احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مارال فرخی - ۱۵ میزان ۱۳۹۲
«مارگو» و «رکس» برخاسته از طبقات پایین اجتماع هستند. هر دوی آنها آیندهیی برای خود متصور نیستند، زیرا ثبات زندهگی را پول تأمین میکند. اما آشنایی با آلبینوس، نوید تغییر شرایط اسفناک زندهگی را به آنان میدهد. آلبینوسی که سرمست از بادۀ عشق، خود را در غرق در نور و خوشبختی میبیند. برای او «پول» سرپوشی است برای کمبودهای روانی و شخصیتی. ناباکوف به ما میگوید «آلبینوس» علیرغم اینکه مرد نسبتاً خوشقیافه و متمولی است، اما تا پیش از آشنایی با مارگو نتوانسته از این «امکانات» برای برقراری ارتباط با زنان و رسیدن به آرزویش بهرۀ مناسب ببرد. اما دو نفر دیگر علیرغم اینکه «آلبینوس» را موجودی خستهکننده و ابله میدانند، اما برای رسیدن به ثبات، عقل حسابگرشان حکم میکند او را تحمل کنند. آلبینوس برای آن دو در حکم رفع کنندۀ محرومیتی است که همیشه متحمل شدهاند. این سه مثلثی را میسازند که هر کدام به منزله «شی» برای رسیدن به خواستهها برای دیگری عمل میکند: «مارگو» برای «آلبینوس»، «عامل لذت» است اما نه لذتی ناب، که لذتی سرخوشانه. زیرا وجود لذتبخش «مارگو» او را از درون تهی کرد. «آلبینوس» جواز ورود «مارگو» است به دنیای دیگری که آرزویش را دارد و وجودش برای مارگو در این دنیای دیگر که او به آن تعلق ندارد، ضروری و عاملی منزلتبخش است. کلید ورود به این دنیای دیگر و شرط بقا در آن، «پول» و در اختیار داشتن امکانات مالی است. آلبینوس امکان هنرپیشه شدن شدن مارگو را با سرمایهگذاری شخصی و از طریق آشنایان منتفذش فراهم کرد. مارگو پیش از آشنایی با آلبینوس، بارها به کمپنیهای فلمسازی سر زده بود. «رکس» عامل تسکینبخش «مارگو»، در کنار او بود و «مارگو» بهتر میتوانست «آلبینوس» را تحمل کند.
زندهگی در کنار آلبینوس علیرغم تمامی مواهبش برای مارگو، «عشق منهای یک چیز» بود و با وجود «رکس» این خلأ پر میشد و او امکان یافت زندهگی را آن گونه که آرزویش را داشت، تجربه کند. اما «رکس» موجودی که پستی نوع انسان به تمام و کمال و با جزییات و ظرایف و کاملاً درخشان در او متجلی است، عامل سقوط «مارگو» و «آلبینوس» از وجود انسانیشان است. او با بیتفاوتی و کنجکاوی ـ دو ویژهگی شخصیت او که ناباکوف برایمان پررنگ میکند ـ بازی مرگباری را آغاز میکند. «آلبینوس» و بلاهت بیحدومرزش، مجال بازی کردن را برای او فراهم میکنند. «رکس» با تیزهوشی از همان اولین دیدار پی به شخصیت «آلبینوس» میبرد. «آلبینوس» مغرور به سلیقه و طبع والای هنریاش، «رکس» را فردی تشخیص میدهد که طبع لطیفِ او را بهخوبی درک میکند که خود او هم هنرمند برجستهیی است. رکس بهخوبی حقارت و اعتماد به نفس پایین آلبینوس را درک کرده و از این ضعفهای بهرۀ کافی را میبرد. او آلبینوس را که به نظرش «آدم دستوپا چلفتی و احمقی بود، با احساساتی ساده و دانش و اطلاعاتی کامل، زیاده از حد کامل، از نقاشی»(ص ۱۵۶) به خوبی یاری رساند تا به عمق حفرههای عمیق وجودش سقوط کند. رکس موجودی که زندهگی را آسان میگرفت، «تنها حس بشرییی که تاکنون تجربه کرده بود، علاقۀ زیادش به مارگو بود؛ علاقهیی که سعی میکرد با خصوصیات جسمانی مارگو، رایحۀ پوستش، بافت لبهایش و حرارت بدنش توجیهش کند. اما این توجیه کاملاً صحت و حقیقت نداشت. عشق دوجانبۀ آنها بر پیوند عمیق ارواحشان استوار بود، گرچه مارگو دخترک برلینیِ جلف و بینزاکتی بود و او هنرمندی جهانوطن»(ص ۱۵۷).
مارکس هنگامی که از «از خود بیگانهگی» سخن میگوید، به بیگانهگی انسان از فرآوردۀ خویش، از خویش خویش، و از جامعه اشاره میکند.
در نگاه مارکس، از خود بیگانهگی، فرومایهگی شخصیت و تهی کردن انسان از انسانیت خویش است از فرآوردۀ خویش، از خویشتن خویش، از انسانهای دیگر و از گونه و نوع خویش. نظریۀ از خود بیگانهگی مارکس، ریشه در فلسفۀ سرشت بشری و کار ـ نیروی کار ـ دارد. از اینرو برای درک نظریۀ او، ابتدا باید به این دو ایده نگریست. مارکس مفهوم سرشت بشری را نقطۀ آغاز قلمداد میکند. از نگاه او، تولید به مثابه «فعالیت مستقیم وجود فردی»، منجر به بازتولید خود فرد میشود. به عبارتی دیگر، اشیای تولید شده و فرآورده، در واقع نمود بیرونیِ کار و نیروی کار اوست. مارکس در دستنوشتههای اقتصادی فلسفی خود نیز مینویسد که وقتی کار فرد تبدیل به شیء (ابژه) می شود، وجود خارجی به خود میگیرد و آنگاه او بازتابی از خویش را در شیء تولید شده مشاهده میکند. از طریق اشیای تولید شده، بشر به تأیید، تصدیق و درک فردانیتِ خویش نایل میشود. تولید به این معنا، نقشی محوری در برداشت مارکس از سرشت بشری بازی میکند.
مارکس همچنین در بشر دو ویژهگی جوهری دیگر میبیند. در مورد حواس، مارکس فقط به حواس پنجگانه بسنده نمیکند، زیرا این حواس تنها برای تأمین نیازهای خام به کار میروند و معنای مضیقی دارند. او دریافت که پرورش حواس پنجگانه کار تمامِ تاریخ گذشته بود. آنچه مارکس با عنوان «حواس انسان اجتماعی» از آن یاد میکند، در واقع چیزی است شبیه به «گوش موسیقایی» یا چشمی که به زیبایی شکلها حساس است.
«خنده در تاریکی» یک برش از زندهگی روزمرۀ «آدمهای معمولی» است. ناباکوف زندهگی این کاراکترها را با تمامی جزییات برای ما نمایش میدهد. در نگاهی فراتر از داستان، میتوان ادعا کرد که ناباکوف با روایت چنین داستانی، در پی آن است که وضعیت انسانیِ حاکم بر جوامع در عصر مدرنیته را بازنمایی کند.
زندگی در کلانشهر تحت سیطرۀ فرهنگ مدرن، فرهنگی که با اقتصاد پولی پیوند وثیقِ غیر قابل انکاری دارد، الزاماتی را بر زندهگی انسان مدرن تحمیل میکند. انسان مدرن فردی است که روح عینی بر وجودش حاکم شده است، به تعبیر «زیمل»: «مشخصۀ تحول فرهنگ مدرن، سلطۀ به اصطلاح «روح عینی» بر «روح ذهنی» است».
انسان مدرنی که در کلانشهر میزید، فاقد «فردیت اصیل « است. به عبارت دیگر، انسانها در جوامع مدرن «تمایز» دارند، اما وجود این تمایز صرفاً بدین معناست که انسانها با هم متفاوت هستند. گونهگونی سبکهای زندهگی، آداب و رسوم اجتماعی، این تفاوت را روشنتر نشان میدهند. اما سیطرۀ اقتصاد پولی بر کلانشهر و پیوستهگی آن با سلطۀ عقل و نگرش واقعبینانه که پیش از آن نیز سخن گفته شد، امکان شکلگیری «فردیت اصیل» را از انسان مدرن میگیرد. «زیمل» معتقد است اتکا به عقل و عقلگرایی، از حیات ذهنی در برابر قدرت سهمگین زندهگی کلانشهری محافظت میکند. در جایی دیگر از مقالۀ «کلانشهر و حیات ذهنی»، «زیمل» اشاره میکند: «فردی که از نظر عقلی پیچیده است، به هر نوع فردیت اصیل بیاعتناست، زیرا روابط و واکنشهای ناشی از آن را نمیتوان به تمامی با استدلالهای منطقی سنجید. به همین صورت فردیت و خاص بودن پدیدهها با اصل پولی جمعپذیر نیست. پول فقط با آنچه مشترک میان همه است، سر وکار دارد و طالب ارزش مبادله است.»
«آلبینوس» نیز مانند بسیاری دیگر از کاراکترهای رمانهای مدرن، شخصیت و منش یک قهرمان به معنای کلاسیکِ آن را ندارد. تمنایی در وجودش شعله میکشد، او به این تمنا پاسخ میدهد، هنجارهای اجتماعی را نادیده میگیرد و در پی خواست نهادیاش روانه میشود. او خسته و دلزده از روند جاری زندهگیش و تمنایی که هر لحظه بیشتر و بیشتر وجودش را در بر میگیرد. او هیچ چیز به جز آرزوی قدیمی در دل ندارد. به دنبال شکستهای پی در پی عاطفی، اعتماد به نفس کمی دارد و میخواهد تواناییاش را دستکم برای خودش به اثبات برساند. او به عواقب عملی که انجام میدهد، نمیاندیشد و تنها آن تمنا را پیش چشم دارد.
«آلبینوس» را با کمی اغراق شاید بتوان «قهرمان مدرن» نامید. او در روند زندهگی روزمرهاش خللی ایجاد میکند. اگر او هم به مانند بسیاری دیگر از مردان، همسرش را ترک نمیکرد و معشوقههای پنهانی متعدد میداشت، اساساً موضوعی هم برای نقالی به دست ناباکوف نمیافتاد. اما او به مخاطرهجویی قهرمانانه در عرصۀ زندهگی روزمره دست میزند. خانوادهاش را ترک میکند و با دختری از طبقۀ پایین اجتماعی، دست به ماجراجویی میزند. او به تصورِ عملی قهرمانانه دست به این کار نمیزند؛ خطر میکند، زیرا تحت سلطۀ نهاد خویش است؛ نهادی که بیتوجه به قید و بندهای اجتماعی صرفاً لذت را طلب میکند. «آلبینوس» با تن دادن به این خطر، در واقع شبحی از قهرمان در عرصۀ زندهگیِ روزمره را به نمایش میگذارد.
«مایک فدرستون» در مقالۀ «زندهگی قهرمانی و زندهگی روزمره»، در توصیف زندهگی روزمره و تضاد آن با زندهگی قهرمانی میگوید: «جهان روزمره، جهانی است که قهرمان از آن عزیمت میکند، سیطرۀ مراقبت و محافظت (زنان، کودکان و مسنها) را پشت سر میگذارد، فقط به این سبب که چنانچه وظایفش را با موفقیت به انجام برساند، مورد تحسین و تشویق همان زندهگی روزمره قرار میگیرد. از این رو تضاد اساسی این است که زندهگی قهرمانی، سیطرۀ خطر و خشونت و به استقبال خطر رفتن است. در حالی که زندهگی روزمره، سیطرۀ زنان و تولید مثل و مراقبت است. زندهگی قهرمانی، زندهگییی است که در آن قهرمان میخواهد با نشان دادن شجاعت، خود را به اثبات برساند.»
«خنده در تاریکی» روایت سقوط انسان است؛ سقوط انسان از انسانیت و بیگانهگی با خویشتنِ خویش و با نوع انسان. ناباکوف با بهره گرفتن از درونمایۀ آشنایی همچون «خیانت»، تراژدی سقوط انسانها را به نمایش میگذارد. ارسطو معتقد بود که تراژدی یعنی کنش، یعنی عملی که در بیرون اتفاق میافتد؛ اما ادبیات مدرنیستی نشان داد که تراژدی در درون هم میتواند رخ دهد، در درون انسانها و نیز در زندهگی «آدمهای معمولی».
………………………………………………………..
منابع:
ـ زندهگی قهرمانی و زندهگی روزمره، مایک فدرستون، ترجمۀ هاله لاجوردی، ارغنون شمارۀ ۱۹
ـ خنده در تاریکی، ولادیمیر ناباکوف، ترجمۀ امید نیکفرجام، نشر مروارید
ـ دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴، فصل کار بیگانه شده، کارل مارکس، ترجمۀ حسن مرتوضوی، نشر آگه
ـ تمدن و ملالتهای آن، زیگموند فروید، ترجمۀ محمد مبشری، نشر ماهی
ـ کلانشهر و حیات ذهنی، گئورگ زیمل، ترجمۀ یوسف اباذری، نامۀ علوم اجتماعی، جلد دوم، شمارۀ ۶
ـ رئوس نظریۀ روانکاوی، زیگموند فروید، ترجمۀ حسین پاینده، ارغنون شمارۀ ۲۲
ـ دو یادداشت با عنوان «نگاهی به رمان خنده در تاریکی» از انترنت
Comments are closed.