مارکز مجنون شده است!

- ۱۵ سنبله ۱۳۹۱

«جیمی گارسیا مارکز»، برادر رمان‌نویسِ برنده نوبل ادبیات، طی یک سخنرانی اعلام کرده، برادرش علاوه‌ بر آلزایمر، از بیماریِ جنون نیز رنج می‌برد.
وی در سخنرانی‌یی که برای دانشجویان دانشگاهی در شهر «کارتاژینا» ایراد می‌کرد، گفت؛ برادر ۸۵ ساله‌اش دایماً با او تماس تلیفونی می‌گیرد و سوالات تکراری و ابتدایی می‌پرسد.
برادر مارکز اظهار کرد: حافظه مارکز دچار مشکل شده است و من گاهی گریه می‌کنم؛ زیرا احساس می‌کنم دارم او را از دست می‌دهم.
«جیمی گارسیا مارکز» اولین عضو خانواده این نویسنده سرشناس است که در جمعی عمومی درباره مشکل «گابو» صحبت می‌کند. به گفته او، خالق «صدسال تنهایی» از نوشتن دست کشیده است.
او هم‌چنین گفت: “مارکز از لحاظ فیزیکی مشکلی ندارد؛ اما مدت زیادی است که از جنون رنج می‌برد. او هم‌چنان حس اشتیاق‌، لذت‌ و طنزی را که پیش از این داشت، دارد. این بیماری‌یی است که در خانواده ما موروثی است.”
چندماه قبل بود که «پلینی مندوزا آپولیوس» ـ دوست نزدیک مارکز ـ در مصاحبه‌ با یک روزنامه چیلیایی اعلام کرد، این نویسنده‌ معروف کلمبیایی به تدریج حافظه‌اش را از دست می‌دهد و صدای آشنایانش را نمی‌شناسد.
خداحافظی به سبک مارکز
بخوانید “گابریل گارسیا مارکز” چه‌گونه در این نامه کوتاه که مدتی پیش انتشار یافت، از جهان و خواننده‌گانِ خود خداحافظی می‌کند:
اگر پروردگار لحظه‌یی از یاد می‌برد که من آدمکی مردنی بیش نیستم و فرصتی ولو کوتاه برای زنده ماندن به من می‌داد، از این فرصت به بهترین وجه ممکن استفاده می‌کردم.
به احتمال زیاد هر فکرم را به زبان نمی‌راندنم، اما یقیناً هرچه را می‌گفتم، فکر می‌کردم. هر چیزی را نه به دلیل قیمت که به دلیل نمادی که بود، بها می‌دادم.
کم‌تر می‌خوابیدم و بیشتر رویا می‌بافتم؛ زیرا در ازای هر دقیقه که چشم می‌بندیم، شصت ثانیه نور از دست می‌دهیم. راه را از‌‌ همان‌جایی ادامه می‌دادم که سایرین متوقف شده بودند و زمانی از بستر برمی‌خاستم که سایرین هنوز در خواب‌اند.
اگر پروردگار فرصت کوتاه دیگری به من می‌بخشید، ساده‌تر لباس می‌پوشیدم، در آفتاب غوطه می‌خوردم و نه تنها جسم، که روحم را نیز در آفتاب عریان می‌کردم. به همه ثابت می‌کردم که به دلیل پیر شدن نیست که دیگر عاشق نمی‌شوند، بلکه زمانی پیر می‌شوند که دیگر عاشق نمی‌شوند.
به کودکان بال می‌دادم، اما آن‌ها را تنها می‌گذاشتم تا خود پرواز را فرا گیرند. به سالمندان می‌آموختم با سالمند شدن نیست که مرگ فرا می‌رسد، با غفلت از زمان حال است.
چه چیز‌ها که از شما‌ [خواننده‌گانم] یاد نگرفته‌ام… یاد گرفته‌ام همه می‌خواهند بر فراز قله کوه زنده‌گی کنند و فراموش کرده‌اند مهم صعود از کوه است.
یاد گرفته‌ام وقتی نوزادی انگشت شست پدر را در مشت می‌فشارد، او را تا ابد اسیر عشق خود می‌کند. یاد گرفته‌ام انسان فقط زمانی حق دارد از بالا به پایین بنگرد که بخواهد یاری کند تا افتاده‌یی را از جا بلند کند.
چه چیز‌ها که از شما یاد نگرفته‌ام… . احساسات‌تان را همواره بیان کنید و افکارتان را اجرا. اگر می‌دانستم امروز آخرین روزی است که تو را می‌بینم، چنان محکم در آغوش می‌فشردمت تا حافظ روح تو گردم.
اگر می‌دانستم این آخرین دقایقی است که تو را می‌بینم، به تو می‌گفتم «دوستت دارم» و نمی‌پنداشتم تو خود این را می‌دانی.
همیشه فردایی نیست تا زنده‌گی فرصت دیگری برای جبران این غفلت‌ها به ما دهد. کسانی را که دوست داری، همیشه کنار خود داشته باش و بگو چه‌قدر به آن‌ها علاقه و نیاز داری. مراقب‌شان باش. به خودت این فرصت را بده تا بگویی: «مرا ببخش»، «متاسفم»، «خواهش می‌کنم»، «ممنونم» و از تمام عبارات زیبا و مهربانی که بلد هستی، استفاده کن.
هیچ‌کس تو را به‌خاطر نخواهد آورد اگر افکارت را چون رازی در سینه محفوظ داری. خودت را مجبور به بیان آن‌ها کن. به دوستان و همه آن‌هایی که دوست‌شان داری، بگو چه‌قدر برایت ارزش دارند. اگر نگویی فردایت مثل امروز خواهد بود و روزی با اهمیت نخواهد گشت… .

بخش ادبیات تبیان
منبع: جام جم

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.