احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:زهره روحی/ 3 حوت 1392 - ۰۲ حوت ۱۳۹۲
بخش دوم و پایانی
«در این مدت همهاش منتظر بودهام، خیال میکردم میرویم مسکو، و آنجا به مرد دلخواهم برمیخورم. در عالم رویاها میدیدمش و در خیال، دوستش داشتم… ولی همۀ این آرزوها پوچ شده… پوچ…» (ص ۹۹)
به نظر میرسد برای ایرنا، آری گفتن به توزنباخ، دست یافتن به منبع قوا و شهامتی است که برای کندن و رفتن از این شهر لازم دارد. از اینرو «ازدواج» برای وی بیشتر از آنکه از سر احساسی جنسی و یا از روی عشق، و یا وظیفهیی عرفی باشد، یک وظیفۀ اگزیستانسیالیستی است. در واقع ایرنا برای آزاد ساختن روح خود است که اقدام به ازدواج میکند. ازدواج میکند تا با همراهی توزنباخ، از باتلاق خوابآلودهگی شهری که «کار» در آن بدون نیاز به فکر انجام میشود، رهایی یابد. ایرنا با ازدواجِ بدون عشقش با توزنباخی که او هم تمنای رفتن دارد، در حقیقت قصد دارد تا خود را به رویاهایش نزدیک سازد. از نظر او، قدم برداشتن در راه رویاها، به معنای دور شدن از توهمات است. او به سمت «مسکو» میرود. و عملی شدن همین تصمیم ایرنا را مجبور میسازد تا دیر یا زود با چهرۀ واقعی رویاهایش روبهرو گردد. بنابراین چنانکه میبینیم علیرغم ظاهر آزادسازییی که نام «وظیفه» و «ضرورت» به خود گرفته، این عشق است که ایرنا را آزاد میسازد، نه وظیفه؛ اما نه عشق به توزنباخ، بلکه عشق به مسکو:
[به خواهرش]: «اولیا، جان دلم، من برای بارون [توزنباخ] احترام قایلم… زیاد بهش فکر میکنم، مرد خیلی خوبی است… با او ازدواج میکنم… قبول میکنم با او ازدواج کنم به شرط اینکه برویم مسکو!…» (ص ۱۰۵)
اما آیا برای توزنباخ هم همینطور است؟ پاسخ منفی است. چخوف او را عاشق ایرنا نشان میدهد:
«توزنباخ : «پنج سال است عاشقت هستم و هنوز بهش عادت نکردهام و تو روز به روز زیباتر می شوی … فردا صبح میبرمت. کار میکنیم، پولدار میشویم، رویاهای من دوباره زنده میشوند و تو خوشبخت میشوی! ولی ـ یک امایی دارد، فقط تو یکی ـ تو دوستم نداری!
ایرنا: نمیتوانم دوستت داشته باشم ـ من زنت میشوم، بهت وفادار و مطیع میمانم، اما نمیتوانم دوستت داشته باشم. چه کارش میشود کرد؟ [میگرید] هیچ وقت در زندهگیام کسی را دوست نداشتهام، آه که چه رویاهایی برای عاشق شدن داشتم! همیشه، شب و روز، در رویایش هستم… انگار روحم مثل یک پیانوی قیمتی است که قفلش کردهاند و کلیدش گم شده ….»(ص ۱۲۳)
و این «اما»یی که مانع احساس خوشبختی توزنباخ است، همان چیزی است که به لحاظ اگزیستانسیالیستی، موقعیتِ او را برتر از کولیگین، شوهر ماشا میکند. نگاه توزنباخ به «عشق»، از سر آزادهگی است. او از ایرنا عشق طلب میکند و نه جسم و یا زیبایی ستودنیاش را و نه حتا وفاداری و مطیع بودن او را. حال آنکه کولیگین علیرغم آگاهی از عدم علاقۀ همسرش (ماشا) به وی همچنان احساس خوشبختی میکند. چرا که نگاه شیءانگارانۀ وی به ماشا، او را از داشتن همسر زیبا و بااستعدادی چون ماشا، مفتخر و خوشحال میسازد:
«کولیگین: «جداً زن حیرتانگیزی است! [رو به ماشا] هفت سال است که با او ازدواج کردهام، اما احساس میکنم همین دیروز بود که ازدواج کردم… آره، به شرافتم قسم، احساس میکنم تو واقعاً حیرتانگیزی! آخ که چهقدر خوشحالم، خوشحال، خوشحال!
ماشا: و من چهقدر کسلم، کسل، کسل!…» (صص ۹۵ ـ ۹۶)
زمانی هم که کولیگین پی میبرد ماشا، عاشق ورشینین سرهنگ میانسال است، خوشحالیاش از بین نمیرود. حتا زمانی که ماشا را گریان و آشفته از فرمان اعزام و رفتن سرهنگ ورشینین به همراه هنگش از شهر میبیند، ظاهراً احساس خوشبختی او همچنان پایدار است و کمترین خدشهیی هم به آن وارد نشده است: [دستپاچه، رو به اولگا، بزرگترین خواهر] عیبی ندارد …. بگذار گریه کند… ماشا جانم، ماشا جان قشنگم… تو زن منی، و من با همه این حرفها خوشبختم… شکوه نمیکنم، هیچ سرزنشی ندارم بکنم ـ اصلاً … اولگا اینجا شاهد من است … زندهگیمان را دوبارۀ مثل سابق شروع میکنیم. و تو حتا یک کلمه هم از من نخواهی شنید. حتا یک اشاره… (ص ۱۳۱، تأکید از من است.)
کولیگین آنچنان غرق در شیوه و نگاه شیءانگارانه خود به زندهگی است که اصلاً درنمییابد که ماشا نه از سر بیوفایی به وی، بل به دلیل نفرتش از شیوۀ زندهگی «مثل سابق» و بازگشت به آن است که گریه میکند. چخوف روی این حقارتهای فکری و تلاشِ رنجبار و محتوم به شکستِ گسستن از این حقارتهاست که تأمل میکند. به لحاظ نگرشهای اگزیستانسیالیستی، عشق سرهنگ دوم ورشینین برای ماشا حکم رستگاریِ روح و روانش از شیوۀ کرختی و بیهدفی زندهگی شهرستانی را دارد. آنهم با تمام پارادوکسی که حامل تضادهای اخلاق از نظر عرف جامعه است. هرچند که چخوف تمایلی به گشودن این فضاهای پارادوکسی ندارد.
بنابراین تفاوت بزرگ توزنباخ با کولیگین در منزلتهای روحیِ آنان است. کسی همچون توزنباخ از سر آزادهگی در طلب عشقی دوجانبه و تعاملی است. عشقی مشترک که بتواند کار و راهی مشترک برای عاشق و معشوق ایجاد کند و هر دو را از آن غنی سازد. حال آنکه برای کولیگین، حضور فیزیکی (جسمی) حتا بدون روحی آزاد برای عشق ورزیدن کفایت میکند. منزلت روحی توزنباخ در برابر کولیگین به آزادمرد در برابر برده میماند. روح کولیگین در بردهگی بهسر میبرد و خود از آن خبر ندارد، چرا که نمیداند زندهگی معنایی فراتر از خوردن و خوابیدن و کارکردنی بدون فکر و الهام دارد. معنایی که نه از راه مالکیت و «داشتن» دیگری، بل از راه عاشقیات حاصل میشود.
باری، اما این فقط توزنباخ نیست که عاشق ایرناست. ستوان ارتش، سولیونی هم ظاهراً عاشق ایرنا است. سولیونی، جایگاه مثبت و درخوری در نمایشنامه ندارد. او کسی نیست که از مصاحبت با او بشود لذت برد. به عکس، او کسی است که مخل گفتوگوهاست. و با ادا و اطوارها و پارازیتهایش، خیلی زود خود را از چشم خواننده میاندازد؛ و بدین ترتیب، چخوف موفق میشود کاری کند که هیچ کس او را جدی نگیرد: نه شخصیتهای نمایشنامه و نه مخاطبان آن. سولیونی چنان مضحک و مزاحم است که حتا زمانی که در اواسط داستان در حال اظهار عشق به ایرناست، این عمل صرفاً به وقاحت همیشهگی و رفتار مضحکِ او تفسیر میشود و همچون سایر جفنگیاتش جدی تلقی نمیشود. حتا جایی که او رقیب عشقیاش را تهدید به مرگ میکند. (ص ۷۵)
در انتهای نمایشنامه، هنگامی که ایرنا و توزنباخ تصمیم به ازدواج و رفتن از شهر گرفتهاند، روز قبل از ازدواج، توزنباخ در دوئلی بهدست سولیونی کشته میشود. اما نکتهیی که بسیار شگفت از سوی چخوف پرداخته شده، قرار دادن سولیونی با همان ویژهگی برهم زدن گفتوگوها و یا نقش پارازیتیاش در بهزنگاه صراحتیافتهگیِ رابطه توزنباخ ـ ایرنا است. یعنی دقیقاً در لحظهیی که از یکسو ایرنا در نهایت شجاعت و صداقت احساسِ خود را برای توزنباخ باز میکند و از سویی دیگر، توزنباخ بهشدت متأثر از «اما»یی است که از دل این بازگشایی سر برآورده، درست در لحظاتی بعد، توزنباخ بدون آنکه ایرنا را مطلع کند، راهی محل دوئلی میشود که سولیونی در انتظار کشتن وی (بخوانیدش برهم زدن و قطع رابطهیی شفاف) بهسر میبرد.
چخوف از یکسو از طریق نگهداشتن رابطههای گنگ، مبهم، دروغین و سربستۀ مبتنی بر بیوفایی و بیمهری زوجهایی همچون آندری و همسرش ناتاشا و نیز ماشا و شوهرش کولیگین، و از سوی دیگر، از طریق نابود شدنِ رابطۀ شفاف و عاری از دروغ ایرنا و توزنباخ، به وسیله سولیونیِ غیر قابل تحمل، تأکیدی مضاعف بر پوسیدهگی و غیر قابل اعتماد بودن زمانه خویش دارد.
و احتمالاً برای آنکه به احساس رنجبار اما پالودهشده توزنباخ بیشتر بها دهد و مخاطبان را با پاداش اگزیستانسیالیستی این رنج آشنا سازد، به توصیف احساس شعفِ توزنباخ از زندهگی میپردازد. با این حال، به نظر میرسد چخوف حاضر نیست ما را در برابر توزنباخِ رستگار و آزادشده از بند کلیشههای زندهگی قرار دهد. چرا که او را همچنان اسیر در چنگال نگرشهایی میبینیم که سولیونی او را وادار به پذیرششان کرده است. اما چرا چخوف اینگونه عمل میکند!؟ شاید برای آنکه مایل نیست به همین آسانی، از وضعیت تراژیک زندهگی بشری صرفنظر کند. تراژیک از این حیث که درست همان هنگام که «فانی و میرایی» در برابر بشر آشکار شود، قدرت دیدنِ تمام جلوههای هستیِ جهان فانی را پیدا میکند. به هر حال، چخوف با اضافه کردنِ دلشورۀ توزنباخ برای رفتن به آغوش مرگ، به رنج ناشی از دیدن واقعیت عشقِ یکسویهاش به ایرنا و تحمل این رنج، ارزشی مضاعف میدهد و به کمک بهرههایی اگزیستانسیالیستی از هر دو، او را در مرحلهیی فراتر از آنچه که پیشتر بوده قرار میدهد. و چنانکه خواهیم دید، از توزنباخ در ساعات پایانی زندهگیاش، تصویری جاودانی (و سرشار از نگاهی ناب، بکر و تازه) به جهان و هستی میسازد:
«توزنباخ: [رو به ایرنا و در خلوت با او] چه چیزهای ناچیز، چه چیزهای احمقانهیی بعضی وقتها بهیکباره اهمیت پیدا میکنند، بیهیچ دلیل مشخصی! بهشان میخندی، درست مثل همیشه، هنوز ناچیزشان میدانی، با اینهمه یکدفعه میبینی افسارت در دست آنهاست، و تو قدرت نداری جلوشان را بگیری. ولی بیا حرفش را نزنیم! خیلی سرحالم، انگار اولین بار است که در عمرم این درختهای صنوبر و افرا و غان را میبینم. مثل اینکه با کنجکاوی نگاهم میکنند. و در انتظار چیزی هستند. چه درختهای قشنگی ـ وقتی فکرش را میکنی، میبینی چهقدر قشنگاند، زندهگی باید داخلِ این درختها نهفته باشد!… باید بروم، وقتش است… به آن درخت مرده نگاه کن، همهاش خشک شده، اما هنوز هم با درختهای دیگر، درونِ باد پیچوتاب میخورد. و همینطور به نظرم میآید اگر بمیرم، باز سهمی در زندهگی دارم». (صص ۱۲۳ـ ۱۲۴، تأکید از من است.)
اینکه چه روایتی از «سه خواهر» چخوف میتواند ارجحیت داشته باشد، جدا از دانش و اندوختههای فهمی و ادراکی مخاطب، بیتأثیر از وضعیت اجتماعی ـ تاریخیِ زمانهیی نیست که در آن بهسر میبریم. اما برخی از موقعیتها هستند که شاید به دلیل وضعیت اگزیستانسیالیستییی که دارند، همواره مستعد «مسأله» کردنِ خود در هر زمان و دورهییِ تاریخی هستند. با این وجود، این وضعیتهای اگزیستانس، زمانی بر ذهن و روان مخاطب اثرگذارند و از خوانندۀ معمولی، متأملی فلسفی میسازند که بتوانند در عینِ پایی داشتن در مسایل زندهگی روزمره، پرده از اصالت عمیقِ آن بردارند.
Comments are closed.