احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:فریدون حیدری مُلکمیان - ۱۱ سنبله ۱۳۹۲
ابتدا ضروری است بر این نکته تأکید شود که مقصود از رمانِ جدی در اینجا البته اثری با کیفیت ناب و برخوردار از ظرایف هنری در مقابل رمانِ بازاری یا همان داستانوارهیی است که به گونهیی خام و سردستی نوشته و چاپ شده و معمولاً به مذاق اذهان ساده، سطحی و سهلپسند نیز بسیار خوش میآید.
رمان جدی را شاید بتوان به دو گونه بسیار کلی تقسیم کرد:
الف) رمان سرراست و خوشخوان؛
ب) رمان پیچیده.
تردیدی نیست که هر دو نمونه «الف» و «ب» در عین جدی بودن، پیوسته از ژرفایی ویژه برخوردار اند که آنها را از کتابهای بازاری و عامهپسند منفک و متمایز میکند. با وجود این، سرراستی و خوشخوانی مورد «الف» هرگز باعث این نمیشود تا فیالمثل تیراژ آن به تیراژ آثار عامهپسند نزدیک گردد. و گویا نه تنها در ولایت ما بلکه در تمام دنیا، این یک اصل مطلق و لایتغیر است.
در اینجا اگر بهطور عام نگوییم، مساله کتاب و کتابخوانی، واما مساله خاص رمان و رمانخوانی و نیز رماننویسی از این هم بغرنجتر است. تقریباً اکثر نویسندهگان و منتقدان به همراه عامه مشکوک کتابخوان روی این حکم مشکوک اتفاق نظر دارند که هر رمانی، لزوماً بهتر است قابل فهم بوده و از کششی متناسب نیز برخوردار باشد؛ چرا که یک داستان در نهایت باید جذب کند، با ضرباهنگ مناسب پیش برود و البته خواندنی از کار دربیاید. گاه حتا این انتظار عجیب، دامنهاش تا بدانجا گسترده میشود که نویسنده را ملزم میسازد تا از زبانی معیار پیروی کرده و در داستانش از کلمات کاملاً آشنا بهره ببرد و به زعم خود، کلاً واژهگان کهنه و غریبه را به کناری نهد.
بدین ترتیب، وجود آثاری همچون «خشم و هیاهو»ی ویلیام فاکنر، «جاده فلاندر» کلود سیمون، «پاککنها» و «حسادت» آلن رب گرییه، «خانم دالووی» و «موجها» و «به سوی فانوس دریایی» ویرجینیا وولف در کتابفروشیها، کتابخانههای عمومی و کتابخانههای شخصی ساکنان این دیار، بسیار بیهوده خواهد بود. چرا که در این آثار، توقعاتی از جنس توقعات نویسندهگان، منتقدان و خوانندهگان سهلپسند به کلی نادیده گرفته شده است. گویی نویسندهگان این آثار وقتی قلم بهدست میگرفتند، هیچگاه دغدغه این را نداشتند که کسی کارشان را درک خواهد کرد یا خیر! به نظر میرسد نویسندهگانی از این دست، نه تنها برای خواننده تره هم خُرد نمیکردند، بلکه انگار همهگی پیوسته با کپلر همعقیده بودند که: «کتابم میتواند یک قرن در انتظار خواننده بماند.»
البته باید پذیرفت که خواننده در مفهومی عام، خوانندهیی تنبل و بیحوصله است. از او برنمیآید که «سوانح» احمد غزالی را دست بگیرد و حتی لمحهیی در آن حجم ظاهراً اندک، مداقه کند.
با این همه، شاید نویسنده و بهویژه رماننویس فارسی بیش از مصرفکننده صرف محصولات ادبی، سزاوار سرزنش باشد. چون که در هر حال، استثنایاً او نیز یکی از پیشهورانیست که اتفاقاً از حساسیت خاص هنرگونهیی برخوردار اند و بهواسطه آن، قادر اند نسبت به یکسری از رنجها و کاستیها واکنش نشان دهند که دیگران در گنگی و خاموشی سرنوشت خویش از آن نصیب میبرند و بیآنکه هرگز نامتعارف بودنش را حس کنند، بیهودهگی و پلشتی جاودانه را سبب میشوند. اما رماننویس فارسی همینقدر فقط میتواند هنر هماهنگی اجزای اثرش را فدای هماهنگی خود با جامعه و دنیای ناسازش کند، بلکه جامعه یا دنیا نیز در مقابل یقین ناشی از بیخطر بودن او، در اقدامی کاملاً نمادین، وی را شایسته تقدیر و مستحق پاداش تشخیص دهند.
باری، با وجود نویسندهیی چنین کوچک، چهگونه ممکن است به خواننده بزرگ اندیشید؟ و مگر نه آنکه به هر حال این نویسنده است که اثر و خواننده ـ هر دو ـ را خلق میکند؟ اما عکس این حالت چه؟ یعنی واقعاً نویسنده خلق میکند؟ کدام نویسنده؟!
اما بهرغم اینهمه، افسوس که بیهوده فرسوده میشویم! زیرا که ادبیات قادر نیست ما را ادب کند. ادبیات برای تغییر وضعیت ما، چیز چندانی در چنته ندارد. ادبیات حریف ما نیست. به هر حال، دیگر ناگزیریم با فضاحت تمام بپذیریم که کتابها از پس هیولاها برنمیآیند. ما «درست شدنی» نیستیم.
ادعایی گزاف! حرفی چِرت! بلی، شاید اینطور باشد. اما دیرزمانی است که به گرسنهگی و تهیدستی برادران و خواهرانمان (به تعبیری پارسایانه و انسانی)، یا اصلاً بگوییم همنوعان و همنژادانمان (به تعبیر حقیقی و حقوقی) خو گرفتهایم و کماکان در خلوت مشکوک خویش مثلاً ادبیات قلمی میکنیم.
زمانی ژرژ ساند، رماننویس فرانسوی، نالیده بود: «ما نسل بدبختی هستیم. به همین سبب، از بیچارهگی ناچاریم به کمک دروغهای هنر، خویشتن را از واقعیتهای زندهگی بهدور داریم.» و ما اکنون، بهتر، بهتر، بهتر از هر وقت و زمانه دیگری میتوانیم بفهمیم که تا چه حد حق با او بوده است.
با این وصف، نه تنها هنوز از طرح مکرر پرسشهای قدیمی معاف نیستیم، که حتا ناگزیر به پاسخهایی بهشدت عاجلانه نیز هستییم. مگر در آن صورت، از فرو شدن در مغاک و اُخدودی برهیم که دم به دم دهانهاش گشادهتر میگردد.
ولی شاید مشکل اینجاست که پاسخهای ما در همان حال که پیوسته پیچیده و بغرنج مینماید، تمایزی آشکار با سادهگی و حقیقت وجودی خودمان دارد.
آیا ادبیات از تراژدیِ ما تغذیه میکند؟ آیا از بدبختی ما شکل میگیرد؟ تردیدی نیست که داستانهای خوب هنوز هم خواندنی هستند. هم از اینرو، همچنان کتابها و کتابها نوشته میشوند. اما به چه قیمتی؟ چونکه به هر روی، این روزگار سیاه ماست که بر صفحات سپید کاغذ نقش میبندد و به مضحکهیی تازهتر میانجامد. این همان طنز مضاعفی است که با آن میخندیم و یا اشک میریزیم. با این حال، از دست ما چه کاری ساخته است؟ گویی ما بیچارهتر از آن هستیم که بر سرنوشت خود حاکم باشیم. بهراستی جز نعره، نعره، نعره کشیدنهای هیستریک، جز سر به دیوار کوفتنهای بینتیجه و جز قلم بر کاغذ دراندنهای بیهوده و بیفایده چه میتوانیم کرد؟ اما شاید که باید بفهمیم نقش غایی چیزی موسوم به ادبیات صرفاً این است تا از رهگذر آن، واقعیت خشن اجتنابناپذیری را بپذیریم و با آن کنار بیاییم که همه هستی ما را در چنبره خود گرفته است. در این صورت، (بدا به حال ما!) ادبیات هرگز حامل نوید خوشایندی برای ما نبوده و نیست. ولی کاش، ای کاش حداقل میتوانستیم از این هم خبردار نشویم و دلآسودهتر سر بر بالین مرگ بگذاریم. کاش میتوانستیم فروتنانه برای خود رسالتی قایل نگردیم و قلمهای غرورآگینمان را رندانه غلاف کنیم.
تقریباً یک قرن پیش، فیودور سولوگوب، شاعر و نویسنده روس سروده بود:
«درندهگانیم در قفس
که با عقایدمان جلوه میفروشیم؛
دروازهها همه بسته است
و کسی را یارای گشودنشان نیست.»
افسوس! افسوس! امروز بهشخصه ناگزیر از این اعتراف هستم که هرچه بیشتر در کوههکوهه کتابها سر فرو میکنم، همانقدر نیز به صداقت خالق رمان «شیطان کوچولو» رشک میبرم. و البته به نتیجه شگفت تازهتری میرسم: ادبیات یعنی اینکه دریابی یکی دیگر نیز در جایی دیگر، همین عوالم و شاید حتا بدتر از این را از سر گذرانده است و پس دیگر یاد بگیری که تو نیز آرام آرام سر بر این خاک کهنه بگذاری و بیتاسف و تحسر بمیری. چرا که آدمی به اوهام خویش زنده است؛ وقتی بهراستی درصدد برمیآید تا آن را مکتوب کند، شاید در حقیقت میخواهد نسخه مرگی خوش را بپیچد.
و درست در اینجا شایسته است به لیوناردوی بزرگ اقتدا کنیم؛ چه بسا اینبار بتوانیم به گوشهیی از رمز و راز آن لبخند جاودانش پی ببریم: «گمان میبردم زیستن میآموزم؛ مردن میآموختم.»
Comments are closed.