پاک آمد و پاک زنده‌گی کرد و پاک برفت! روایتی کوتاه از حملۀ انتحاری بر جانِ رهبر مقاومت و قهرمان ملی کشور، احمدشاه مسعود

گزارشگر:فهیم دشتی - ۱۸ سنبله ۱۳۹۴

بزرگ‌ترین حادثه‌یی که در زنده‌گیِ حرفه‌یی یا در واقع در طولِ زنده‌گی‌ام با آن مواجه شده‌ام، حضور در اتاقی بود که دو تروریستِ عرب بر جانِ آمر صاحب سوءقصد کردند و در نتیجۀ آن، آمرصاحب به شهادت رسید.
بارها و بارها اتفاق افتاده که دوستان و علاقه‌مندانِ آمرصاحب در مورد آن حادثه از من پرسیده اند. هر بار، تکرارِ آن داستان برایم همان اندازه مشکل mnandegar-3است که برای اولین‌بار تعریفش کردم. آن حادثه، خواب‌هایم را برهم می‌زند و ذهنم را همیشه مشغول می‌دارد.
قبل از این‌که به ذکر حادثۀ آن روز بپردازم، دو – سه نکتۀ کوتاهِ دیگر را هم قابل یادآوری می‌دانم.
یکی این‌که روایتِ آن روز را در نشریات داخلی و خارجی به‌تکرار نوشته یا تعریف کرده‌ام و به‌تازه‌گی در کتاب «لحظۀ فاجعه» هم ذکر مفصلی از آن کرده‌ام.
دوی دیگر این‌که می‌دانم اگر امروز به عنوان «فهیم دشتی» مشهور شده‌ام، از برکت حضور در همان روزِ حادثه است؛ در غیر آن مانند من، ده‌ها و صد‌ها هزار نفر در زیر چتر رهبریِ آمرصاحب حضور داشتند که از آن جمله، تنها افراد انگشت‌شماری را مردم به عنوان یارانِ آن بزرگ‌مرد می‌شناسند.۱
این را هم بگویم که بسیاری‌ها باور دارند من از نزدیکان آمرصاحب بوده‌ام، در حالی که اصلاً چنین نبوده. من بسیار کوچک‌تر از آن بودم و هستم که بتوانم از یارانِ نزدیکِ مرد بزرگی چون آمرصاحب باشم.
و اینک روایتِ آن روز:
حوالی چاشت روز هژدهم سنبلۀ سال ۱۳۸۰ خورشیدی یا نهم سپتمبر ۲۰۰۱ میلادی بود، آمرصاحب را در یکی از اتاق‌های ساختمانی که آن روزها دفتر ریاست امنیت در ولسوالی خواجه بهاءالدین ولایت تخار بود، دیدم.
آخرین باری که قبل از انفجار به سوی آمرصاحب نگاه کردم، پیالۀ چایش را روی میزی که در کنار چپش بود می‌گذاشت. همان لباس زیبایِ خاکی‌رنگ را بر تن داشت که مثل همیشه پاک و مرتب بود. کلای پکولش را – درست یادم نیست، ولی فکر می‌کنم بر بازوی چوکی – گذاشته بود. موهایش که معلوم بود به‌تازه‌گی اصلاح شده است، بیشتر از همیشه به نظرم سپید آمد؛ یعنی رشته‌های سپیدِ آن خیلی بیشتر از تارهای سیاهِ آن شده بود.
صبح هژدهم سنبله، ساعت از ۹ گذشته بود که خبر شدم دو عرب که زیر عنوان خبرنگار به خواجه بهاءالدین آمده بودند، برای انجام مصاحبه با آمر صاحب، عازم محل فرماندهی ایشان (باغ قاضی کبیر)۲ شده‌اند. من هم از آن‌جا که با دفتر آریانا فلم همکار بودم و به این دلیل همیشه در پی آن بودم که تا آن‌جا که ممکن است از جریاناتِ مقاومت به‌ویژه از سخنرانی‌ها، گفت‌وگوها و خلاصه فعالیت‌های روزانۀ آمرصاحب تصویر داشته باشم، به دنبالِ آن‌ها راه «باغ» را در پیش گرفتم و پس از دقایقی ـ زمانی که به نزدیکی درب ورودی باغ رسیدم ـ دیدم آن‌ها برمی‌گردند. از محمد عاصم سهیل۳ که آن‌ها را همراهی می‌کرد پرسیدم:
چه خبر است؟
– برمی‌گردیم به دفتر.
مصاحبه به همین زودی به انجام رسید؟
– نه! آمر صاحب وعده کرد که نزدیک چاشت به دفتر امنیت (ساختمانی که در جوار نماینده‌گی وزارت خارجه در خواجه بهاءالدین موقعیت داشت) خواهد آمد و مصاحبه آن‌جا انجام می‌شود.
با موتری که آن‌ها در اختیار داشتند، دوباره برگشتیم به نماینده‌گی وزارت خارجه.
فکر می‌کنم حوالی ساعت دوازده روز بود، آواز عاصم را شنیدم که مرا صدا می‌زد که آماده شوم برای رفتن به نزد آمر صاحب.
چهار نفری، نماینده‌گی را ترک گفتیم؛ من، عاصم و دو تروریست عرب.
وقتی داخل اتاقی که آمرصاحب آن‌جا بود شدیم، مسعود خلیلی سفیر وقتِ افغانستان در دهلی، جمشید دستیار خاص آمر صاحب، و انجنیر محمد عارف سروری رییس امنیت ملی هم در اتاق حاضر بودند. پس از آن‌که احوال‌پرسیِ معمول صورت گرفت، همه در چوکی‌ها جا گرفتیم؛ من شروع به فلم‌برداری کردم و بدین جهت به گشتن در داخل اتاق پرداختم.
آمرصاحب از دو تروریست به‌ظاهر خبرنگار عرب، سوالاتی از قبیل این‌که شهروندان چه کشوری هستند، از چه طریقی وارد منطقه شده‌اند، چه کارهایی کرده‌اند، پرسید. آن‌ها هم جواب‌هایی گفتند. راستش این است که جملات اصلیِ پرسش‌ها و پاسخ‌ها را به یاد ندارم؛ اما به یاد دارم که آن‌ها خود را اهل مراکش با تابعیت بلژیک معرفی کردند و گفتند که از طریق پاکستان و کابل به پنجشیر و بعداً به خواجه بهاءالدین آمده‌اند، و در ضمن، قصدشان را به انجام مصاحبه یادآوری نمودند.
آمر صاحب از آن‌ها خواست تا قبل از انجام گفت‌وگو، یک بار متن سوالاتِ خویش را به خوانش بگیرند تا از مفهوم آن‌ها آگاهی یابد. یکی از دو عرب (عبدالستار دحمان)۴ که در اتاق، نزدیک‌تر به آمر صاحب نشسته بود، کاغذی را از جیبش بیرون آورده و آغاز به خواندن متن سوالات به زبان انگلیسی نمود. مسعود خلیلی سوالات را برای آمرصاحب ترجمه می‌کرد. در این جریان، عرب دومی (رشید بوراوی القویر، معروف به سهیل) در پی آماده ساختن کمرۀ فلم‌برداری‌اش و نصب آن روی پایۀ مخصوص بود. بعد هم مایکروفون را روی میزی که در مقابل آمرصاحب قرار داشت، گذاشت. آمرصاحب فقط به ترجمۀ سوالات گوش می‌داد و گاه‌گاهی هم می‌شد حالتِ تفکر را در چهره‌اش دید. در حالی که دحمان به خواندن سوالاتش ادامه می‌داد و مسعود خلیلی همچنان مشغول ترجمه بود، من در گوشه‌یی از اتاق نشسته و کمره‌ام را به جانب آمرصاحب گرفته بودم. در واقع این نخستین باری بود که من از آمرصاحب، فلم می‌گرفتم۵ و بدبختانه آخرین‌بار!
شاید همین مسأله باعث کنجکاوی آمرصاحب شده بود که به یک‌باره‌گی به سوی من نگاه کرد. در نگاهش خواندم که می‌خواهد بداند من در این‌جا چه کار می‌کنم؛ اما وقتی متوجه شد که غافلگیرشده و کمرۀ من درست رو در رویش قرار دارد، برای بیرون برآمدن از این حالت، با لحن آمرانه‌یی گفت: «کمره‌ات را خاموش کن و بگو چای بیاورند!»
این آخرین دستوری بود که از آمرصاحب گرفتم. با آن‌که در آن لحظه در کمال بی‌خبری از حادثه‌یی که چند لحظه بعد اتفاق می‌افتاد، قرار داشتم و نمی‌توانستم تصور کنم که دیگر ممکن است صدای آمرصاحب را تا پایانِ عمر نشنوم و فرصت به‌جا آوردنِ هدایت‌هایش را نداشته باشم، آن هدایت را مانند همیشه با لذتِ عجیبی اطاعت کردم. دروازۀ اتاق را باز کرده به کسی که عقب دروازه نشسته بود و یادم نمی‌آید که کی بود، پیام آمرصاحب را رساندم و خودم دروازه را بسته، دوباره برگشتم و کمره‌ام را برای فلم‌برداری آماده کردم. پس از آن، آمرصاحب نگاهش را از من و کمره‌ام دزدید و تا آخرین لحظه، نگاه‌های‌مان به هم نخورد.
زمانی که دیدم کمرۀ فلم‌برداری القویر، نزدیک به آماده شدن است، برای این‌که توانسته باشم از زاویۀ بهتری فلم بگیرم، رفتم و در چوکی‌یی که در عقب وی جا داشت نشستم؛ ولی چون به پردۀ نمایش کمره‌ام نگاه کردم، نور مخالفی که از کلکین می‌تابید، مانع فلم‌برداریِ خوب بود.
سوالات دحمان عمدتاً روی مسایل جاری در افغانستان و طبعاً مسایل نظامی، روابط با پاکستان، طالبان و اسامه بن‌لادن و از این‌دست می‌چرخید.
فکر می‌کنم چهارده یا پانزده سوال داشت. در همۀ این جریان، جمشید را می‌دیدم که مصروف کارهایی در نزدیکی آمرصاحب است. گاهی با هم حرف هم می‌زدیم. عاصم سهیل در آخر درازچوکی‌یی نشسته بود که در اول آن، مسعود خلیلی، نشسته و در واقع در کنار راست آمرصاحب جای گرفته بود.
فکر می‌کنم دو – سه دقیقه از وارد شدنِ ما به اتاق گذشته بود که انجنیر عارف سروری، اتاق را ترک گفت.
سوالات دحمان به آخر رسیده بود و او آخرین سوالش را می‌خواند.
در همین جریان یک بار القویر آمد و در پهلوی چوکی‌یی که من نشسته بودم، مشغول جست‌وجوی یکی از بکس‌های‌شان شد، من که مشغول آماده ساختن کمره‌ام بودم زیاد متوجه نشدم چه می‌کرد.
با کمره‌ام مشغول بودم تا اگر بتوانم نور آن را به گونه‌یی تنظیم کنم که نور مخالف را از بین ببرد. کسانی که با کمره‌های فلم‌برداری آشنایی دارند می‌دانند که در انواع مدرنِ آن دکمه‌یی با نام «بک‌لایت» یا نور مخالف وجود دارد که با استفاده از آن می‌توان نور مخالف را تا حدی کاهش داد.
احتمالاً پانزده یا بیست ثانیه با کمره‌ام مشغول بودم که صدای انفجاری را شنیدم و هرچند چشمانم به‌صورت طبیعی بسته شد، نور زردرنگی را با چشمان بسته، احساس کردم.
صدایی را که من شنیدم، مثل آواز ترکیدنِ یک توپ فوتبال بود، در حالی که به گفتۀ کسانی که در دور و پیشِ ساختمان بودند، آواز انفجار آن‌قدر مهیب بوده که آنان فکر کرده بودند شاید طیاره بم انداخته است.
برای یک لحظه، فکر کردم شاید اشتباهاً دستم به قسمتی از کمرۀ خودم خورده و باعث ترکشِ آن شده و سوخته‌گی‌یی را که احساس می‌کنم، ناشی از آن است. از سویی هم، چون درد شدیدی را در دستان، صورت و پاهایم احساس می‌کردم، به این فکر افتادم که ممکن است از شدت درد، سر و صدا کنم و باعث مزاحمت در جریان گفت‌وگوی آمرصاحب با خبرنگاران عرب شوم. همین بود که از اتاق به بیرون دویدم و بعد از گذشتن از دهلیز به صحن حویلی برآمدم. جمشید را دیدم که از مقابلم می‌آید و آشفته به نظر می‌رسد. به یاد ندارم که جمشید چه زمانی از اتاق بیرون شده بود. از او خواستم مرا به یک بیمارستان برساند؛ اما او پرسید: آمرصاحب چه شد. وقتی برگشتم و به اتاق نظر انداختم، دیدم همۀ در و پنجره‌ها شکسته و ریخته‌اند و ساختمان را سراسر دود و خاک فرا گرفته. این‌جا بود که دانستم انفجار چه ابعادی داشته است.
دو تن از بچه‌های کماندو۶ که اگر اشتباه نکنم حاجی عمر و محمد عالم بودند، آمرصاحب را از ساختمان بیرون آوردند و به طرف موتری که نجیب‌الله، رانندۀ آمرصاحب آن را نزدیک زینه‌های ساختمان آورده بود، بردند. آمرصاحب سر تا پا غرق در خون بود. وقتی می‌گویم «سر تا پا» مبالغه نمی‌کنم. شدیدترین جراحات را در قسمتِ سینه و بطن برداشته بود.
کلاهش را بر پیشانی و رویش گذاشته بودند و بالاخره به چوکی عقبی موتر گذاشتندش.
من هم درب عقبی موتر را باز نموده و سوار موتر شدم.در خالیگاه عقب موتر بودم و نمی‌دانستم به کدام‌سو روان هستیم.
در موتر شش نفر سوار بودیم: آمرصاحب، حاجی عمر، محمد عالم، نجیب الله، من و انجنیر عارف.
به محل نشست و پرواز هلیکوپترها که رسیدیم، یک هلیکوپتر آماده بود. موتر نزدیک هلیکوپتر توقف کرد. آمرصاحب و بعد مسعود خلیلی را به هلیکوپتر انتقال دادند. هلیکوپتر پرواز کرد، کسانِ دیگری هم با ما همراه بودند: جمشید، داوود نعیمی (از همکاران ما در آریانا فلم)، حاجی رستم (قوماندان قطعۀ کماندو) و اسلم (خانه‌سامان آمر صاحب).
آمرصاحب را بر روی فرش هلیکوپتر جا داده بودند و مسعود خلیلی را روی یکی از درازچوکی‌های هلیکوپتر. مسعود خلیلی پیوسته از هوش می‌رفت و به هوش می‌آمد؛ اما هر باری که سر بلند می‌کرد، کلمۀ شهادت می‌خواند و از احوال آمرصاحب می‌پرسید.
از پای راستِ آمرصاحب خون زیادی جاری بود. دستمال گردنم را به داوود نعیمی دادم و از او خواستم پای آمرصاحب را محکم ببندد تا خون‌ریزی قطع شود. در آن لحظه، در روزهای بعد و شاید برای مدت‌های بسیار طولانی، نمی‌توانستم خود را قناعت دهم که ممکن است آمرصاحب دیگر در میانِ ما نباشد؛ ولی وقتی بعدها در مورد آن لحظه دقیق‌تر فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که آمرصاحب در همان لحظاتِ نخستین پس از انفجار، جان به جان آفرین تسلیم کرده بود.
حالا یادم می‌آید که وقتی از ساختمان بیرون می‌آوردندش، جهان را وداع گفته بود. با این حال، تعداد دیگری از شاهدان عینی در مورد لحظۀ شهادت آمرصاحب، نظرهای متفاوتی دارند. این نکته هم روشن است که آمرصاحب قبل از رسیدن به بیمار ستان از دنیا رفته بود.
هلیکوپتر در کنار بیمارستانِ کوچکی که برای قربانیان جنگ، در شهرک فرخار تاجیکستان از سوی داکتران هندی ایجاد شده بود، به زمین نشست.
آخرین باری که آمرصاحب را دیدم، زمانی بود که به قصد انتقال به شفاخانه از هلیکوپتر بیرونش بردند و ما دیدار به قیامت ماندیم!
هرچند من و مسعود خلیلی هم در یکی از اتاق‌های همان بیمارستان بستری شدیم، نتوانستیم از آن به بعد اولاً آمرصاحب را ببینیم و ثانیاً از حقیقت مسأله آگاهی یابیم.
دو روز بعد من و مسعود خلیلی را به یک بیمارستان بزرگ‌تر در شهر دوشنبه انتقال دادند. از هر کسی که به عیادت‌مان می‌آمد، در مورد آمرصاحب می‌پرسیدم. پاسخ‌ها تقریباً مشابه بود؛ آمرصاحب بهبود یافته و به زودی مرخص خواهد شد.
نیمه‌های همان شبی که ما را به دوشنبه انتقال دادند، داکتر عبدالله عبدالله که در آن زمان وزیر خارجه بود، به اتاق ما آمد. او نخستین کسی بود که از زبانش در مورد حادثۀ یازده سپتمبر در امریکا شنیدیم. من در وضعیتی نبودم که بتوانم حدس بزنم این حادثه چه تأثیری بر آیندۀ ما و سرزمین‌مان خواهد داشت؛ ولی از حرف‌هایی که میان مسعود خلیلی و داکتر عبدالله رد و بدل می‌شد، به این نتیجه رسیدم که طالبان به‌زودی با واکنش قهرآمیز ایالات متحدۀ امریکا روبه‌رو خواهند شد.
پس از سه روز، مسعود خلیلی را جهت ادامۀ تداوی به آلمان انتقال دادند و یک هفتۀ دیگر، مرا از بیمارستان رخصت کردند؛ در حالی که از تمام هر دو دستم، تنها می‌توانستم از ناخن شستِ دستِ راستم استفاده کنم. زخم‌های پاها، صورت و سرم نیز التیام نیافته بود؛ اما داکتران تاجیکی می‌گفتند که تداوی‌ام تمام شده.
مرا به خانۀ یکی از برادرانم که در دوشنبه زنده‌گی می‌کرد، انتقال دادند. تعداد خبرنگاران خارجی که به دیدن من می‌آمدند، بیش از حد بود. شماری را از قبل می‌شناختم و تعدادی را برای اولین‌بار می‌دیدم. همۀ آن‌ها در مورد حادثه می‌پرسیدند و من هم به شرح ماجرا می‌پرداختم و برای این‌که آنان را اطمینان داده و قلب خود را نیز راحت ساخته باشم، از این‌که وضعیت آمر صاحب بهبود می‌یابد و احتمالاً تا چند روز دیگر بازهم فرماندهی مقاومت و دفاع از مردم این سرزمین در برابر تروریستان را بر عهده می‌گیرد، یاد می‌کردم. این در حالی بود که آنان حقیقت داستان را می‌دانستند اما به روی خود نمی‌آوردند.
این‌ها اطلاعاتی بودند که از برادرم یا دوستان و نزدیکانِ دیگری که به دیدنم می‌آمدند، به دست می‌آوردم؛ چون به یاد دارم که در یک روز ده تا بیست بار هم از آدم‌های مختلف در مورد آمرصاحب می‌پرسیدم.
این حالت من، شاید برای برادر بزرگم (محمدرحیم که ما او را در خانه شعیب صدا می‌زنیم) قابل تحمل نبود. شامِ یک روز او آمد و در کنار بسترم نشست و با لحنِ آهسته و لرزانی گفت که قرار است برای آمرصاحب یک موزیم بسازند. اما این گپ برای من اصلاً قابل فهم نبود.
برادرم ادامه داد که می‌خواهند وسایل شخصی آمرصاحب را در آن بگذارند. تعجبم بیشتر شد و این‌بار با اعصابِ خراب گفتم: مرا دیوانه خیال کرده اید یا خودتان دیوانه شده اید. برای آدم زنده کسی موزیم می‌سازد؟
پاسخم را نداد، سرش را به زیر انداخت و آهسته گریست. اشک‌هایش پاسخم را دادند؛ اما این‌که در چنان حالتی بر من چه گذشت، قابل توضیح نیست!

پی‌نوشت‌ها:
۱٫ بارها گفته‌ام و این‌جا می‌خواهم تکرار کنم که نباید هیچ قضاوتی در مورد آمرصاحب با در نظرداشتِ آن‌چه از یارانش در سال‌های بعد از شهادتش سر زده است، صورت گیرد؛ چون اکثریت قریب به اتفاقِ آن یاران، تفاوت‌هایی با آمرصاحب دارند که مصداق «فاصلۀ زمین با آسمان» است.
۲٫ باغ زیبایی که ملکیت قاضی عبدالکبیر مرزبان، از فرماندهان جهادی ماوراری کوکچه است و در آن سال‌ها آمر صاحب به عنوان مقر فرماندهی از آن استفاده می‌کرد.
۳٫ شهید عاصم سهیل مسوول دفتر و مهمان‌خانۀ وزارت خارجه در خواجه بهاءالدین بود.
۴٫ عبدالستار دحمان و رشید بوراوی القویر، با گذرنامه‌های تقلبی که در آن نام مستعار دحمان، کریم توزانی، و نام مستعار القویر، قاسم بکاولی درج شده بود، وارد ساحات زیر کنترول جبهۀ مقاومت شده بودند.
۵٫ من در آریانافلم به نوشتن متن فلم‌هایی که می‌ساختیم، مشغول بودم یا هم به انجام مصاحبه‌هایی که برای ساختن آن فلم‌ها نیاز بود و بسیار کم اتفاق می‌افتاد که فلم‌برداری هم بکنم.
۶٫ محافظین خاصِ آمر صاحب، در میانِ ما به بچه‌های کماندو مشهور بودند. این اسم نامسما نبود؛ چون در مواقع بسیار حساس، آنان بودند که عملیات‌های ویژه‌یی را انجام می‌دادند.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.