احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
- ۲۲ ثور ۱۳۹۴
چهار شنبه ۲۳ ثور ۱۳۹۴
بخش نخسـت
اندیشیدن به معنا و ماهیّتِ مدرنیّت از سویی، و گرفتاریِ ما در چنبرۀ رابطه با آن از دگرسو، ذهن و ضمیرِ بسیاری از روشنفکرانِ فارسیزبان را به خود مشغول کرده است. یکی از این روشنفکران داریوشِ آشوریست که تأثیرِ چند دههییِ حضورِ او در فضایِ روشنفکریِ ایران غیرِقابلِ انکار است. داریوشِ آشوری کوششهایِ نظریِ خویش را در مکتبِ زندهیاد خلیلِ ملکی آغاز کرد و با گذر از کنشهایِ سیاسی، اجتماعی، ادبی و فلسفی، اکنون در «خانۀ وجود» یعنی عرصۀ زبان، به تعبیرِ مارتین هایِدگر، بهسر میبرد و کوششی خستهگیناپذیر از دهههایِ پیش برایِ بالا بردنِ سطحِ گفتمانی دربارۀ مباحثِ زبانی در ایران آغاز کرده که کتابهایِی چون فرهنگِ علومِ انسانی، بازاندیشیِ زبانِ فارسی و زبانِ باز دستاورد این کوششها و کنشهاست.
بههر روی، میتوان با دیدگاههایِ آشوری موافق بود یا مخالف؛ ولی هرگز نمیتوان آنها را نادیده گرفت. در دنباله، گفتوگویِ مسعود لقمان را با داریوش آشوری دربارۀ زبان، مدرنیّت و چالشِ زبانِ فارسی با دنیایِ مدرن میخوانید.
***
نزدیکِ چهار دهه است که داریوشِ آشوری، بخشِ اعظمِ کوششها و کنشهایِ روشنفکرانۀ خویش را معطوفِ مسألۀ زبان کرده است. اینهمه حسّاسیّت به موضوعِ زبان از چه روست؟
حسّاسیّت من به زبان از سالهای کودکی آغاز شد. همین که در ششسالهگی به دبستان رفتم و خواندن و نوشتنِ پایهیی را آموختم، کششِ شدیدی به خواندن یافتم. از سالِ دومِ دبستان، روزنامهخوانی را آغاز کردم. در آن زمان کتابهایِ ویژه برایِ کودکان وجود نداشت. از اینرو، در سالهایِ کودکی آنچه از ادبیاتِ فولکلوریک بهدست میآمد، از قصۀ خاله سوسکه تا طوطینامه و رستمنامه را میخواندم تا رسیدم به ترجمههایِ رمانهایِ اروپایی. با آغازِ نوجوانی و پا گذاشتن به دبیرستان، که دورانِ پُرشورِ سیاسی با دولتِ مصدّق بود، به فعّالیّتِ سیاسی و حزبی پرداختم و در جوارِ ادبیات، روزنامه و کتاب دربارۀ مسایلِ سیاسی بسیار میخواندم و هرچه بیشتر به سویِ مسایلِ نظریِ سیاست و فلسفۀ سیاسی نیز کشیده میشدم. در من استعدادِ شاعرانهیی هم بود(که خوشبختانه آن را مهار کردم). به شعرِ فارسی هم بسیار دلبسته بودم. در همان سالهایِ نوجوانی به خاطرِ حافظۀ خوبی که داشتم، صدها بیت شعر از بزرگانِ ادبیاتِ فارسی و قطعههایِ بلند، از شاهنامه گرفته تا بوستانِ سعدی و غزلهایِ حافظ را از بر داشتم. کششِ من به شعر و استتیکِ زبان۳ از سویی، و کنجکاوی در مسایلِ نظریِ سیاسی، علمی و فلسفی از دورانِ نوجوانی از سویِ دیگر، بالطبع باید جایی با هم درآمیخته میشد.
در دورانِ دبستان و دبیرستان استعدادِ نویسندهگی و کشش به آن در من نمایان شد. از ۱۹ سالهگی به قلم زدن در مطبوعات پرداختم. آموختنِ زبانِ انگلیسی و مطالعه در قلمروِ علومِ سیاسی و فلسفه به آن زبان و دست بردنِ به ترجمه هم حسّاسیّتِ مرا به زبان و چندوچونِ آن افزونتر کرد. امّا یک رخداد بزرگ در زندهگیِ من، این توجّه و حسّاسیّت را بسیار بیشتر کرد. آن رویداد آشنا شدن باغلامحسینِ مصاحب و پروژۀ دایرهالمعارفِ فارسی بود که در مؤسسۀ انتشاراتِ فرانکلین انجام میشد. در سالِ ۱۳۳۹، من دانشجویِ «دانشکدۀ حقوق و علوم سیاسی و اقتصادی» در دانشگاهِ تهران بودم و مصاحب میخواست دو همکارِ جوان برایِ کار در دایرهالمعارف بیابد. با معرفیِ دوستام، ابراهیـمِ مکلا که او هم دانشجویِ همان دانشکده بود و در دایرهالمعارف کار میکرد، من و فریدونِ بدرهای، با دادنِ امتحانی در ترجمه از انگلیسی، پذیرفته شدیم. کار کردن در دایرهالمعارف زیرِ نظرِ مصاحب و آشنا شدن با کارِ علمیِ جسورانه و نوآورانهیی که او میکرد، برایِ ذهنِ جوانِ من سخت آموزنده و انگیزنده بود. دورانِ نزدیک به دوسالهیی که من آنجا کار کردم، بیش از تمامِ دورۀ درسِ دبیرستانی، دانشگاهی و دورۀ دکترییی که ناتمام رها کردم، برایم آموزنده بود. یکی از جنبههایِ بسیار اساسیِ کارِ مصاحب، اندیشیدن به مسایلِ زبانی و بهویژه حوزهیِ ترمشناسی در زمینۀ علومِ ریاضی، طبیعی، انسانی و مسایلِ عامِ واژهگانی برایِ برگرداندنِ مقالهها از انگلیسی به فارسی بود. آنجا بود که من با گسترۀ عظیمِ واژهگانِ مدرن و تنگناهایِ زبانِ فارسی برایِ برگردانِ آن آشنا شدم. این آشنایی تخمِ کنجکاوی و راهیابییی را در ذهنِ من کاشت که در دهههایِ بعد هرچه ریشهدارتر و نیرومندتر شد.
در همان دوران که هنوز دانشجو بودم، با دانش و تجربهیی که از مصاحب در کارِ دانشنامهنویسی اندوخته بودم، پروژۀ تألیفِ فرهنگِ سیاسی را با ابراهیمِ مکلا آغاز کردم و با کنارهگیریِ او، بهتنهایی آن را ادامه دادم. این آغازِ تجربۀ شخصیِ من برایِ پرداختن به واژهگان و ترمشناسیِ علومِ سیاسی از دیدِ آکادمیک بود. سالیانی کارِ ویراستاری در مؤسّسۀ فرانکلین و بیرون از آن، پرداختن به ترجمۀ متنهایِ سیاسی، فلسفی و ادبی، سردبیریِ نامۀ علومِ اجتماعی در مؤسّسۀ تحقیقاتِ اجتماعیِ دانشگاه تهران و چند مجلّۀ ادبی و اجتماعیِ دیگر مرا هر چه بیشتر به اندیشیدن به زبانِ فارسی، پژوهش در تاریخِ آن و همچنین چارهاندیشی برایِ تنگناهایِ آن در برگردانِ مفهومهایِ علمی و فلسفیِ مدرن کشاند. نخستین گامِ بلند در این زمینه، پروژۀ برگرداندنِ یک فرهنگِ علومِ اجتماعی بود که سازمانِ یونسکو منتشر کرده بود. این پروژه را در سالِ ۱۳۵۲ در پژوهشگاهِ علومِ انسانی آغاز کردم؛ ولی به دلایلی آن کار نیمهتمام ماند و من ناگزیر از ترکِ آن دستگاه شدم. امّا برایِ انجام دادنِ آن پروژه با همکاریِ دو-سه تن به گردآوریِ برابرنهادههایِ مترجمانِ فارسی برایِ واژگانِ علومِ انسانی در زبانهایِ فرانسه و انگلیسی پرداخته بودم و چون آن پروژه نتوانست پیش برود، بر آن شدم که آن گردآوردهها را برایِ استفادۀ مترجمان منتشر کنم که در دو جلد، انگلیسی – فارسی و فرانسه – فارسی، با عنوانِ واژگانِ فلسفه و علومِ اجتماعی در سالِ ۱۳۵۴ منتشر شد. این واژگان سرآغازی شد برایِ جنبشی که در سالهایِ بعد برایِ گردآوریِ برابرنهادهها در زمینههایِ گوناگونِ علمی و فنّی درگرفت و همچنان دنباله دارد. برایِ من هم سرآغازِ کار و کوششِ سی و اند سالهیی شد که دستاورد آن با عنوان فرهنگِ علومِ انسانی با دو ویراست تا کنون منتشر شده است و ویراست سوم آن را هم در دست دارم.
اخیراً کتابی از شما به نامِ «زبانِ باز؛ پژوهشی دربارۀ زبان و مدرنیّت» از سوی نشرِ مرکز منتشر شده که در واقع عصارۀ تأمّلاتِ چهلسالۀ شما دربارۀ مسألۀ زبان است. خواهشمندم اندکی دربارۀ دو مفهومِ کلیدیِ این کتاب، «زبانِ باز» و «مدرنیّت»، و رابطۀ میانِ ایندو توضیح دهید.
مُرادِ من از زبانِ باز، از سویی، زبانِ توسعهپذیر از نظرِ دستگاهِ واژگانیست با به کار بردنِ توانمندیهایِ صَرفی، اشتقاقی و ترکیبسازِ زبان، و از سوی دیگر، باز بودن به رویِ زبانهایِ دیگر برایِ وامگیریِ واژهها یا مایههایِ واژگانی، و نیز تواناییِ انتقالِ مفهومهایِ تازه از زبانهایِ دیگر به فضایِ خویش. نسبتِ زبانِ باز با مدرنیّت از آن جهت است که مدرنیّت، یک پروژۀ شناختِ بینهایت است. اگر به گسترۀ عظیم و بیامانِ شناختِ علمی در قلمروِ علومِ طبیعی و علومِ انسانی با شاخههایِ بسیارشان و همچنین علومِ ریاضی، فلسفه، منطق، هنرشناسی و ادبیاتشناسی، و نیز قلمروِ فناوری، که با علومِ کاربردی رابطهیی تنگاتنگ یافته است، نظری بیَندازیم، بهروشنی میبینیم که اگر بنا بود زبانهایی که بسترِ این دستاوردها هستند، در فضایِ بومگویشیِ پیشامدرنِ خود میماندند، هرگز نمیتوانستند بسترِ چنین دستاوردی باشند. آن دستاوردها نیز بی این بسترِ زبانی نمیتوانست فراچنگ آید. پس زبانِ مدرنیّت، ناگزیر زبانِ باز است.
زبانهایِ انگلیسی و فرانسویِ مدرن به دلیلِ باز بودن به رویِ زبانهایِ کلاسیکِ لاتینی و یونانی، نه تنها پیشوندها و پسوندها و ستاکهایِ آن زبانها را از راهِ گسترشِ زبانمایۀ علمی در خود جذب کردهاند، بلکه از این راه توانستهاند ساختارهایِ ترکیبیِ آن زبانها را نیز بر ساختارِ تحلیلی یا کمترکیبپذیرِ خود سوار کنند و از آن بینهایت بهره بگیرند. واژگانِ آن زبانها و توانِ ترکیبیشان، به صورتِ کوشا و کارآمد، بخشی از ساختارِ امروزیِ این زبانهاست. البته، باز بودنِ این زبانها به رویِ زبانهایِ یکدیگر و زبانهایِ دیگر و توانِ بینهایت برایِ جذبِ واژگان از آنها، به ویژه در موردِ زبانِ انگلیسی، به این زبانها امکانِ توسعۀ بینهایت داده است.
زبانِ باز که به گفتۀ خودتان «دستاوردِ نهاییِ کارِ پژوهشی و اندیشه»ییِ شما دربارۀ زبانِ فارسیست، بیشتر استوار بر رابطۀ مدرنیّت و زبانهایِ مدرنی چون انگلیسی، فرانسه و آلمانیست تا رابطۀ زبانِ ما و مدرنیّت. چرا با وجودِ این خلا، شما این کتاب را دستاوردِ نهاییِ تأمّلات خود میدانید؟
البته به دلیلِ خستهگیِ زیاد، بخشِ بررسیِ زبانِ فارسی را در این کتاب تمام نکردهام و برایِ فرصتِ دیگری گذاشتهام، اما پیش از این، دو کتابِ دیگر هم منتشر کردهام و در آنها به نقدِ تاریخیِ زبانِ فارسی و تنگناهایِ آن در رابطه با تمدنِ مدرن پرداختهام. بازاندیشیِ زبانِ فارسی به نقد و ارزیابیِ تاریخیِ این زبان میپردازد؛ امّا چند مقاله هم دربارۀ پیجوییِ روشهایِ توسعۀ این زبان از راهِ بهرهگیری از توانمندیهایِ اشتقاقی و ترکیبیِ آن دارد. «درامد»ِ پنجاه صفحهیی کتاب فرهنگِ علومِ انسانی نیز به مسایلِ خاصِ توسعۀ زبان و مدرنگریِ آن میپردازد. همچنین روشهایِ پیشنهادیِ من برایِ توسعۀ واژگانِ علومِ انسانی را با درنگ در شگردهایِ پیشنهادی و کارِ تکنیکیِ اشتقاقی و ترکیبی با مایههایِ گستردهترِ زبانی در متنِ آن فرهنگ میتوان دید. در کتابزبانِ باز، نشان دادنِ تنگناهایِ فنّیِ زبانهایِ تحلیلی برایِ ساختوپرداختِ واژگانِ ترکیبی و اشتقاقی و همچنین رابطۀ زبان و زیستبومِ فرهنگیِ آن، در حقیقت، هشداریست به فارسیزبانان که زبانِشان یک زبانِ تحلیلیِ وابسته به زیستبومِ فرهنگیِ پیشامدرن است. یعنی برایِ مدرنگریِ خود و کارآمدی در این پهنه هم تنگناهایِ زبانی و هم تنگناهایِ فرهنگی دارد. کتابِ زبانِ باز با پیگیریِ و طرحِ چهگونهگیِ بالیدنِ زبانها در بسترِ پیدایشِ مدرنیّت، میخواهد درامدی باشد به اندیشیدن به این هر دو وجهِ زبانِ ما. باری، در ویرایشِ دیگری از این کتاب در نظر دارم مسایلِ زبانِ فارسی را از این دیدگاه جمعبندی کنم.
زباننگاره(دبیره یا خط) تا چه میزان بر باز بودنِ زبان تأثیر دارد؟
زباننگارهها هم میتوانند در چهرهبخشیِ تاریخی به زبانها اثرگذار باشند. پراکنشِ زباننگارۀ لاتینی در اروپا و ترانویسیِ واژگانِ یونانی به آن از روزگارِ باستان، جذبِ واژگانِ این دو زبان را در زبانهایِ مدرن بسیار آسان کرده است(البته رابطۀ تاریخی و فرهنگی با آن دو زبان را هم نباید فراموش کرد). همچنان که یکی بودن زباننگارۀ فارسی و عربی راهِ ورودِ بیپایانِ واژههایِ عربی را به فارسی هموار کرده بود. ترکان که زباننگارۀ لاتینی را پذیرفتهاند، واژههایِ زبانهایِ اروپایی را در زبانِ خود بسیار آسانتر از ما و اعراب میپذیرند.
«زبانِ باز» طبعاً بهسانِ «جامعۀ باز» دشمنانی دارد. دشمنانِ زبانِ باز کیستند؟
همان دشمنانِ جامعۀ باز!
تقلیلِ مسألۀ عقبماندهگیِ ما به مسألۀ باز نبودن زبان، آیا نوعی تقلیلِ معنا نیست؟ به باورِ من، مشکلِ ما بیشتر در ساحتِ اندیشه است تا زبان. مثلاً با این که زبانِ رسمیِ اکثرِ کشورهایِ افریقایی یکی از زبانهایِ بسترِ مدرنیّت، به ویژه، فرانسویست، بنا بر زاویهیی که شما مسأله را طرح میکنید، نباید مسألۀ عقبماندهگی میداشتند؛ چرا که از یک زبانِ باز برخوردارند. بنا بر این، آیا فروکاستِ مسألۀ ما به مسألهیی صرفاً زبانی، ما را به بیراهه نمیکشاند؟
طرحِ مسایلِ زبانی هرگز به معنایِ فروکاستنِ همۀ مسایل به مسألۀ زبان نیست، بلکه تأکید بر اهمیّتِ مسألۀ زبان در میانِ دیگر مسایل است. زبانها همهگی، در پایه، زبانِ گذرانِ زندهگی، وراجی یا ابزارِ برآوردنِ نیازهایِ روزانهاند و از این جهت چندان فرقی میانِ زبانِ فرانسوی و انگلیسی و زبانِ قبیلههایِ افریقایی یا هر جایِ دیگر نیست. مسأله، ساحتِ کاربردیِ زبان و درجۀ کارآمدی و پروردهگیِ آن برایِ مرتبههایِ عالیتر علمی، ادبی و نظریست. دانستنِ یک زبان در ساحتِ پایهیی برایِ گذرانِ زندهگی، با دانستنِ آن در ساحتِ عالیِ علمی و ادبی، هم از نظر کیفیت و هم کمیت، بسیار تفاوت دارد. برایِ رسیدن به ساحتِ عالی باید در محیطِ درستِ پرورش جای داشت و سالها دانشآموزی کرد و به قولِ قدما، دودِ چراغ خورد تا به جایی رسید.
فکر، به معنایِ فکرِ علمی، فلسفی و منطقی، یا اندیشۀ گفتمانی در ساحتِ عالی، بیزبانِ سنجیدۀ ورزیدۀ کارآمد و پرورده در دامانِ سنّتِ دیرپا نمیتواند وجود داشته باشد. هر کسی هر زبانی را در هر ساحتی نمیتواند به کار بَرد و هر زبانی نیز شایستهگی و تواناییِ کاربرد در هر ساحتی از علم و اندیشه و ادبیات را ندارد. بنا بر این، اندیشیدن به زبان به بیراهه رفتن نیست، بلکه راهگشایی برایِ اندیشۀ سنجیده در هر زمینه است. با هر زبانی میشود وراجی کرد یا حرفهایِ گنگ و بیمعنا، چه بسا به نامِ علم، فلسفه و ادبیات زد؛ امّا آفرینشِ علمی و فلسفی، همچنان که ادبی، در ساحتِ عالی با هر زبانی ممکن نیست. از جمله، چنانکه میدانید ترجمۀ دستاوردهایِ عالیِ اندیشه، علم و ادبیات از یک زبانِ بالیدۀ پُرمایه به زبانی تُنُکمایه ناممکن است. بسیاری زبانها در این زمینهها «طوطیانه» رفتار میکنند و از سرِ تقلید، چیزهایی را بازگو میکنند که بهراستی از آنِ ایشان و سخنگویانِشان نیست. پروردهترین و کارآمدترینِ زبانها نیز میتوانند طوطیانه به کار روند؛ اگر که ذهنِ پروردۀ اندیشنده در پسِ پشتِشان نباشد.
مد و مه/ پنجشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۹۴
Comments are closed.