ذات شـعر

- ۰۶ سنبله ۱۳۹۱

نویسنده: داریوش آشوری

شـعر رویدادی‌ست در عالمِ زبـان، از این‌رو هر پرسشی از ذاتِ شـعر ناگزیر ما را به این پرسش می‌کشاند که در میان ِکارکردها و کاربردهای گوناگون زبـان، کارکرد و کاربرد شاعرانۀ آن در برابر کارکردها و کاربردهای دیگر زبـان کجا و چه‌گونه می‌ایستد و رخ می‌نماید. زبـان یک زیربنای طبیعی (فیزیکی) دارد که همان ساخت آوایی آن است که از راه کارکرد اندام‌های آواساز در تنِ ما تولید می‌شود و یک روبنای معنایی که با «جهان ایده‌ها» در رابطه است.
بازتاب ایده‌ها در آواها و درهم تنیده‌گی آن‌ها همان چیزی است که «زبـان» می‌نامیم. صورت‌های گوناگون  این درهم تنیده‌گی است که نمودهای گوناگون زبـان را در ساحت‌های گوناگون کارکردی و کاربردی خود است که از چیستی چیزها و نسبت‌ها و روابط‌شان دم می‌زند. و این دم زدن از سویی دمیدن نَفَس است در دستگاهِ آواساز تن ما و از سوی دیگر، باز گفتن چه‌گونه‌گیِ حضور چیزها در جهان و نسبت‌ها و روابط‌شان یا به عبارت دیگر، بیان معنای چیزهاست. با این بیانِ معناست که زبـان چیزی معنادار می‌شود از این‌رو زبـان از ساحت آوایی که یک کرد و کارِ فیزیکی به خودی خود بی‌معناست، فرا می‌رود و اشارت به  وجود جهانی از چیستی و  روابط و  نسبت‌ها میان چیزها می‌کند.
هنگامی که از ذات چیزی پرسش می‌کنیم، مراد ما یافتنِ آن ویژه‌گی‌هایی‌ست که یک گونه از باشنده‌ها را از دیگرگونه‌ها جدا می‌کند. از راهِ آن ویژه‌گی‌هاست که یک گونه از باشنده‌ها برای ما سیما و معنایی جدا از دیگرگونه‌ها می‌یابد. همان‌گونه که موجودات زنده و نا زنده برای ما به صورت نوع‌ها و گونه‌های بسیار پدیدار می‌شوند و هر نوع و گونه‌یی بر حسب صفت‌هایی که از آن می‌شناسیم یا به آن نسبت می‌دهیم، نام‌های گوناگون به خود می‌گیرد و هر نوع و نیز هر گونه‌یی از هر نوع با نام خود سیمایی ویژ ه در ذهن ما می‌یابد، زبـان نیز در کارکردها و کاربردهای گوناگون خود سیماها و نام‌های گوناگون به خود می‌گیرد، چنان‌که زبـان شـعر و زبـان نثر، زبـان گفتار، زبـان علم، زبـان عامیانه و زبـان رسمی نام‌هایی هستند که ما به گونه‌های کارکردی و کاربردی زبـان می‌دهیم و نام هر یک از آن‌ها صورتی از زبـان را در ذهن ما رسم می‌کند.
کاربرد اساسی زبـان آن است که زبـان هم‌چون وسیله‌یی برای رساندن معنا به کار رود و بس و هدف از کاربرد آن، تنها کارکرد آن باشد برای انجام کارها و امور زنده‌گانی. زبـان حقوقی، زبـان پزشکی، زبـان داد و ستد و ارتباط اداری، زبـان علم و فلسفه دارای چنین ویژه‌گی ابزاری‌ست که در آن‌ها زبـان از هرگونه نمود زیبایی‌شناسانه کم‌وبیش بی‌بهره است و اگر چاشنی‌یی از هنر نیز به آن زده شود، تنها در حد یک آرایش حاشیه‌یی‌ست که نمی‌باید هرگز اصل کار را که همانا انجام امور و هدف‌هایی بیرون از زبـان است، مختل کند.
اما کاربرد دیگری از زبـان نیز هست که در آن زبـان بی‌آن‌که کم‌وبیش مقصودی در ماورای آن باشد، به کار برده می‌شود، و آن هنگامی‌ست که در زبـان هنرنمایی می‌شود. زبـان شوخی و بازی‌های زبـانی و زبـان شـعر از این گونه کاربرد زبـان است. البته می‌باید یادآور شد که این تقسیم‌بندی مطلق نیست اما در کل، کاربردهای زبـان را می‌توان ذیل دو گونۀ کاربرد ابزاری و کاربرد هنری قرار داد. در کاربرد ابزاری پایۀ طبیعی (فیزیکی) آن یعنی زیربنای آوایی آن، تنها وسیله و برداری است برای رساندنِ معنا و در این کاربرد هرگونه بازی آوایی یا معنایی نابه‌جا و ناروا شمرده می‌شود، بلکه دقت و رسایی معنایی بالاترین «هنر»ی‌ست که از این‌گونه کاربرد زبـان انتظار می‌رود.
اما در کاربرد هنری، زبـان است که بازی زبـانی میدان می‌یابد و زبـان رخصت می‌یابد که در ساحت آوایی و معنایی جلوه‌گری کند و رسانایی معنایی پاره‌یی از صورت هنرمندانۀ کاربرد زبـان باشد، نه چیزی جدا از آن و در نتیجه معنا نیز این‌جا از گونه‌یی دیگر باشد. در وجه کاربرد ابزاری زبـان، سامان درست دستوری زبـان و سامان استدلالی و منطقی معناست که می‌تواند قانع‌کننده باشد؛ اما در وجه کارکرد هنری زبـان است که صورت موسیقایی و بازیگری‌های آوایی و معنایی یعنی در کار آمدن وزن و قافیه و واج‌آرایی و «صنایع» ادبی و شاعرانۀ معنا را از راه‌های دیگری می‌رساند و قانع‌کننده‌گی معنایی آن از راه همدلی با آن‌چه از «دل» شاعر و هنرمند بر‌می‌آید، حاصل می‌شود.
در واقع، در کاربرد ابزاری زبـان، عقل است که هم‌زبـان می‌شود یا نمی‌شود، اما در کاربرد هنری زبـان «دل». در این دو گونه کاربرد زبـان دو وجه یا دو ساخت از وجود انسانی‌ست که به زبـان می‌آید یا زبـان خود را می‌یابد. در وجه کاربرد منطقی و ابزاری زبـان، سازمـان دستوری زبـان می‌باید با کاربرد دقیق و تعریف‌پذیر مفهوم ها همراه باشد. زبـان علم و فلسفه و حقوق و فقه چنین زبـان  منطقی‌ست و این‌جا میدان کارکرد عقل بشری و کاربرد هدف‌مند زبـان است و در این ساحت است که طبیعت نیز هم‌چون میدان کاربست عقل و به‌کار گرفتن سودمندانۀ اشیا پدیدار می‌شود و همواره غایت در میان است. در این میدان که میدان پدیدارشدن ارادۀ انسانی نیز هست، هم‌چنان که زبـان به‌خاطر مقصودی ورای آن به کار می‌رود، اشیای طبیعی (سنگ و درخت و حیوان) نیز از جهت آن‌که به چه کار می‌آیند، نمایان می‌شوند و وجودشان به خودی خود و برای خود معنایی ندارد.
اما در را بطۀ استتیک با زبـان است که اشیا نیز هم‌چون چیزهایی برای خود، نه از جهت سودمندی یا زیان‌مندی‌شان برای ما، پدیدار می‌شوند و چشم می‌تواند به نمودِ خود به خودِ چیزها دوخته شود، فارغ از سود و زیان‌شان، و زبـان می‌تواند بی‌قصد و غرض به کار رود و جمال آن جلوه کند. پس، این دو رویکرد به زبـان درخورِ دو رویکرد به جهان است.
به عبارت دیگر، آن‌جا که زیبایی در زبـان پدیدار می‌شود و زبـان آراسته و جلوه‌فروشانه به میدان می‌آید، نه ابزاری و کاربرانه، آن‌جاست که زبـان نمودهای زیبایی را در جهان و طبیعت نیز باز می‌گوید و باز می‌نماید و میان آن‌چه زبـان می‌گوید و آن‌گونه که خود پدیدار می‌شود، نسبتی سرراست هست. به همین دلیل است که حقوق و فلسفه و علوم را به زبـان شـعر نمی‌توان گفت و شـعر را به زبـان حقوق و فلسفه و علم؛ و اگر کسی چنین کند، این کار جز کاری نابه‌جا و بیانی نارسا نخواهد بود، هم برای حقوق و فلسفه و علوم، هم برای شـعر. پس اگر فردوسی به کلام خویش طنینی ویژه از آواها می‌دهد که درخور شـعر حماسی‌ست و سعدی و حافظ طنینی دیگر که درخور غزل عاشقانه است، از آن‌روست که معناهایی که می‌خواهند بازگویند، چنین طنینی را می‌طلبد. به عبارت دیگر، طنین و بافت کلام ایشان پاره‌یی جدایی‌ناپذیر از معنا رسانیِ زبـان آنان  است. به همین دلیل است که در شیوه‌های دیگر کاربرد کلام، در حقوق و فلسفه و علم و کارکردهای روزینۀ آن هرگاه کلامی که می‌خواهد رسانای معنا باشد و بس، طنین سبکی و آرایش سخن‌ورانه به خود بگیرد، آن‌گاه گوینده در پی آن است که برای قانع کردن مخاطب خود از وجه ابزاری صرف زبـان فراتر رود و از توان‌های دیگر زبـان بهره گیرد و یا تنها عقل را که «دل» را نیز بخواهد قانع کند.
نمود ابزاری زبـان با نمود ابزاری چیزها در جهان تناسب ذاتی دارد. آن‌گونه که یک نجار به یک درخت نگاه می‌کند و چندوچون آن را از جهت آن‌که برای مثال چند قطعه الوار از آن می‌توان ساخت، می‌سنجد و یا یک زمین‌شناس به کوه نگاه می‌کند و چندوچون آن را ازجهت کانی‌های آن می‌سنجد، این سنجیدن با سنجیده‌گیِ ابزارها و روش‌هایی که برای بریدن درخت و تبدیل آن به الوار یا کاویدن کوه و بیرون کشیدن کانی‌هایش، نسبت ضروری دارد. هر زبـانی که این‌جا به کار می‌رود، زبـانی‌ست در خدمت تکنیک‌ها و روش‌ها و زبـانی‌ست تکنیکی از این جهت، اما هنگامی که شاعر و نقاش و یا انسانی که برای هواخوری و قدم زدن به جنگل می‌رود، به درخت نگاه می‌کنند، درخت را نه از جهت فایده‌یی که از بریدن آن برمی‌آید، می‌نگرند، بلکه درخت را از آن جهت می‌نگرند که هست و نمود زنده‌گی و زیبایی‌ست. پس زبـانی که در کار می‌آورند، چه شاعر چه نقاش زبـانی‌ست در خور این نمودهای زنده‌گی و زیبایی. زبـانی‌ست ستایندۀ این زنده‌گی و زیبایی و اگر فنیّتی در این زبـان هست، تنها از آن جهت است که نمودهای زنده‌گی و زیبایی هرچه زنده‌تر و زیباتر یا آراسته‌تر پدیدار شوند.
از این‌رو، زبـان شاعر و نقاش نیز زبـانی‌ست فنی و اندیشیده، اما آن‌چنان فنی که در خدمت نمود زیبایی‌ست؛ فنی بی‌سود که جز نمود هنر هدف دیگری ندارد و درست رویارویِ آن فنیتی‌ست که هدف آن سودمندی‌ست. از این‌رو، شیوۀ رهیافت به درخت در تابلوی یک نقاش و تصویری که از آن در کتاب گیاه‌شناسی می‌بینیم باهم یک‌سان نیستند. فرق است میان یک درخت بلوط یا کاج آن‌چنان که یک نقاش چینی می‌بیند و گاه با چند حرکت قلم‌مو رسم می‌کند و درختی از همین نوع که با دقت تمام، با تمام ریزه‌کاری‌هایی که نوعیت آن را نشان می‌دهد و برای یک کتاب گیاه‌شناسی نقاشی می‌شود. آن‌یک همواره یک اثر هنری می‌ماند و این‌یک همواره نقشی که تنها ارزشِ آموزشِ گیاه‌شناسی دارد و بس. تابلوی نقاش چینی میان ما و درخت، نسبتی و حالتی برقرار می‌کند که آن نسبت و حالت را در نگاه کردن به تصویر کتاب گیاه‌شناسی پیدا نمی‌کنیم. این است آن حالت جادویی هنر که میان ما و چیزها نسبتی برقرار می‌کند جز نسبتی که علم و فن برقرار می‌کنند.
پس می‌توانیم گفت که ما دو گونه رهیافت به جهان و چیزها داریم؛ یکی رهیافت علمی ـ فنی که منطقی ابزاری و سازگار با خویش دارد و امکان می‌دهد که جهان هم‌چون میدان کارکرد ارادۀ ما پدیدار شود، و دیگری رهیافت شاعرانه ـ هنرمندانه که میدان اثرپذیری ماست از جهان و چیزهای آن و به عبارت دیگر، حالت کنش‌پذیری ماست در برابر کنش‌گری علمی و فنی ما. دو گونه چشم گشودن به جهان است و گوش سپردن. و هرگونه چشم گشودن و گوش سپردنی زبـانی همساز با خود می‌طلبد.
پس ما هنگامی شاعر ایم و شاعرانه با جهان رویاروی می‌شویم که می‌گذاریم زبـان نمایان شود و به جلوه درآید و از راه آن چیزهایی که در جهان هستند؛ و این آن نسبت و رابطۀ «حسی» (استتیک به معنای ریشه‌یی کلمه) با جهان و حضور در آن است، اما آن‌جا که زبـان جلوه نمی‌کند و تنها ابزاری «قراردادی» برای بیان است و بس. آن‌جاست که جهان هم‌چون میدان حضور خواست قدرت می‌شود و آن‌جا ما در پیِ هدف‌های خویش به چیزها می‌نگریم و به زبـان گوش می‌سپاریم. یعنی میان وجه زیبایی‌شناسیکِ جهان، جهان هم‌چون میدانِ بازیِ وجود، و وجه ابزاریِ جهان و جهان هم‌چون ابزاری در خدمت ارادۀ خدا یا انسان برای جهانی دیگر یا چیزی دیگر نسبت ضروری هست.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.