گزارشگر:سه شنبه 27 اسد 1394 - ۲۶ اسد ۱۳۹۴
بخش دوم
خلاصۀ رمان بوف کور
روزی راوی از سوراخ رفِ پستوی خانهاش منظرهیی را که همواره نقاشی میکرده است، میبیند و مفتون نگاه دختری اثیری میشود و زندهگیاش به طرز وحشتناکی دگرگون میگردد تا اینکه غروب یک روزی دختر را نشسته در کنار در خانهاش مییابد. دختر چندهنگامی بعد در رختخواب راوی به طرز اسرارآمیزی جان میدهد. راوی طی قضیهیی موفق میشود که چشمهای دختر را نقاشی و آن را لااقل برای خودش جاودانه کند. سپس دختر اثیری را قطعه قطعه کرده داخل چمدانی گذاشته و به گورستان میبرد. گورکنی که مغاک دختر را حفر میکند، طی حفاری گلدانی مییابد که بعداً به راوی به رسم یادگاری داده میشود. راوی پس از بازگشت به خانه در کمال ناباوری درمییابد که برروی گلدان یک جفت چشم درست مثل آن جفت چشمی که همان شب کشیده بود، کشیده شده است.
پس راوی تصمیم میگیرد برای مرتب کردن افکارش، نقاشی خود و نقاشی گلدان را جلوی منقل تریاک روبهروی خود گذاشته و تریاک بکشد. راوی بر اثر استعمال تریاک، به حالت خلسه میرود و در عالم رویا به سدههای قبل باز میگردد و خود را در محیطی جدید مییابد که علیرغم جدید بودن برایش کاملاً آشنا است.
راوی در اینجا شخص جوان ولی بیمار و رنجوریست که زنش ـ که راوی از او تحت عنوان لکاته یاد میکند ـ از وی تمکین نمیکند و حاضر به همبستری با شوهرش نیست، ولی دهها فاسق دارد. ویژهگیهای ظاهری «لکاته» درست همانند ویژهگیهای ظاهری «دختر اثیری» در بخش نخست رمان است. راوی همچنین به ماجرای آشنایی پدر و مادرش (که یک رقاصۀ هندی بوده است) اشاره میکند و اینکه از کودکی نزد عمهاش (مادر «لکاته») بزرگ شدهاست.
او در تمام طول بخش دوم رمان به تقابل خود و رجّالهها اشاره میکند و از ایشان ابراز تنفر میکند. وی معتقد است که دنیای بیرونی دنیای رجالههاست. رجّالهها از نظر او «هر یک دهانی هستند با مشتی روده که از آن آویزان شدهاست و به آلت تناسلیشان ختم میشود و دایم دنبال پول و شهوت میدوند».
پرستار راوی دایۀ پیر اوست که دایۀ «لکاته» هم بوده است و به طرز احمقانۀ خویش (از دید راوی) به تسکین آلام راوی میپردازد و برایش حکیم میآورد و فالگوش میایستد و معجونهای گونهگون به وی میخوراند.
در مقابل خانۀ راوی، پیرمرد مرموزی ـ پیرمرد خنزرپنزری ـ همواره بساط خود را پهن کرده است. این پیرمرد از نظر راوی یکی از فاسقهای لکاته است و خود راوی اعتراف میکند که جای دندانهای پیرمرد را بر گونۀ لکاته دیده است. به علاوه، راوی معتقد است که پیرمرد با دیگران فرق دارد و میتوان گفت که یک نیمچه خدا محسوب میشود و بساطی که جلوِ او پهن است، چون بساط آفرینش است.
سرانجام راوی تصمیم به قتل «لکاته» میگیرد. در هیأتی شبیه پیرمرد خنزرپنزری وارد اتاق لکاته میگردد و گزلیک استخوانییی را که از پیرمرد خریداری کرده است، در چشم لکاته فرو کرده و او را میکشد. چون از اتاق بیرون میآید و به تصویر خود در آیینه مینگرد، میبیند که موهایش سفید گشته و قیافهاش درست مانند پیرمرد خنزرپنزری شدهاست.
روابط بینامتنی میان مسخ و بوف کور
همانطور که در خلاصۀ رمان بوف کور به آن اشاره شد، این رمان از دو بخش تشکیل یافته است که در این بررسی تمرکز اصلی بر روی روابط بینامتنی میان داستان مسخ و بخش دوم رمان بوف کور میباشد. شاید بهترین پیشمتن برای بررسی بینامتنی بخش نخست از رمان بوف کور داستان «ماجرای دانشجوی آلمانی»[۱۴] اثر واشینگتن آیروینگ[۱۵] نویسندۀ امریکایی قرن نوزدهم میلادی باشد که در این نوشتار به بررسی آن پرداخته نخواهد نشد. البته بین داستان مسخ و بخش نخست رمان بوف کور میتوان روابطی مشاهده کرد مانند تصویری از یک زن که به عنوان عنصری نجاتبخش و بارقهیی از امید در زندهگی گرهگوار و راوی بوف کور معرفی میشود. این نوع نگرش به زن که میتواند دارای بنمایهیی اسطورهیی ـ ایزد بانوی مادر ـ و روانشناسانه باشد، در هر دو اثر دارای نقشی شایان توجه هست. راوی داستان مسخ تصویری از یک زن در اتاق گرهگوار را اینگونه معرفی میکند:
«… گراووری که اخیراً از مجلهیی چیده و قاب طلایی کرده بود، به خوبی دیده میشد. این تصویر، زنی را نشان میداد که کلاه کوچکی به سر و یخۀ پوستی داشت و خیلی شق و رق نشسته و نیمآستین پرپشمی را که بازویش تا آرنج در آن فرو میرفت، به معرض تماشای اشخاص با ذوق گذاشته بود.»
راوی داستان اهمیت فراوانی که این تصویر برای گرهگوار دارد را چنین بیان میکند:
«… متوجه تصویر زنی شد که خودش را در پوست پیچیده و روی دیوار لخت اهمیت بهسزایی به خود گرفته بود. به تعجیل از جدار دیوار بالا رفت؛ روی شیشه تنه داد و شیشه به شکم سوزانش چسبید و به طرز گوارایی او را خنک کرد. گرهگوار که با تن خود کاملاً روی این تصویر را پوشانیده بود تا اقلاً کسی نتواند بیاید و آن را بردارد … گره گوار روی تصویر خوابیده بود بهآسانی از آن دست نمیکشید؛…»
حال راوی بوف کور که همان شخصیت اول رمان است، در شرح تأثیری که آن زن اثیری بر زندهگی وی گذاشته بود، چنین میگوید:
«… در این دنیای پست پُر از فقر و مسکنت، برای نخستینبار گمان کردم که در زندهگی من یک شعاع آفتاب درخشید ـ اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستارۀ پرنده بود که به صورت یک زن یا یک فرشته به من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه، فقط یک ثانیه همۀ بدبختیهای زندهگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم و بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود، دوباره ناپدید شد ـ نه، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگه دارم.»
راوی بوف کور در جایی دیگر احساس تملکی را که نسبت به زن اثیری را دارد، طی جملاتی نشان میدهد:
«… نمیخواستم که نگاه بیگانه به او بیفتد، همۀ این کارها را میبایست به تنهایی و به دست خودم انجام بدهم ـ من به درک، اصلاً زندگی من بعد از او چه فایدهیی داشت؟ اما او، هرگز، هرگز، هیچکس از مردمان معمولی، هیچکس به غیر از من نمی بایستی که چشمش به مردۀ او بیفتد…»
در اینجا به این اشاره از رابطۀ بینامتنی داستان مسخ و بخش نخستِ رمان بوف کور بسنده میشود و در ادامه به بررسی بیشتر رابطۀ داستان مسخ با بخش دوم رمان بوف کور پرداخته میشود. در هر دو اثر، قسمت اعظم روایت در اتاقی سر بسته، کمنور و بدبو روایت میشود که این میتواند نشانگر اولین رابطه میان دو متن باشد.
یکی از روابط بینامتنی که میان این دو اثر به چشم میخورد، رابطه میان شخصیتهای این دو اثر است؛ شخصیت اصلی هر دو اثر دچار یک دگردیسی میشود، این تغییر در گرهگوار به صورتی آنی و یکباره هست:
«یک روز صبح همین که گرهگوار سامسا از خواب آشفتهیی پرید، در رختخواب خود به حشرۀ تمامعیار عجیبی مبدل شده بود. به پشت خوابیده و تنش، مانند زره سخت شده بود. سرش را که بلند کرد، ملتفت شد که شکم قهوهیی گنبدمانندی دارد که رویش را رگههایی به شکل کمان تقسیمبندی کرده است. لحاف که به زحمت بالای شکمش بند شده بود، نزدیک بود به کلی بیفتد و پاهای او که به طرز رقتآوری برای تنهاش نازک مینمود، جلو چشمش پیچوتاب میخورد.»
اما این دگردیسی در راوی بوف کور به صورت تدریجی روی میدهد، در طول رمان راوی چندین و چند بار از این تغییرات تدریجی در ظاهرش خبر میدهد:
«قبل از اینکه بخوابم در آینه به صورت خودم نگاه کردم، دیدم صورتم شکسته، محو و بیروح شده بود. به قدری محو بود که خودم را نمیشناختم…»
«رفتم جلوِ آینه به صورت خودم دقیق شدم، تصویری که نقش بست به نظرم بیگانه آمد، باور نکردنی و ترسناک بود. عکس من قویتر از خودم شده بودم و من مثل تصویر روی آینه شده بودم»
«… همینطور که جلوِ منقل و سفرۀ چرمی چرت میزدم و عبا روی کولم بود، نمیدانم چرا یاد پیرمرد خنزرپنزری افتادم، او هم همینطور جلوِ بساطش قوز میکرد و به همین حالت من مینشست. این فکر برایم تولید وحشت کرد، بلند شدم، عبا را دور انداختم»
«حس کردم که در عین حال یک حالت مخلوط از روحیۀ قصاب و پیرمرد خنزرپنزری در من پیدا شده بود»
و در انتهای داستان راوی به صورت کامل دچار دگردیسی میشود:
«رفتم جلو آینه، ولی از شدت ترس دستهایم را جلو صورتم گرفتم ـ دیدم شبیه، نه، اصلاً پیرمرد خنزرپنزری شده بودم. موهای سر و ریشم مثل موهای سر و صورت کسی بود که زنده از اطاقی بیرون بیاید که یک مار ناگ در آنجا بوده ـ همه سفید شده بود، لبم مثل لب پیرمرد دریده بود، چشمهایم بدون مژه، یک مشت موی سفید از سینهام بیرون زده بود و روح تازهیی در تن من حلول کرده بود. اصلاً طور دیگر فکر میکردم. طور دیگر حس میکردم و نمیتوانستم خودم را از دست او ـ از دست دیوی که در من بیدار شده بود، نجات بدهم…»
نکتۀ دیگر در شخصیتپردازی این دو اثر حضور شخصیتهای فرعی یا بینام است، در مسخ، شخصیتهای فرعی چون خدمتکار جوان، خدمتکار پیر، آقای معاون و سه مستأجر حضور دارند که هیچیک دارای یک اسم خاص و درنتیجه دارای هویتی مستقل نیستند، این شخصیتهای فرعی را میتوان نشانهیی آشکار از طبقات مختلف اجتماع تصور کرد که با غلبۀ جریان روزمرگی در زندهگی آنها تمامی روابط خویش را بر اساس فرمولی کاملاً خشک و سرد به پیش میبرند. شخصیتهای فرعی موجود در رمان بوف کور ـ پیرمرد خنزرپنزری، نعشکش، حکیم، قصاب، یک دسته گزمۀ مست و … ـ نیز به همینگونه و یا حتا شدیدتر از شخصیتهای فرعی داستان مسخ به دلیل شباهتهای ظاهری و رفتاریشان، نمایانگر این عدم وجود هویت فردی مستقل هستند.
Comments are closed.