احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:مازیار رازی/ 27 عقرب 1393 - ۲۶ عقرب ۱۳۹۳
بخش نخست
«فیلسوفان، تنها جهان را به شیوههای گوناگون تعبیر کردهاند. اما مسأله بر سر دگرگون کردنِ جهان است.»(۱) (کارل مارکس، بهار ۱۸۴۵)
گرچه «تز» بالا از سوی چپیها به کرّات نقل شده، اما مفهوم کامل آن که ستون فقرات فلسفۀ مارکسیسم را تشکیل میدهد، هیچگاه به بحث جامع گذاشته نشده است.(۲) برخلاف نظریاتِ برخی از نظریهپردازان چپ، «مارکسیسم» یک «ایدیولوژی» نیست، زیرا که ایدیولوژی یک «آگاهی کاذب»(۳) است. تنها بورژوازی حامل «ایدیولوژی» است و طبقۀ کارگر نیازی به «آگاهی کاذب» ندارد. در واقع «مارکسیسم» یک «علم» است؛ علمی که «جهانبینی» طبقۀ کارگر را توضیح میدهد. در عین حال، «مارکسیسم» به عنوان یک نظریه، «سلاح» انقلاب پرولتری است. در مرکز «مارکسیسم» نیز فلسفۀ «عمل»(۴) قرار گرفته است.
برخلاف توضیحاتی که «مارکسیست»های چپ از «ماتریالیسم دیالکتیک» ارایه دادهاند، فلسفۀ «عمل» مارکس بر محور مطلبِ دیگری استوار گشته است. یکی از روشهای عادی توضیح و تشریح فلسفۀ مارکسیستی، تأکید بر دعوای سنتی بین «ماتریالیست»ها و «ایدهآلیست»ها است. مکتب نخست تأکید بر تقدم «ماده» (عین) بر «روح» (ذهن) دارد و مکتب دوم برعکسِ آن. نظریهپردازان سنتی استدلال میکنند که «کشف» مارکس در حوزۀ فلسفی این است که «ماتریالیسم» فوئرباخ و «ایدهآلیسم» هِگل را درهم آمیخته و «غنی» کرده است. آنان تنها به برشمردن «قوانین» فلسفی (مانند تغییر کمّیت به کیفیت، نفی در نفی، وحدت ضدین، «تز»، «آنتی تز»، «سنتز» و غیره) بسنده میکنند. در واقع مارکسیستهای سنتی در بهترین حالت، فلسفۀ مارکسیستی را بر مبنای نظریات ارایه شده توسط «لنین»(۵) (نوشتههای فلسفی) و یا «انگلس» (آنتی دورینگ) توضیح میدهند. تردیدی نیست که در این آثار ارزنده، عناصر بسیار مهمی از فلسفۀ مارکسیستی نهفته است. اما مسألۀ اساسی فلسفۀ مارکسیستی، به این نکات خلاصه نمی گردد.
مفهوم فلسفۀ «عمل» نزد مارکس
کلیۀ فیلسوفان پیشا مکتب ایدهآلیستی هِگل، «عمل» و یا رابطۀ بین «تیوری» و «عمل» در فلسفه را با تردید مینگریستند. به زعم آنان، گویا ترکیب «عمل» با تیوری، منجر به کاهش «خلوص» مسایل نظری میگشت. پیش از مارکس، ایدهآلیسم آلمانیِ نهفته در نظریات هِگل، ترکیب «عمل» و «تیوری» را آگاهانه ارزیابی و طرح کرد. علت آن نیز این بود که ایدهآلیسم آلمانی در مرکز جنبش انقلابی ضد فیودالی آن دوره قرار گرفته بود (بهویژه در فرانسه). هِگل در نوشتههای خود، به کرّات به ارتباط بین فلسفه و واقعیت انقلابی زمان خود اذعان داشت. پس از آن، مارکس در مورد وضعیت آن دوره نوشت که: «آلمان وجدان تیوریک سایر کشورها است که در عمل آنچه را آلمانیها [فیلسوفان آلمانی] در موردش فکر میکردند، به مورد عمل قرار دادهاند»(۶) اما، با این وصف ایدهآلیسم مطلقگرایانۀ هِگل، دنیا را همانگونه که «موجود» بود پذیرفت؛ و خواهان تغییر یا دگرگونی آن نگشت. او در «درسهای تاریخ فلسفه» اشاره میکند که: «هدف نهایی فلسفه این است که بین تفکر و واقعیت آشتی ایجاد کند.»(۷)
در واقع، تنها کارل مارکس بود که بهروشنی رابطۀ میان فلسفۀ ایدهآلیستی و «عملِ» انقلابی را توضیح داد.
از دیدگاه مارکس، «عملِ» انسانی که با هدف تغییر طبیعت و اجتماعِ پیرامون خود شکل گرفته است، مقام مرکزی در شناخت جامعه را به خود معطوف میدارد. «فلسفه» نیز آگاهی، پایۀ تیوریک و ابزار این عمل را بنیاد میگذارد. از دیدگاه مارکس، رابطۀ بین «تیوری» و «عمل» (پراکسیس)، هم یک رابطۀ «عملی» و هم «نظری» است. «عملی» از این لحاظ که «تیوری» در تحلیل نهایی راهنمای فعالیت انسانی است، بهویژه عمل انقلابیاش. «نظری» از این لحاظ که این ارتباط یک اقدام آگاهانه است. فلسفۀ «عملِ» مارکس، پیوند بین «فلسفه» به شکل اعم را با «واقعیت موجود» توضیح میدهد. این نکته را هِگل نادیده میگرفت. اما پس از وی، «هِگلیهای جوان» از نظریات او فراتر رفتند.
مارکس برای نخستین بار، گُسست خود با «هگلیهای جوان»(۸) را با نقد به نظریات آنها در سال ۱۸۴۳، آغاز کرد. مارکس با نقد بر دو مکتب موجود «هگلیهای جوان»، نظریۀ فلسفۀ «عمل» را تکامل داد. او نوشت که: «سلاح نقد هرگز جایگزین نقدِ با سلاحها نمیگردد… تیوری زمانی به یک نیروی مادی تبدیل میگردد که تودههای مردم را جلب کرده باشد… زمانی که رادیکال شده باشد.»(۹)
نقش پرولتاریا در تحقق فلسفۀ «عمل»
پس از این تکامل نظری، دو پرسش برای مارکس مطرح شد: اول، آن تیورییی که منطبق با واقعیت است، کدام است؟ دوم، چه کسی در جامعه این تیوری را به «عمل» انقلابی تبدیل میکند؟ پاسخ او به این پرسشها، در نوشتههای بعدی مارکس بهروشنی بیان گشت.
او معتقد بود که در وهلۀ نخست، «تیوری» مورد نظر، بایستی «رادیکال» و «انقلابی» باشد. به سخن دیگر، تیورییی که خواهان حفظ وضعیت موجود (بورژوایی) باشد، یک تیوری «رادیکال» و «انقلابی» نیست. پس چنین تیورییی قادر به مبدل شدن به «نیروی مادی» و «جلب» تودهها نخواهد شد.(۱۰) و دوم، طبقۀ کارگر تنها طبقهیی است که قادر به تحقق این تیوری (فلسفه) در جامعه میباشد.
مارکس ادامه میدهد که تیوری، زمانی «رادیکال» است که ریشۀ آن درک گردد: «برای انسان، ریشه همان انسان است»(۱۱) سپس تأکید میکند که «تیوری زمانی در مردم تحقق مییابد که نیازهای آنها را برآورده کند»(۱۲) بنابراین از دیدگاه مارکس، فلسفۀ «عمل»، نقدی رادیکال است که زمانی از «تیوری» به صحنۀ «عمل» وارد میگردد تا پاسخگوی نیازهای انسانهای واقعی در جامعه باشد.
Comments are closed.