونت کشانده شود، با جرأت میتوان بر بدبختیِ آن جامعه تأسف خورد؛ زیرا در چنین حالتی سنتها به ابتذال کشانده شده و از هر رسمی و عرفی ولو خرافاتی و مزخرف، به نام سنت و اصالت دفاع صورت میگیرد و تفکیک میان اصالتهای فرهنگی ـ ملی و خرافات، از میان میرود و سنتگرایان به متعصبینِ خشک و چشموگوشبستهیی مبدل میگردند که برای حفظ و نگهداریِ سنتهایی که اینک پوشالی، مبتذل و میانتهی گردیدهاند، حاضراند اخلاق، کرامت انسانی و اصالت فرهنگی و ملی جامعه را قربان کنند، و جامعه به گفتۀ جلال آل احمد، «وارونه به قعر پرتگاه تاریخ فرو میغلتد». از جانب دیگر در چنین حالتی، متجددین نیز به تقلیدکنندهگان ناآگاه و بیشعوری بدل میگردند که جز مشتی شعار در دهان ـ که بعضاً خود نیز مفهومِ آنها را نمیدانند ـ و کولهباری از زرقوبرقِ فرهنگهای بیگانه و ناآشنا، اصالتی برای عرضه به جامعه نخواهند داشت. اینان با همان سماجت و لجاجت سنتگرایان، به فریاد کردنِ آن شعارها و جلوه دادنِ زرقوبرقهای فریبندۀ بیگانه با روح و روانِ اجتماع ادامه خواهند داد و در این میان، آنچه که مسخ میشود؛ اصالت فرهنگی ـ ملی، و آنچه که تحقق نمییابد؛ پیشرفت و انکشاف جامعه، و آنچه که بهدست میآید؛ ازخودبیگانهگی فرهنگی، گاه در جامۀ بیگانهگان و گاه در جامۀ خودی است.
هرگاه جامعهیی با توسل به شیوههای مسالمتآمیز، منازعه میان سنت و تجددخواهی را حل کند و بدون اینکه به پرتگاه نابودی سقوط کند، از ورطۀ این تصادم، موفقانه بیرون آید و میان سنت و تجدد آشتی برقرار نماید، در حقیقت از بزرگترین چالش تاریخیِ خویش در راستای توسعه و نوسازی بهدر آمده است؛ آنچه که کشورهایی چون جاپان و تا حدی هند و چین، موفق به انجامِ آن شدند.
نکتهیی را که باید بهخاطر داشت این است که گاهی تقابل میان سنت و مدرنیسم، رویارویی نو و کهنه است و زمانی هم تصادمِ اصالت و ازخودبیگانهگی. پس بر روشنفکرِ آگاه و مسوول است تا در نبرد میان سنت و مدرنیسم، به صورتِ مطلق جانبِ یکی را نگیرد و دیگری را کاملاً مردود نشمارد. زیرا اگر کلاً به سنت بچسپیم؛ در حقیقت پویایی و تحرک را از جامعه گرفتهایم و سدی شدهایم فرا راه پیشرفتِ جامعه. و برعکس، اگر تماماً با مدرنیته همنوا و همگام شویم و همۀ داشتههای فرهنگِ ملی و اصالتهای جامعهیی خویش را به نام پدیدههای کهنه و فرسوده، طرد کنیم، هویت ملیِ خویش را از دست داده، به گودال ازخودبیگانهگی فرو خواهیم افتاد.
چالش عمده در روند تحولِ جوامع این است که چهگونه میتوان به تمییز میان سنن اصیل و ازخودبیگانهگی دست یافت؟ و چهگونه میتوان عناصر سنتی و قدیمی را با مفاهیم جدید و روند نوسازی جامعه، تلفیق و آشتی داد و جلوِ تعارضات میان سنت و مدرنیسم را گرفت، تا هم روند توسعه و نوسازیِ جامعه ضربه نبیند و هم هویت ملی و اصالتهای فرهنگی خویش را از دست ندهیم؟
مدرنیته:
تعاریفی که در مورد مدرنیته از جانب پژوهشگران و محققین ارایه شدهاند، بسیار متنوع و گاه متضاد میباشند و ردیف نمودنِ همۀ آنها در اینجا برای ما میسر نیست. بدین ملحوظ، به آوردنِ یک تعریف کلی از مدرنیته، بسنده میکنیم و برای بهتر روشن شدن مفهوم آن، میپردازیم به سیر تاریخی این پدیده در اروپا. مطالعۀ سیر تاریخی مدرنیته به ما کمک میکند تا بدانیم که مدرنیسم، تحت چه شرایط و عواملی در اروپا بهوجود آمد و رشد کرد.
«مدرنیته، عبارت است از پذیرش یک جهانبینی نو و بهرهجویی از شیوههای تازه در تفکر و رفتار فردی و اجتماعی که با آنچه که در گذشته وجود داشته است، متفاوت باشد».
بنا بر این تعریف، گفته میتوانیم که در هر مرحلهیی از تاریخ و در هر جامعهیی، مدرنیسم وجود داشته است؛ زیرا به گواهی تاریخ، تقابل میان نو و کهنه و جایگزینی نو به جای کهنه، در همۀ دورهها و در همۀ جوامع، حتا در ایستاترین و بستهترین جوامع که بنا بر دانش تاریخی ما، دگرگونیهای بس اندک بهخود دیدهاند، وجود داشته است. به این ترتیب، میتوان به جرأت ادعا کرد که مدرنیسم (البته در مفهوم عامِ آن که عبارت باشد از پذیرش و بهرهجویی از شیوههای تازه در تفکر و رفتار فردی و اجتماعی) پدیدهیی است که از همان بدو تاریخ تا به حال، همگام با پیشرفتها و انکشاف جوامع انسانی در همۀ دورهها، وجود داشته است.
اما مدرنیسم به مفهوم خاصِ آن و آنگونه که امروزه در مباحث جامعهشناختی مطرح است، پدیدهیی نسبتاً جدید است که از عمرِ آن بیش از سهصد سال نمیگذرد. پژوهشگران، آغاز مدرنیته را همزمان با زوال فیودالیسم و رشد علوم طبیعی و اجتماعی، در اروپای غربی میدانند. بنا به گفتۀ انتونی گیدنز، «مدرنیته، به آن شیوههای زندهگی اجتماعی یا سازماندهیِ این زندهگی گفته میشود که در اروپا در حدود سدۀ هفدهم، پدید آمد و بعد بیشوکم دارای پیامدهای جهانی شد.» هانا آرنت، پژوهشگر مسایل فلسفه در مقالهیی این نکته را دقیقتر بیان نموده است. به قول او، «دوران مدرن با علوم طبیعی سدۀ هفدهم، انقلابهای سدۀ هژدهم و صنعتی شدن سدۀ نوزدهم، آغاز شد و در مقابل دنیای مدرنِ سدۀ بیستم قرار گرفت.» از این دو اظهار نظر در مورد سیر تاریخی مدرنیته، ما به سه نکتۀ اساسی در رابطه با این پدیده پی میبریم: یکی اینکه خاستگاه مدرنیته اروپای غرب است؛ دوم اینکه آغاز دوران مدرن از سدۀ هفدهم شروع شده است؛ و سوم اینکه پیشرفتهای علوم، تحولات اجتماعی و صنعتی، از جمله عواملِ عمده در رشد و تقویتِ مدرنیسم بودهاند.
البته در پهلوی پیشرفتهای علوم طبیعی و تحولات عظیم اجتماعی و صنعتی، افکار دانشمندان بعد از دوران رنسانس و بهویژه نظریهپردازان اومانیسم یا انسانگرایی نیز در تشکل مبانی نظری مدرنیسم، موثر بوده است و دو خصیصۀ عمدۀ مدرنیسم که عبارتاند از خردباوری و فردگرایی، در همان دوران و بیشتر تحت تأثیر افکار نظریهپردازان اومانیست، تشکل یافته است.
مدرنیته با این اندیشه بهوجود آمد که عقل و خردِ آدمی در فهم و شناخت جهان، بالاتر از هر منطق و برهانی است. بدین معنی که جایگاه خرد آدمی در شناخت جهان، والاترین جایگاه است و هیچ ادله و برهانِ دیگری نمیتواند به پای آن برسد. محور قرار گرفتن خرد آدمی در مدرنیته، باعث شد که سنتها، باورهای دینی، اسطورههایی که به تبیین جهان میپردازند و همۀ آن عقایدی که ریشه در فرهنگهای کهن دارند، جایگاه خویش را، به عقل انسانی که بیشتر بر اساس تجربه عمل میکند، بدهند. البته باید متذکر شد که مدرنیته تافتهیی جدا بافته از زنجیرۀ تکامل فرهنگی و مدنی جوامع، نیست و به شکل خلقالساعه بهوجود نیامده است؛ بلکه در حقیقت این پدیده، خود یکی از دستاوردهای تکامل فرهنگی و علمیِ انسان در طول تاریخ است.
خردگرایی اروپا که در دوران پس از رنسانس بهوجود آمد و در سدههای پس از سدۀ هفدهم رواج و تکامل بیشتر یافت، در حقیقت واکنشی بود در برابر تعصب و جزماندیشیِ کسانی که حقیقت را، خارج از تعلیماتِ دینِ مسیحیت نمیپذیرفتند و از نظر آنان، حقیقت تنها در تعلیمات مسیح (انجیلهای چهارگانه) و آرای غیرقابل تردید ارسطو، وجود داشت و جز با استفاده از این تعلیمات، نمیتوان به حقیقت دست یازید. این طرز تفکر هزار سال بر سراسر اروپا حاکم بود و جلو هرگونه پیشرفت و تکامل را گرفته بود؛ اما با آغاز دوران رنسانس، اولین بار از کلمۀ «حقیقت» به معنی غیر دینی و غیر مذهبی آن، سخن به میان میآید و متفکرینی چون ماکیاولی و توماس مور، با ایمان و باور به نیروی عقل آدمی در شناخت طبیعت و جهان، «حقیقت» را از طریق راههایی غیر از تعالیم مسیح، جستوجو میکردند.
Comments are closed.