نقدی بر رمانِ «قصۀ جزیرۀ ناشناخته» اثر ژوزه ساراماگو

گزارشگر:چهار شنبه 26 حمل 1394 - ۲۵ حمل ۱۳۹۴

mnandegar-3«مردی به دروازۀ قصر پادشاه رفت و گفت، به من یک کشتی بدهید.»
این رمان که با این جمله آغاز می‌شود، بیش از هرچیز به ما القا می‌کند که با یک داستان تخیلی و البته در دستۀ رئالیسم جادویی مواجهیم. در آغاز داستان با مردی آشنا می‌شویم که برخلاف دیگران که تنها به منظور اهداف مادی و زمینی خود نزد پادشاه می‌روند، او تنها از پادشاه، کشتی‌یی می‌خواهد که بتواند با آن به جست‌وجوی جزیرۀ ناشناخته برود. در این حین، با زنی آشنا می‌شویم که در قصر پادشاه کار می‌کند ولی نامِ او در تمامی داستان هیچ‌گاه ذکر نمی‌شود. او وظیفه دارد که نظافت قصر پادشاه را انجام دهد و با لقب نظافتچی شناخته می‌شود. زن نظافتچی که از قصد مرد برای کشف جزیره‌یی ناشناخته آگاه شده است، قصر را ترک می‌کند و به منظور همراهی با مرد پیش از او خود را به بندرگاه می‌رساند. نه در هنگام آشنایی این دو با یکدیگر و نه در پایان داستان، سخنی از عشق در میان نیست.
مرد به دنبال خدمۀ کشتی می‌رود، اما هیچ‌کس حاضر نمی‌شود که او را در این سفر همراهی کند. «دیگر جزیرۀ ناشناخته‌یی وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد، بازهم حاضر نیستند آسایش موجود در خانه و راحتی کار کردن در کشتی‌های مسافربری را رها کنند و خود را در ماجراجویی‌های دریایی گرفتار سازند و چیزی را جست‌وجو کنند که وجود ندارد.» این تنهایی مرد در یافتن جزیرۀ ناشناخته‌یی که می‌دانیم نمادی از خودشناسی‌ست، بیش از هر چیز مخاطب را آزار می‌دهد. او در باب این جزیره نکته‌یی را با زن نظافتچی در میان می‌گذارد که ذکر آن خالی از فایده نیست: «می‌خواهم بدانم که وقتی در آن جزیره قرار می‌گیرم چه کسی هستم، نمی‌دانی که اگر از خویشتن خود بیرون نیایی، هرگز کشف نخواهی کرد که کی هستی…» در جای دیگر نیز می‌گوید: «برای دیدن کامل یک جزیره باید از آن جزیره جدا شد، ما نمی‌توانیم خود را ببینیم مگر این‌که از قید خود رها شویم…» این خودشناسی‌یی که او در جست‌وجویش است، بیش از هر چیز نشان دید عرفانیِ ساراماگو نسبت به خود است.
در آخر داستان، مرد در خواب ‌گویی جزیرۀ ناشناخته را کشف می‌کند. خواب مرد که در حقیقت واقعۀ توفان نوح را در ذهن مخاطب به تصویر می‌کشد، ما را متعجب می‌کند و این سوال برای ما مطرح می‌شود که ساراماگو این واقعه را به چه منظوری در این داستان گنجانده است؟
وجود کشتی برای گذر از دریای تیره، نمادی بسیار زیباست که برای رسیدن به خودشناسی، مرشدی‌ست که دست هر مریدی را می‌گیرد و او را در مسیر همراهی می‌کند. کشتی در اصل نماد مجموعه‌یی از قراردادهاست.
در این داستان، ساراماگو نامی برای مرد و زن انتخاب نکرده است. همین که ما در کل داستان با مردی روبه‌رو هستیم که در آرزوی یافتن جزیره‌یی ناشناخته است و به زبان دیگر به دنبال خودشناسی‌ست، نشان از این دارد که مرد نمادی‌ست از ضمیر هوشیار و بیدار هرکس که هنوز به مادیات آغشته نشده است.
گویی این نکته یادآور این چند بیت از مولانا است که می‌فرماید:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
که از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
زین همرهان سست‌عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتم که: «یافت می‌نشود گشته‌ایم ما»
گفت: «آن‌که یافت می‌نشود، آنم آرزوست»

در طرف دیگر، زن با لقب نظافتچی معرفی می‌شود. دنیای زمان آن دو از بی‌نظمی و فساد رنج می‌برد و وجود یک مصلح اجتماعی ضروری است. نکتۀ قابل ملاحظه این است که در بیشتر آثار ساراماگو وجود چنین شخصی بسیار پُررنگ است. در قسمت آغازین مشاهده می‌کنیم که او کشتی را تمیز می‌کند و آن را از هر چیز ناپاک و آلوده می‌زداید تا سلوکی پاک و مطهر داشته باشند.
وجود کشتی برای گذر از دریای تیره، نمادی بسیار زیباست که برای رسیدن به خودشناسی، مرشدی‌ست که دست هر مریدی را می‌گیرد و او را در مسیر همراهی می‌کند. کشتی در اصل نماد مجموعه‌یی از قراردادهاست. از طرفی، زن نظافتچی در هنگام تمیز کردن کشتی هنگامی که می‌بیند که مخزن باروت‌ها خالی‌ست، می‌گوید: «قرار نیست که رفتن به جست‌وجوی جزیرۀ ناشناخته چیزی نظیر عملیات جنگی باشد.» بدین ترتیب، کشتی از هرگونه آرزوهای دنیوی خالی‌ست. سپهری نیز برای رسیدن به آرمان‌شهر خود می‌گوید:
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشۀ عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید،
همچنان خواهم راند
نه به آبی‌ها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب به‌در می‌آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی‌گیران
می فشانند فسون از سر گیسوهاشان

منبع: پرشین‌پرشیا

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.