احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:شادی محمدی - ۰۳ سنبله ۱۳۹۲
آغاز عصر جدید در غرب تحولی پدید آورد که بیشک از تأثیرگذارترین حوادث دوران محسوب میشود. تغییرات ناشی از رنسانس نه تنها در روند زندهگی و پیشرفتهای تکنولوژی، بلکه بر تفکرات و عقاید مردم زمان نیز تأثیری شگرف داشت. مسیحیت نیز که دین رایج در غرب به حساب میآمد، از این تغییرات بینصیب نماند.
قبل از آن دوران، پیروی از مسیحیت و حفاظت از عقاید گذشتهگان بیهیچ چون و چرایی، از اهداف مهم کلیسا بود. اما با اتفاقاتی که رخ داد، تفکر افراد و بهویژه علمای پروتستان چنان دچار تحول شد که حتا در حقانیت مسیحیت دچار تردید شدند. هرچند در این بین عدهیی همچنان بر سنتها پایبند بوده و در برابر تفکراتی که در فکر مردم نفوذ کرده بود مقاومت میکردند، ولی با وجود این توفانی که وضعیت جدید ایجاد کرده بود، چنان استوار و سریع پیش میرفت که حتا علمای کاتولیک هم قادر به کنترل آن نبودند.
چندی نگذشت که افکار جدید پرسشها و ابهاماتی را در بین مردم ایجاد کرد که نه تنها غیر دینی بلکه ضد دینی بودند. در ابتدای قرن ۱۹ متفکرانی ابراز وجود کردند که بیشتر آنان پروتستان بوده و به ادامۀ این روند کمک میکردند. در رأس آنان دکارت بود که عصر جدید را بنا نهاد. او در دیدگاه خود نسبت به خدا، جهان، انسان و دیگر مسایل مورد بحث در آن زمان و بهخصوص در فلسفه دگرگونی ایجاد کرد، به گونهیی که پس از او اکثر فلاسفۀ مهم مانند کانت پروتستان بودند.
انسان آن زمان برای رفع تردیدی که دکارت آن را رواج داده بود، از هر نوع عقایدی استقبال میکرد و حتا پذیرای افکار غلط و گمراهکنندهیی بود که در آن زمان ارایه میشد. این روند تا جایی پیش رفت که حتا مسیحیت به خطر افتاد و این امر سبب شد پاپ لئوی سیزدهم در سال ۱۸۷۸ ـ یعنی زمانی که این طرز فکر و انحرافات ناشی از آن کاملاً در جامعۀ آن دوران جای خود را باز کرده بود ـ در مقابل آن موضع گرفت. او بهترین راه برای حفظ جامعه در برابر پیامدهای عصر جدید را در آن میدید که به آموختن فلسفۀ حقیقی بپردازند و عرصه را برای ورود فلسفۀ باطل که اینچنین مسیحیت را تهدید میکرد، تنگ کنند.
از مهمترین مباحثی که در آن دوره بهشدت مطرح شد، انکار وجود خداوند بود. این مسأله هم در فلسفۀ نظری و هم در فلسفۀ عملی راه یافته بود. در فلسفۀ نظری فیلسوفانی قرار داشتند که یا به اصالت طبیعت و یا به اصالت عقل معتقد بودند. در واقع آنان که به طبیعت مینگریستند، حقیقت را تنها با نظام طبیعت و جهان و در نتیجه عاری از هر بعد ماورایی همچون خدا تفسیر میکردند. عقلگرایان نیز اعتبار را به عقل انسان میدانند که نیازی به هیچ عالم فوق بشری ندارد و اینگونه جایگاه وحی را در هدایت انسان و دسترسی به حقایق نادیده گرفتند.
از طرفی، تفکر مبتنی بر حذف خداوند از زندهگی، در فلسفۀ عملی نیز وارد شد. این دیدگاه که شامل اخلاق و سیاست است، با نام لیبرالیسم شناخته شد. همانطور که پاپ لئو نیز بیان میکرد، این دسته پیرو هیچ قانونی نبودند مگر اینکه خودشان آن را وضع کرده باشند. در این صورت اعتقاد به خدا و قوانین الهی مانند طبیعتگرایان و عقلیمذهبان در این دیدگاه جایی نداشت. با وجود بحرانی که علیه دین، مسیحیت و خدا پدید آمده بود، نیاز به تعالیم اصول صحیح الهیات روز به روز بیشتر احساس میشد و همانگونه که ذکر شد، پاپ تنها روش کارآمد در رفع این بحران را در تعالیم فلسفی میدانست.
فلسفۀ نجاتبخش از نظر پاپ، برگرفته از دین و عقل به صورت هماهنگ بود. نه دین به تنهایی قادر بود بشر را به حقیقت برساند، نه عقل مطلق. او اینگونه میپنداشت که مسیحیت در همراهی با عقل، همان فلسفهیی را ایجاد میکند که انتشار آن، راه هدایت انسانها را به سوی حقیقت روشن خواهد کرد. آموزههایی که مورد نظر پاپ لئو بود، در تعالیم توماس اکویینی نهفته بود.
قدیس توماس اکویینی، با دقت بسیار سعی در جمعآوری و بررسی آراء و آثار متفکران پیش از خود کرده بود. تا آنجا که میتوان گفت از تمامی دیدگاههای مهم قبل از خود چه در دین و حکمت و چه در عقل و اندیشه آگاه بود. در نهایت نیز موفق به بیان نظرات خود بر اساس افکار علمای برجسته شد. آثار او در تمامی زمینههای دینی، اخلاقی و فلسفی، نشانۀ تلاشهای بیدریغِ او در زمینۀ حفظ مسیحیت و فلسفۀ صحیح است.
از اینرو آنچه موجب احیای سنتهای گذشته و هدایت اجتماعی و سیاسی و اخلاقی مردم بود، روشی بود که مانند روش توماس اکویینی جامع و بهحق باشد. از آن پس پاپ در راهی قدم برداشت که بر اساس فلسفۀ توماس اکویینی و در واقع بر پایۀ مسیحیت، صحیح باشد. در این راه علمای کاتولیک که بیش از پیش نسبت به مسایل عصر جدید و بهخصوص انحرافات ناشی از آن آگاه شده بودند، به او پیوستند. این حرکت در نهایت منجر به پیدایش فلسفۀ تومایی نو (Neo Thomism) شد که منطبق بر مسیحیت بود. در اواخر قرن نوزدهم بود که این نگرش به کلیساها راه یافت و فلسفۀ رسمی کلیسای کاتولیک شد.
چندی نگذشت که این تفکرات در بین غیر کاتولیکها رایج شد و علاوه بر ایتالیا، به کشورهای دیگر از جمله فرانسه هم نفوذ کرد. حتا بعد از جنگ جهانی اول، به محافلی خارج از کلیسا هم کشیده شد و امروزه در کانادا و امریکا از جایگاه ویژهیی برخوردار است. انتشار فلسفۀ توماس اکویینی شاید بیشتر از همه مدیون افرادی همچون امبروزگاردی(۱۹۳۱ـ۱۸۵۹)، رژینال گاریگو لاگرانژ(۱۹۶۴ـ۱۸۷۷) و مارتین گرابمان(۱۹۴۹ـ۱۸۷۵) باشد. البته در رأس آنان فردریک کاپلستون(۱۹۹۴ـ۱۹۰۷)، ژاک ماریتن(۱۹۷۳ـ۱۸۸۲) و اتین ژیلسون(۱۹۷۸ـ۱۸۸۴) قرار دارند که هر کدام از ایشان در فلسفۀ دین و الهیات بهشدت تأثیرگذار بودهاند و این خود دلیل اهمیت فلسفۀ توماس اکویینی در احیای فلسفۀ مسیحیت و نجات نسبیِ غرب از دینگریزی میباشد.
Comments are closed.