احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:دوشنبه 12 دلو 1394 - ۱۱ دلو ۱۳۹۴
بخش دوم و پایانی/
صحبت از آزادانه پیاده کردنِ احساسات مثل آب خوردن است، اما انجام آن چنین هم آسان نیستـ آنهم برای تازهکاری مثلِ من که اتفاقاً خیلیخیلی هم سخت بود. برای شروعی تازه، اول باید از بستۀ کاغذها و خودنویسم خلاص میشدم. تا وقتی آنها جلوِ چشمم بودند، حسی که بهم دست میداد، شبه «ادبیات» بود. در آن زمان، ماشین تحریر اولیوتیام را از کمد/الماری بیرون آوردم. بعد برای تجربه هم که شده، تصمیم گرفتم ورودی رمانم را به زبان انگلیسی بنویسم. فکر کردم: «حالا که میخواهم همهچیز را امتحان کنم، چرا انگلیسی نوشتن را امتحان نکنم؟»
لازم نیست بگویم که نگارش انگلیسیام چندان تعریفی نداشت. دایرۀ لغات انگلیسیام خیلی محدود بود و همینطور صرفونحوم. فقط میتوانستم جملههای ساده و کوتاه بنویسم. یعنی اینکه، هرچند ایدههای پیچیده و متفاوتی به ذهنم میرسید اما حتا نمیتوانستم سعی کنم آنها را همانطور که در ذهنم جرقه میزنند، بنویسم. باید نوشتنم خیلی ساده باشد، ایدههایم را به شیوهیی قابل درک مینوشتم، توصیفها از توضیحات محروم بودند، جملهها فُرمی فشرده داشتند و همهچیز را برای پُر کردن مخزنی محدود تدارک دیده بودم. نتیجه، نثری خشن و بیثمر بود. همینطور که دست و پا میزدم به این شیوه بنویسم، کمکم نوشتهام لحنی مشخص به خود گرفت.
اما چون من در جاپان به دنیا آمده و بزرگ شدهام، طبیعی است که ساختار نوشتاریام پُر از واژهها و ساختارهای صرفونحوی زبان جاپانی باشد. نوشتهام شده بود مثل طویلهیی پر از گاو و گوسفند. وقتی سعی میکردم افکار و احساساتم را با کلمات توصیف کنم، جانوران داخل طویله سروصدا راه میانداختند و قاعده و اسلوب نوشتاریام در هم میریخت. اما نوشتن به زبانی خارجی با تمام محدودیتهایی که دارد، این مانع را از سر راه برمیدارد. همچنین انگلیسی نوشتن باعث شد بفهمم با دایرۀ واژهگان محدود و صرفونحوِ کم وقتی کلمهها را به شکلی موثر و با مهارت ترکیب کنم، میتوانم افکار و احساساتِ خود را پیاده سازم. خلاصه اینکه، یاد گرفتم احتیاجی به کلمات قلمبه سلمبه نیست و لازم نیست خودم را به زحمت بیندازم و از اصطلاحات دهان پُرکن استفاده کنم تا روی مخاطب تأثیرگذار باشم.
بعدها، فهمیدم «آگوتا کریستف» رمانهای متعدد خارقالعادهاش را به سبکی خلق کرده که تأثیری مشابه داشته است. کریستف مجارستانی بود و سال ١٩۵۶ طی قیامی در میهنش به نوشاتل سوییس فرار کرد. او مجبور شد فرانسوی یاد بگیرد. اما حین یادگیری زبان خارجی موفق به پیشرفت در سبکش شد؛ او سبکی جدید و خاص خود را معرفی کرد. این سبک حاوی لحنی باوقار بود که اساسش بر جملههای کوتاه، طرز بیانی بیابهام و رکوراست و توصیفهایی مناسب و آزاد از هرگونه عقدههای احساسی بنا نهاده شده بود. رمانهای کریستف، لباسی رازآمیز به تن کرده بودند که همین خبر از مسایل مهمی میداد که پشت ظاهر داستان پنهان شدهاند. یادم است نخستینبار که اثرش را خواندم، به نوعی حس نوستالژی بهم دست داد. کاملاً هم اتفاقی بود که نخستین رمان او «دفتر یادداشت»، سال ١٩٨۶ منتشر شد، یعنی هفت سال پس از انتشار «به آواز باد گوش بسپار.»
حالا که تأثیر نادر نوشتن به زبانی خارجی را کشف کرده بودم و توانستم لحنی خلاق کسب کنم که مخصوص خودم بود، ماشین تحریر اولیوتیام را دوباره در الماری گذاشتم و سراغ دستۀ کاغذها و خودنویسم رفتم. سپس نشستم و حدود یک فصل یا بیشتر را که به انگلیسی نوشته بودم، به جاپانی «ترجمه کردم». خب، شاید «کوچ دادن» کلمۀ دقیقتری باشد، چون ترجمهام، ترجمۀ تحتاللفظی مستقیم نبود. در این روند، ناگزیر سبک جاپانی جدیدی پدیدار شد؛ سبکی که مال خودم بود. سبکی که خودم کشفش کرده بودم. فکر کردم: «حالا فهمیدم چه کار کنم. اینطوری باید نوشت.» وقتی همهچیز دستگیرم شد، لحظهیی بود که همهچیز وضوح و روشنی یافت.
بعضیها میگویند: «آثارت مثل آثار ترجمه شده است.» صراحتِ این گفته من را از خود بهدر میکند، اما وقتی فکر میکنم میبینم از یک طرف اثرم به هدف زده و از طرف دیگر اثرم اصلاً نتوانسته مقصود خود را بیان کند. از آنجایی که ابتدای نخستین رمانم کاملاً «ترجمه»یی بود، این اظهارنظر که «مثل ترجمه است» کاملاً اشتباه نبود اما میشود این موضوع را به روند نوشتنم ربط داد. نوشتن به زبان انگلیسی و سپس «ترجمه»ی آن به جاپانی، چیزی کمتر از خلق سبک سادۀ «خنثا» نداشت؛ سبکی که اجازۀ حرکت آزادانه را به من میداد. دوست نداشتم یک فُرم جاپانیِ آبکی خلق کنم. برای اینکه لحن طبیعی خودم را بنویسم، میخواستم سبکی جاپانی خلق کنم که تا آنجایی که ممکن است، از زبان ادبی جا افتادۀ جاپانی فاصله داشته باشد. این هدف به اقدامات ناگریز احتیاج داشت. شاید با گفتن این حرف خطر کنم؛ در آن زمان، زبان جاپانی را بیشتر از یک ابزار کاربردی نمیدیدم.
برخی از منتقدانم این کارم را هتاکی تهدیدآمیزی به زبان ملیمان میدانستند. زبان دشواری دارد؛ سرسختییی که تاریخ بلند این ملت از آن پشتیبانی میکند. قائم به ذات بودن زبان، با تهدید از بین نمیرود و آسیب نمیبیند، حتا اگر تهدیدی خشن باشد. حق مسلم نویسنده است که از امکانات زبانی به هر شیوهیی که دلش میخواهد بهره ببرد. بدون چنین روحیۀ ماجراجویانهیی، هرگز متنی جدید خلق نخواهد شد. سبک نوشتار جاپانی من با «تانیزاکی» فرق دارد، با «کاواباتا» هم همینطور. خیلی عادی است. بالاخره، من آدم دیگری هستم، نویسندهیی مستقل به نام «هاروکی موراکامی».
روز یکشنبۀ آفتابیِ فصل بهار بود که سردبیر مجلۀ ادبی «گونزو» به من زنگ زد و گفت داستان «به آواز باد گوش بسپار» به فهرست نهایی نامزدهای جایزۀ نویسندهگان نوقلم راه یافته است. تقریباً یک سال از مسابقۀ افتتاحیه فصل در استادیوم جینگو میگذشت و من ٣٠ ساله شده بودم. ساعت دور و بر یازده صبح بود اما من هنوز خواب خواب بودم، چون تا نیمههای شب کار کرده بودم. کورمال کورمال گوشی تلیفون را برداشتم، اما اول روحمم خبر نداشت آنطرف خط کی هست و چه میگوید. راستش را بخواهید، آن موقع پاک یادم رفته بود داستان «به آواز باد گوش بسپار» را برای مجلۀ گونزو فرستادم. تا نوشتن داستانم تمام شد، دودستی آن را تقدیمشان کرده بودم، چون اشتیاق نوشتنم به کل از بین رفته بود. شاید بهتر است بگویم نوشتنش نوعی دفاع بود – این داستان را مثل آب خوردن نوشته بودم یعنی همانطور که به ذهنم رسیده بود – پس اصلاً فکرش را هم نمیکردم داستانم نامزد بشود. در واقع، تنها نسخۀ داستان را برای آنها فرستاده بودم. اگر داستانم را انتخاب نمیکردند، احتمالاً برای همیشه نیست و نابود میشد(مجلۀ گونزو داستانهای رد شده را پس نمیفرستاد). و البته به احتمال خیلی زیاد من هرگز رمانی دیگر نمینوشتم. زندهگی خیلی عجیبوغریب است.
سردبیر گفت این فهرست پنج نامزد نهایی دارد که من هم جزوشان هستم. غافلگیر شده بودم، اما خیلی خوابآلود هم بودم؛ بنابراین واقعیت آنچه اتفاق افتاده بود را درست درک نمیکردم. از روی تخت پایین آمدم، صورتم را شستم، لباس پوشیدم و برای پیادهروی با همسرم بیرون رفتم. درست وقتی که از جلوِ مدرسۀ ابتدایی محل رد میشدیم، دیدم کبوتر وحشییی در بوتهها قایم شده است. وقتی کبوتر را از میان بوتهها برداشتم، دیدم که انگار یک بالش شکسته است. پلاک فلزی به پایش بسته شده بود. کبوتر را بهآرامی در دستم گرفتم و به نزدیکترین ایستگاه پولیس آئویاما – اموتهساندو رفتیم. همینطور که در پیادهروی خیابانهای هاراجوکو راه میرفتم، گرمی بدن کبوتر زخمی به دستم نفوذ کرد. احساس کردم میلرزد. آن یکشنبه هوا صاف و تمیز بود و درختها، ساختمانها و ویترین مغازهها زیر نور خورشید بهاری میدرخشیدند. همان موقع بود که فکری در ذهنم جرقه زد. جایزه را من میبردم و آنقدر پیش میرفتم تا رماننویسی شوم که از ایستادن در قلۀ موفقیت لذت میبرد. میدانم خیالی واهی و گستاخانه بود اما در آن لحظه مطمین بودم این اتفاق خواهد افتاد. کاملاً مطمین بودم. این خیال فرضی نبود و کاملاً حسی و ادراکی بود.
سال بعد دنبالۀ «به آواز باد گوش بسپار» یعنی «پینبال، ١٩٧٣» را نوشتم. هنوز بار جازم را داشتم، این بدین معنی است که داستان «پینبال، ١٩٧٣» را هم نیمههای شب پشت میز آشپزخانهام نوشتم. این داستان را با عشق و کمی شرمندهگی نوشتم و این دو داستان نخستینم را رمانهای میز آشپزخانهیی مینامم. بعد از اتمام رمان «پینبال، ١٩٧٣» بود که تصمیم گرفتم نویسندهیی تمام وقت شوم و کار و کاسبیام را واگذار کردم. فوراً پای نوشتن نخستین رمان تمام وقتم «تعقیب گوسفند وحشی» نشستم؛ داستانی که آن را آغاز حرفۀ رماننویسیام میدانم.
با این حال، دو داستان کوتاه اولم نقشی مهم در دستاوردم بازی کردند. هیچ چیز جای آنها را نمیگیرد، مثل دوستانی قدیمی هستند. انگار نمیشود دوباره به هم برسیم، اما هرگز دوستیام با آنها را فراموش نمیکنم. آنها حضوری اساسی و ارزشمند در زندهگیام داشتند. آنها باعث دلگرمیام شدند و مرا به ادامۀ راه تشویق کردند.
هنوز با وضوحی تمام و کمال میتوانم آن چیزی را که ٣٠ سال پیش روی چمن پشت حفاظ زمین بازی استادیوم جینگو به دستانم فرود آمد، احساس کنم و هنوز گرمی بدنِ کبوتر زخمی را که بهار سال بعد نزدیک مدرسۀ ابتدایی سنداگایا با همان دو دستم گرفته بودم، به خاطر بیاورم. وقتی فکر میکنم معنای نوشتن رمان چیست، همیشه این دو احساس را به خاطر میآورم. این خاطرههای ملموس به من یاد دادند به وجودی که در درونم است، ایمان بیاورم و به رویاپردازی و دورنماهای پیشکشش بپردازم. چهقدر خارقالعاده است که تا به امروز این احساسات در درونم جای دارند.
****
موراکامی در یک نگاه
«هاروکی موراکامی» سال ١٩۴٩ در شهر کیوتوی جاپان بهدنیا آمد. موراکامی پس از انتشار نخستین رمانش در سال ١٩٧٩، کافه- موسیقی خود را که با همسرش میگرداند، فروخت و تمام وقت خود را به نوشتن اختصاص داد. سال ١٩٨۵ با نگارش رمان رویاگونه «سرزمین عجایب و پایان جهان» عناصر جادویی موجود در آثارش را به حد اعلا رساند. موراکامی با انتشار داستان نوستالژیک «جنگل نروژی» در سال ١٩٨٧ خود را رماننویسی قَدَر در جهان معرفی کرد. این رمان در جاپان میلیونها نسخه فروش کرد و موراکامی ابرستارۀ ادبی وطنش شناخته شد. موراکامی در رمان «سرگذشت پرندۀ کوکی» (١٩٩۵) عناصر رئال را با فانتزی درهم آمیخت و از المانهای خشونت جسمی نیز استفاده کرد. «سرگذشت پرندۀ کوکی» از هوشیاری اجتماعی بیشتری نسبت به آثار قبلیِ او بهره میبرد و به نوعی با خشونتهای جنگی شهر «مانچوکوئو» سروکار دارد. موراکامی که تا این زمان به آسیبها و صدمات فردی میپرداخت، بروز آسیبهای جمعی را یکی از مهمترین درونمایههای آثارش کرد.
موراکامی سال ١٩٩١ برای تدریس در دانشگاه پرینستون به امریکا مهاجرت کرد؛ اما پس از بازگشت از این کشور در سال ٢٠٠١، موضع «گوشهگیرانه»اش به موضعی «متعهدانه» تغییر یافت. موراکامی پس از به پایان رساندن «سرگذشت پرندۀ کوکی» به جاپان بازگشت تا با عواقب زمینلرزه کوبه و حادثۀ حمله با گاز سارین در مترو توکیو دست و پنجه نرم کند. سپس در نخستین کتاب غیرداستانیاش «زیرزمین» و مجموعه داستان کوتاه «بعد از زمینلرزه»، نگاهی به این حوادث کرد. نخستین کتابهایش در فضای تاریک فرد شکل میگیرد اما آثار بعدیِ او به تاریکی درونِ جامعه و تاریخ قدم میگذارد. رمان «دلدار اسپاتنیک» سال ١٩٩٩ و «کافکا در کرانه» سال ٢٠٠٢ منتشر شدند. «جان آپدایک» نویسندۀ نامی امریکا در ستایش رمان سوررئال «کافکا در کرانه» میگوید: «کتابی خواندنی که با قدرت ماوراییاش ذهن خواننده را درگیر خود میکند.» رمانهای «پس از تاریکی» (٢٠٠۴)، «آیکیو ٨۴» (٢٠١٠) و «سوکورو تازاکی بیرنگ و سالهای زیارتش» (٢٠١٣) منتشر شدند.
هاروکی موراکامی علاوه بر جوایز و افتخاراتی که در کشور خود به دست آورده، در سطح بینالمللی نیز مورد تقدیر و تحسین قرار گرفته است که جایزۀ «بینالمللی داستان کوتاه فرانک اوکانر» و جایزۀ «جهان فانتزی» از آن جملهاند. همچنین موراکامی آثاری را از «اف. اسکات فیتزجرالد»، «ریموند کارور»، «ترومن کاپوتی»، «جان ایروینگ» به زبان جاپانی ترجمه کرده است.
توصیف میز کارِ نویسنده از زبان خودش
وقتی از دفترهای انتشارات ناپ در نیویورک دیدن میکردم، این چوقالف را «سونی مهتا» (سردبیر این انتشارات) به من هدیه کرد. خیلی بهدردبخور است و همیشه از آن استفاده میکنم.
پیـالۀ قهوهیییی که هر روز از آن استفاده میکنم، یادگاری است از سفرم به سویس. طرح سادهاش را دوست دارم، قرمز و خیرهکننده (همهجا هم پیدا میشود!)
این اشیایی که پای چراغ مطالعهام گذاشتم، سوغات سفرهایم به شهرهای مختلف است. پای چوبی که عنکبوتی روی آن نقش بسته را از شهر لائوس، آن سنگ مرمر که رویش زنبوری نشسته از اسکاندیناوی و قوطی بادامزمینی را از… ممم… ببخشید، یادم رفته است.
با مداد نوشتن را خیلی دوست دارم، البته نوکِ مداد همیشه باید خوب تراشیده شده باشد. این مدادها را از فروشگاه بزرگی در امریکا خریدم. طرحهای روی جامدادیها همان طرحهای روی آلبومهای «مایلز دیویس» (موسیقیدان سبک جاز)، « Cookin» و «Relaxin» است. این جامدادیها را برای اینکه مشتری خوبی بودم، از فروشگاه موسیقییی هدیه گرفتم.
عروسک کوچکِ روی میزم «یاشیمورو»رایان «اوگاوا» که ستارۀ تیم بیسبال مورد علاقهام «یاکولت سوالوز» است. اسم مستعار او «رایان» اشارهیی به «نولان رایان» (بازیکن بیسبال امریکایی) دارد، چون یاشیمورو برای پرتاب توپ پایش را مثل رایان بلند کرده است.
(قفسهها) حدود ١٠ هزار صفحۀ گرامافون دارم؛ سیدیهایم را نشمردم. بیشتر صفحههای گرامافونم موسیقی جاز هستند. معمولاً وقتی کار میکنم، به موسیقی گوش میدهم.
Comments are closed.