گزارشگر:سه شنبه 10 اسد 1396 - ۰۹ اسد ۱۳۹۶
بخش پنجاهوپنجم/
گسترش کار فرهنگی
اوایل ماه سنبلۀ ۱۳۸۰ خورشیدی، در منطقۀ باغ قاضی کبیر ولسوالی خواجه بهاءالدین، آمرصاحب جهت ساختنِ یک ستاد بزرگ فرهنگی، شمار زیادی از فرهنگیان را در شهرک خواجه بهاءالدین جمع کرد. این کار فقط چند روز پیش از شهادت ملکوتیِ ایشان صورت گرفت.
مهندس توریالی غیاثی، مدیر مسوول مجلۀ میهن در ایران، محمدعلم ایزدیار از پنجشیر، عبدالحی خراسانی از ایران، داکتر محیالدین مهدی و داکتر صاحبنظر مرادی از تاجیکستان، عبدالحفیظ منصور، فهیم دشتی و داوود نعیمی از پنجشیر و شماری دیگر از چهرههای فرهنگی در خواجه بهاءالدین گِردهم آمدند.
احمدشاه مسعود در صحبتی گفت: در گذشتهها و بهویژه در دوران جهاد، طوری که لازم بود، روی کارِ فرهنگی تمرکز صورت نگرفت و این یکی از نقیصههای کلانِ ما بود. اما حالا میخواهیم کارِ فرهنگی را گسترش دهیم.
در حضور آمرصاحب
در ماه اسد سال ۱۳۸۰ خورشیدی، شبی در خواجه بهاءالدین با شماری از همکاران؛ مهندس توریالی غیاثی، داوود نعیمی، یوسف جاننثار، داوود عارفی، و شیرزی، ظاهر اغبر و قوماندان گدامحمد خالد، پای صحبتِ آمرصاحب نشستم.
راستی صحبت کردن با آمرصاحب بسیار لذتبخش بود؛ دلِ آدم میخواست که او ساعتها صحبت کند و تو شنونده باشی.
در جریان خبرنگاری و مسوولیتهای دولتی، با بسیاری از مقامات صحبت داشتهام؛ اما هیبت، دقت، صلابت و صداقتِ شهید احمدشاه مسعود قهرمان ملی را در هیچکس ندیدهام.
در این مجلس، آمرصاحب ضمن شوخیهای بامزه، در مورد خبرنگاری و کارِ دقیق و مسلکی صحبتِ جالبی کرد. او از تکتکِ ما پرسید که چهقدر آموزش دیدهاید.
و سپس در جایی از صحبتِ خود گفت: شما تاریخ را بیان و ثبت میکنید، باید در گفتارِ خود صادق و نترس بوده، حق برایتان معیار باشد.
پلتۀ اشتوب
صبح ۲۳ میزان ۱۳۸۰ خورشیدی، طبق معمول از قریۀ ملاخیل بازارک پنجشیر، طرف وظیفه یعنی به کمیتۀ فرهنگی در منطقۀ دشتک میرفتم. خانمم گفت که پلتۀ اشتوب کار داریم، در بازگشت از بازار آن را بخر. برای اینکه فراموشم نشود، در کفِ دستم نوشتم «پلتۀ اشتوب». حوالی ساعت ۹ صبح به کمیتۀ فرهنگی واقع دشتک ولسوالی رُخه رسیدم. دیدم همۀ آمادهگیها برای رفتن به کابل گرفته شده است. هرچند شب از رادیوهای مختلف در مورد شکست خطوط اول طالبان، خبرهایی شنیده بودم؛ اما این موضوع چون بار بار تکرار شده بود، فکر نمیکردم که به این زودی، تغییر مهمی در جبهاتِ جنگ رخ دهد.
از استاد محمداسحاق فایز، همکار ما در هفتهنامۀ پیام مجاهد در اینباره پرسیدم، وی گفت: شب نیروهای دولتی، تمام نقاط اساسیِ کابل را تصرف کرده و طالبان را از کابل فراری ساختهاند، ما و شما بخیر امروز کابل میرویم.
همراه با استاد اسحاق فایز و عبدالوحید دژکوهی با یک موتر جیب که بلندگویی در بامِ آن نصب شده بود و نیز همراهِ عکسهای آمرصاحب و هفتهنامۀ پیام مجاهد، از پنجشیر طرفِ جبلالسراج حرکت کردیم، بعد از توقف کوتاهی در جبلالسراج، از راه کوتلِ خیرخانه اولین موتر ملکی بعد از نظامیان بودیم که وارد کابل شدیم.
وقتی به سر کوتلِ خیرخانه رسیدیم، فکر کردم تظاهراتِ کلانی در حال شکلگیری است. اما آنگونه نبود؛ مردم به استقبالِ ما و نیروهای مقاومت به سرِ سرکها بیرون شده بودند. چهره و قیافۀ مردم به من خیلی عجیب معلوم میشد؛ هیچ آدمی بدون ریش در شهر دیده نمیشد، همه پیراهنوتنبان به تن داشتند.
موترهای تکسی، موسیقی بلندی مانده بودند و تعدادی از جوانان با رقص و پایکوبی، مردم را به خود مشغول کرده بودند. حالتِ عجیبی بود، تعدادی حتا شکستِ نیروهای ظالم و جاهلِ طالبان را باور نمیکردند.
یک تن از همصنفانم آقای استاد ابوالاحرار رامزپور که خانهیی در مقابل پل دهمزنگ دارد، قصه کرد:
“به رادیوها را گوش نکرده بودم و از موضوع خبر نداشتم، ساعتِ ده صبح که از خانه بیرون شدم، هر چیز به نظرم عجیب آمد. صدای موسیقی از گوشهیی شنیده شد، فکر کردم من اشتباه کردهام. روبهروی خانه سرِ پل آرتل را دیدم که چندین موتر با هم یا تصادم کرده و یا به دیوارههای سرک خود را زده و موترهایشان از حرکت ماندهاند، اما سرنشینِ هیچکدام دیده نمیشود.
از دکاندار سرِ کوچه پرسیدم: “استاد خیرتی است، ای موترها چرا ایقه تصادم کردهاند؟” دکاندار گفت: استاد بهخیالم خبر نداری، طالبان را خدا گم کرد، قوماندانهای آنها در حال فرار، از ترس و وارخطایی، موترهای خود را تکر دادهاند!
آن زمان بود که فهمیدم طالبان از شهر کابل فرار کردهاند.»
حوالی ساعت ۴ به وزارت اطلاعات و فرهنگ رسیدیم. زمانی که در مقابل وزارت اطلاعات و فرهنگ پیاده شدم، تصادفی نگاهم به کفِ دستم افتاد که در آن «پلتۀ اشتوب» را یادداشت کرده بودم. حیران ماندم که سرنوشت، آدمی را به کجاها میکشاند، حتا آدم تصورش را کرده نمیتواند!
به یاد این قولِ حضرت علی کرمالله وجهه افتادم: “من خدا را از فسخِ ارادهام شناختم، زیرا چیزی را که من اراده کردم، خلافِ آن واقع شد؛ دانستم که کسی است که مرا هدایت میکند.”
با خود گفتم: خدایا! تو قادر و توانا هستی، قدرتِ تو بالاترین قدرتهاست، نمیدانم فردا سر از کدام دامان بیرون خواهم کرد.
Comments are closed.