احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۱۴ اسد ۱۳۹۲
موتر بهسرعت در جاده حرکت میکرد و رفتهرفته به سرعتِ آن افزوده میشد و تصور میرفت خیلی زودتر از آنکه میبایست، به مقصد برسد؛ ولی افسوس لحظهیی بعد از جاده منحرف شد و با درختِ بزرگی که کنار جاده قرار داشت، روبهرو گردید و از هم متلاشی شد و با این حادثه، زندهگیِ یک مرد نیز پایان پذیرفت.
کامو در الجزایر در سواحل دریای موسوم به سعادت بازیافته پا به عرصۀ وجود گذاشت. او از ابتدا از شوریدهگیها و اضطراباتی که از شمال سرچشمه میگرفت، تنفر داشت و گردانندهگان آن را که چون شیاطین مطلق به هر کار و رویهیی پشت پا زده بودند، کوچک و حقیر میشمرد. اعتقاد فلسفی هلنیک ـ یعنی آنچه دال بر قراین و موازین و حدود میکرد و ریشههای آن در قلب ادب و هنرِ یونان قدیم نهفته بود ـ در نظرش معنی و مفهومی نداشت. او میگفت: «هیچ طرز فکری تا این حد نمیتواند از اشتباه و عصیان برحذر باشد» و عقیده داشت که انسانها باید تا حدی که برایشان امکانپذیرست، از آن تبعیت کنند» و اضافه میکرد:
«من از مردمانی که فقط بهخاطر یک عقیده جان میبازند، نفرت دارم. آنچه برایم اهمیت دارد، این است که بهخاطر آنچه دوست میدارم، زندهگی کنم و بمیرم.»
آلبرکامو دومین کسی بود که در سنین جوانی به دریافت جایزۀ بزرگ ادبی جهان یعنی جایزۀ نوبل نایل آمد. رادیارد کیپ لینگ در چهلوسه سالهگی و کامو آن را در چهلوچهار سالهگی گرفت.
او به نسلی تعلق داشت که نهالش در جنجال عظیم افکار و عقاید متناقض جنگ دوم جهانی پیریزی شده و با غرش طبلهای آن تکامل یافته بود و هنوز بوی جنایت و بیدادگریهای دستهای بزرگ از تاریخ آن برمیخاست.
روشنفکران اروپایی که بیش از هر کس دیگر دستخوش این تاریخ بودند، فاشیست و کمونیست و نهیلیست و هواخواهان ضد ملی و غیره و غیره از آب درآمدند که در بین آنها فقط عدۀ معدودی توانستند در سایۀ علم و خرد خویش، از این ورطه جان سالم بهدر برند و آلبرکامو، یکی از آن مردانِ نادر است.
او متفکر بزرگی است که در پاکی و تمامیت بیش از حد زیادهروی کرده است و مانند جُرج ارول حریم نیروبخش استقلال را در آغوش کشیده و آشوبی بهپا کرده است که چند قرنیست دنیا شبیه آن را به خود ندیده است. و در حقیقت از هر حیث، آلبرکامو مرد خوبی است.
کامو از تظاهر بر تقوی و حقیقت نفرت داشت و هرگز راضی نمیشد که از پیروان اخلاقی و کمال بهشمار آید و بر این عقیده بود که نیروی اخلاقی در جسمِ او حلول نکرده است.
برخلاف میل و خواست او، هواخواهانِ او در تمام اروپا، او را وجدان عصر خود نسبت داده بودند. کمیته جایزۀ نوبل و آکادمی سویدن که همواره در قضاوت جانب احتیاط و نکتهسنجی را رعایت میکند، کامو را ملحد بهتمام معنی قلمداد میکند، معالوصف او را به دریافت جایزۀ نوبل مفتخر گردانید. هیأت داوران رأی بر آن دادند که کامو نه تنها بزرگترین آثار ادبی جهان را خلق کرده است، بلکه عرصۀ وجدان انسانی عصرِ ما را با شعاع آثار جاویدانِ خود روشن ساخته است و برای همیشه در مستی مستغرق گردانیده است.
دیگر از علایم بزرگی کامو این است که تابه حال بیش از شش جلد کتاب از جانب اشخاص مختلف درخصوص نوشتهها و عوالم و خصوصیات افکار و اندیشههای فلسفیِ او به طبع رسیده است که در بین آن «افکار و هنر کامو» از توماس هنا و کتاب معروف فیلیپ تودی با نام «آلبر کامو»، بیش از سایرین، شخصیت ادبی و فلسفیِ او را توجیه میکنند.
کامو که خود را یک هنرمند قلمداد میکرد تا یک فیلسوف، مشیت علمیِ خود را با عین احساس خود ملی کرده است که معمولاً یک هنرمند را مقید میکند. توماس هلنا در مطالعهیی که اخیراً از آثار کامو بهعمل آورده، اظهار داشت که عمل متقابل احساس فلسفی و ادبی کامو، بیشتر بهخاطر عمق و ارزش سرشارِ نوشتههای اوست؛ وگرنه انجام این مقصود برای یک فرد عادی امکانپذیر نمیشد.
کامو چون اکثر نویسندهگان قرن بیست، نخست خود را با وضع پُراضطراب و ملالانگیز دورانهای پیشین روبهرو یافت. صخرۀ بزرگی در نظر او، مانع تسخیرناپذیر جلوه میکرد و با اینکه آن را قبول داشت، همواره در بند شک و تردید عجیبی گرفتار بود. او در اجتماعی بار آمده بود که طبیعت بخشنده و لذات جسمانی بیش از حد در آن رواج داشت و بیش از بیش بیهودهگی آن را ثابت میکرد. کاموی جوان همچنانکه در دو کتاب خود Lemvers et Lendroit و Noces عرضه میکند، خورشید و دریا دو عنصر بزرگی هستند که بشر را بهطور مصرانه به خوشبختی جاویدان دعوت میکنند، بدنهای عریان ساحل و نفسهای پُراحساس که هنگام رقص در فضا بههم میآویزند و یا هرچه در پیرامون آن دو قرار دارد، از جمله عوالم مجهولِ طبیعت هستند که نمایندۀ زندهگی مادی و تنها معطوف به حقیقت لمسشدنی است. او به ما میآموزد که چهگونه آن را آنطور که باید و شاید درک کنیم و در عین حال، ایجاز و اختصار آن را نیز در نظر داشته باشیم.
اعتقادِ او بهحدی استوار بود که بیمی نداشت دیگران آن را ارزیابی کنند و یا اینکه به ستیزهجویی علیه او برخیزند. در طول این زندهگی کوتاه، او هرگز در قضای غیرانسانی به کاوش و تحقیق نپرداخت. او اعتقادات فلسفی خود را فقط در یک جمله کوتاه فشرده است: «دوست دارم بدانم آیا با آنچه از جزییاتش آگاهم، زندهگی برایم امکان دارد یا نه و جز این هدف ندارم.»
فیلیپ تودی اظهار داشته است که کامو مردی بود دارای یک احساس عادی با مغزِ یک انسانِ روشن فکر. احساس او همیشه تمایل معلومی به سرحد چیزهای عادی نشان میداد، در صورتی که مغز او با طغیان عجیب و شوریدهیی به روشن کردنِ مراحل تاریک هنرِ امروز اهتمام فراوان مصروف میداشت. هنگامی که پا به سن گذاشت، وضعیت حیاتی و طرز فکر مردم دگرگون شده بود، سستیها و بیهودهگیها و فریبها و دروغها همراه یأس و نومیدیِ دامنهداری زندهگی آدمهای معمولی را فرا گرفته بود و سالهایی که پس از آن آمدند، او را چون فردی منکر وجود که تناقضات عمیقی در بر داشت، شکل دادند.
این دنیا از لحاظ معنی مانند یک تبعیدگاه پُرخصمیست که تحمل آن برای یک انسان عادی دشوار است، از اینرو اندیشهیی را پیریزی کرد که از آن زمانهای خیلی پیش در گوشهیی از از وجود او کمین کرده بود؛ چون نمیتوانست با آنچه در نظر او چون اصل مسلمی جلوه میکرد، آداب و مبانی اخلاق دیرینۀ مردم را ارزیابی کند و بر اساس همین شک و تردید که چون سمی تمام وجودش را مقهور ساخته بود، انسانیت خاصی را پایهگذاری کرد که از حیث شکل و قابلیت و اصول و موازین، به شیوۀ حیاتی انسانهای قرون قبل شباهت داشت. کامو ما را به درون تمام جهان راهبری میکند و معقولات و حقایق پنهان عالم هستی را بر ما آشکار میسازد. گرچه او در سکوتی آرامیده است و پیوسته در نوشتههای خود ما را به فهم عمیق جزییاتِ تصورات و اندیشههای خود منع میکند و میگوید دلایل و اثبات هواخواهانِ او نمیتوانند نماینده و معرفِ افکار وی باشند. وی اظهار میداشت:
«من نقاش بیهودهگیها و پوچیها نیستم… در حقیقت کار مهمی هم انجام ندادهام. من فقط در پیرامون عقیده اندیشیدهام که آن را در هر کوچه و خیابانی میتوان مشاهده کرد. گرچه من هم چون سایر اعضای نسل خویش در آن مستغرق شده و شاملِ آن گردیدهام، ولی در هر حال سعی کردهام کمی از آن فاصله بگیرم تا بتوانم آن را به حد کمال بسنجم و حدودی برای آن و منطقِ آن تعیین کنم.»
آلبرکامو در هفتم ماه نومبر ۱۹۱۳ در شهر موندوی الجزایر از مادری اسپانیولی به دنیا آمد. پدرش از کشاورزان الستینی بود و در نبرد مارن کشته شد. او در مقدمۀ اولین کتاب خود در باب حوادثِ این ایام مینویسد:
«فقر برای من، مصیبت بزرگی نبود؛ چون همیشه ابعاد ظلمت و نور زمان در مورد من تعادل خود را حفظ کرده است… و من توانستهام از شرایطِ اطراف حداکثر استفاده را ببرم. شاید برای اینکه بتوانم لاقیدی ناچیزی را که مرتکب شده بودم جبران کنم، مرا در مکانی مابین فقر و خورشید جای داده بودند. فقر باعث شد که به حقیقتی بزرگ واقف شوم و آن اینکه آنچه از مقابل چشمان ما میگذرد، همه از لذات، خوشیها تشکیل نیافته است و خورشید به من آموخت که تاریخ نمیتواند قدرت مطلق باشد.»
کامو همواره به گزیدههای خود وفادار مانده است. در نوشتههای او خصوصیت «من» Ego آزادی مجعول، اراده با تکامل جبری «کل» تصادم میکند. هسپانیا، زادگاه مادریِ او محسوب میشد و جنگهای داخلی آن تا حدی او را مدتی مشغول داشته است تا اینکه بالاخره در سال ۱۹۵۲ از یونسکو استعفا کرد و به عملیات دیکتاتوری فرانکو شدیداً اعتراض کرد.
آموزگاری با کوشش زیاد امتیاز تحصیل رایگان را در دبیرستان برای کامو کسب کرد و او تحصیلات دانشگاهی را نیز با اشتغال به کارهای مختلفی به اتمام رسانید. از جمله مشاغلی که او عهدهدار آن بود، مهر زدن به پروانهها، تصدی نظارت فشار بارومتر، یا فروختنِ پرزهجات موتر و بالاخره استخدام نزد دلال کشتی را باید نام برد. روزنامهنگاری او را متوجه کار تیاتر کرد و او به منظور ایفای نقشهای کوچک، تقاضای کار داد و خوشبختانه مورد قبول واقع شد تا اینکه بالاخره با تروپ سیاری به شهرهای الجزایر مسافرت کرد و در آثار کلاسیک درام فرانسه شرکت جست. با استفاده از تجارب و اطلاعاتی که در عرض این مدت اندوخته بود، شخصاً تروپی تشکیل داد و برای نخستینبار نمایش معروفِ برادران کارامازوف و پرومتیوس شیللر را روی صحنه آورد. و چندی از این نگذشته بود که او چهار نمایشنامه بهوجود آورد و آثار متعددی از نویسندهگانی چون لوپدوگا و کلدرون و ویلیام فالکنر را به فرانسه ترجمه و آمادۀ بازی روی صحنه کرد. ترجمهیی که او از اثر معروف فالکنر بهنام «سوگواری برای راهبه» کرده بود، به تعداد سهصد سانس در تیاترهای پاریس بازی شد.
تمام نمایشنامههای وی در پاریس اجرا شده است و فقط یکی از آنها با موفقیتِ زیادی روبهرو گردیده و آن «کالیگولا» است. منتقدان بر آناند که نمایشنامههای کامو تا حد زیادی با مسایل روانی آمیخته است و ایفای آنها در صحنۀ تیاتر با مشکلات فراوانی روبهرو میگردد.
کامو هنگامی که در دانشگاه به تحصیل اشتغال داشت، به مرض سل دچار شد، ولی دامنِ تحصیل را رها نساخت و دکترا گرفت و پایاننامۀ خود را نیز در باب «مسیحیت و اعتقادات هلنیک» Hellenice and Christlanlty به پایان رسانید.
اولین کتاب او رهآورد سفر ایتالیا و آسترالیا و چکوسلواکیا بود و متعاقب این کتاب، اثر معروف وی Noces به چاپ رسید که عبارت از مقالاتی بود که قبلاً در خصوص جهانِ مدیترانه نوشته بود. در آغاز جنگ، کامو سرگرم ترغیب و تهییجِ روزنامهنگاران الجزایر بود تا از حقوق اعراب حمایت کنند. او در سال ۱۹۴۰ به پاریس رفت و بلافاصله روزنامۀ Combat را که از انتشارات محافل زیرزمینی بود، تأسیس کرد و اندکی نگذشت که همین روزنامه، ارگان رسمی نهضت مقاومت گردید. در فاصلۀ این مدت، گالیمارد Gallimard دو کتاب او را به اسامی «غریبه» و افسانۀ سیزیف به چاپ رسانید که هر یک به نوبۀ خود شهرت وی را بیش از پیش افزود. این آثار به همراه کالیگولا و نمایشنامۀ دیگری بهنام «سوء تفاهم» که به ترتیب در سالهای ۱۹۳۸-۱۹۴۲ نوشته شده بود، مراحلی را در زندهگی کامو عرضه میکند. که ممکن است دوران کشف و تسخیر پوچی و بیهودهگی نام نهاده شود و یا حد کمال کامو را نشان دهد.
تحلیلی که کامو از پوچی میکند، بهآسانی مورد قبول یک آدم عادی در زندهگی روز مره واقع نمیشود؛ بلکه با گذشتِ زمان یک روز وقتی با «یعنی چه» مواجه میشود، از خودش میپرسد که «آیا زندهگی معنییی در بر دارد یا نه، و منظور از این تکاپو و سیر زمان چیست» انسان خود را غفلتاً در بنبست مشاهده میکند و در یک لحظۀ پنهانی، تخیلات و تصوراتِ زمین و زمان رنگ میبازد و انوار و تشعشعات عالم هستی به ظلمتِ دیگری مبدل میگردد و شخص چون یک آدم غریبه و بیدفاع، به هویت واقعی خویش پی میبرد.
مرسالت Meursault قهرمان داستان غریبه، منشی یکی از ادارات الجزایر است. مردی است که در مقابل تمام فریادها کر و گنگ است. برای او فقط احساس جسمانی که در یک لحظه ممکن است به او دست دهد، حایز اهمیت است. پوچی در خونِ او وارد شده است، ولی او از آن آگاه است. مرگ مادرش و اخذ ترفیع اداری، عشق دختری که با او همبستر میشود، کوچکترین ارزش و مقامی در برابر دیدهگان او ندارند و همینطور که روزها سیر عادیِ خود را طی میکنند، او با وضعیتی مواجه میشود که فکر میکند عربی با چاقوی برهنه او را تهدید میکند و بالاخره او را میکشد. وکیل مدافعش به او اطمینان میدهد در صورتی که بتواند در دادگاه احساس واقعیِ خود را هنگام ارتکاب به جنایت به هیأت قضات توجیه کند، او را تبرئه نماید. ولی مرسالت قادر نمیشود احساسی را که در حیطۀ وجودش ندارد، شرح دهد. اعترافات صادقانۀ او، او را هیولایی جلوه میدهد و او به مرگ با گیوتین محکوم میشود و هنگامی که مرگ را در برابر دیدهگان خود میبیند، غفلتاً از چیزی آگاهی مییابد که در گذشته برایش یک فریضۀ مبرهن مینموده است، یعنی زندهگی پوچ و بیهوده است.
بیگانه برای این بهوجود آمده است تا به وضوح نشان دهد رفتار و رویۀ انسانی، قابل قضاوت بر طبق قوانین و موازین اخلاقی نیست. فقط قتل یک عرب، مرسالت را در چشم قانون مقصر نمیکند؛ او بدین دلیل گناهکار نامیده میشود که قواعد کل و ضروری دادگاهِ جنایی را به رسمیت نمیشناسد و به همین دلیل تمام انسانها مشمول این نظر شده، گناهکار محسوب میشوند.
تقلا برای رسیدن به اوج فقط همینقدر کافی است که در قلب انسان جای گیرد، انسان باید سیزیف را مرد خوشبختی بهشمار آورد.
این طرز بسط مطلب، شالودهییست که کامو در حیطۀ طغیان متافیزیک و با حکمت نظری میریزد و پایههای آن را براساس عصیان و طغیان بنا میگذارد و میگوید این عصیان رشد و تکامل اخطار باطنی نیست و از امید محروم است. عصیانی است که سرنوشت خُردکنندهیی را سر راه انسان قرار میدهد و باید کمتر تسلیم همراه آن باشد.
کامو در آخرین روزهای عمرش در آپارتمانی در پاریس زندهگی میکرد. او بر حسب عادت، صبحها را صرف نوشتن آثارِ خود میکرد و همیشه این کار را با وضعِ ایستاده و یا خوابیده انجام میداد. و بعد از ظهر را صرف اظهارنظر در باب نویسندهگان میکرد که سپس توسط گالیمارد به طبع میرسید. کامو با زنی پیانیست ازدواج کرده بود و از او دو فرزند داشت. او چون فالکنر از زندهگیِ خصوصیِ خود لذت میبرد و حاضر نبود که کسی اسباب مزاحمتِ او را فراهم بیاورد.
منبع: ماهنامۀ آتلانتیک
Comments are closed.