طبــیب مهـــربان (محمد افسر رهبین، تهران ـ ۱۳جوزا ۱۳۹۵)

گزارشگر:شنبه 15 جوزا 1395 - ۱۴ جوزا ۱۳۹۵

داکترعبدالحی؛ مردِ جهاد و جوانمردی
«انّالِلّه و انّااِلیهِراجِعون»

mandegar-3بگرام؛ خط خونین جهاد و مقاومت، در سوگ فرزند دیگر نشست!
داکترعبدالحی، از فرزندان فرزانهء جهاد و از داکتران همیشه در سنگر، به علت بیماری، دیشب در شفاخانه ای در کابل چشم از جهان بست و پیکر او امروز در در زادگاهش، با حضور صدها تن از مردم منطقه، دوستان و بسته گانمرحومی به خاک سپرده شد.
داکترعبدالحی در سال (۱۳۳۸) چشم به جهان گشود. ازلیسهء جمعیت بگرام فارغ گردید و سپسانستیتوت معاون داکتر را به انجام رسانید.
روانشاد داکترعبدالحی در کنار برادر خود «شهید معلم قادر» سنگر دار جهاد شد و تا آخرین دم مجاهد ماند. او در زمان جهاد(دهه شصت خورشیدی) تنها داکتری بود که به مداوا و تیمار داری زخمیها و بیماران مجاهدین و مناطق زیر اداره مجاهدین در بگرام و سایر مناطق پروان میرسید.
داکترعبدالحی شخصیت منیع، متین و خوش کلام بود و در کار مداوای زخمیها و بیماران نیز با شکیبایی و درایت کامل عمل میکرد و از جرأت اخلاقی والا برخوردار بود. او در رشتهء خود استعداد خوبی داشت و همان سبب گردید که در کار طبابت و جراحی عمومی تجارب ارزشمندیبیاندوزد.
داکترعبدالحی، گاهی زخمها و عملیات های خیلی مهم را با ساده ترین ابزارهای بهداشتی انجام میداد، که حتا با امکانات و وسایل مدرن طبی کمتر امکان پذیر بود.
اگر اشتباه نکنم، به سال ۱۳۶۵ در جریان درگیری شدید با روسها در «سرِ پروژه» پای یکی از مجاهدان زخم شدید برداشته بود و یگانه راه برای جلوگیری از خونریزی بیشتر، قطع پا از بند «مچ» پنداشته میشد. چون وسیلهء دیگری نبود، آن عمل را با «ارهءتاکبری» انجام دادند که در جریان عملدو سه اره شکست و سرانجام عمل انجام گردید و زخم نیز پس از چند روز التیام یافت.
مولانا صاحب ظفر«برادر بنده» از من درخواست کرد تا به منظور انجام اینگونه عملیاتارهء مقاومی تدارک نمایم. من همان روز کابل رفتم و جریان را به روانشاد عبدالهادیقاریزاده(قاضی نام آور و مامای ما) قصه کردم. زیرا ایشان در خیرخانه «دواخانهءکوچی» را داشتند و عبدالباری و عبدالحمید(حمید هامیقاریزاده، سفیر افغانستان در سویدن)، فرزندان قاریزاده صاحب، نیز در کنار داروساز، به کار دواخانه میرسیدند و من نیز هر ازگاهی نزد ایشان سر میزدم و تلخی ها و شیرینی های آنروزگار را با هم تقسیم میکردیم.
فردای آنروزروانشاد قاریزاده صاحب، یک ارهء خیلی سفت و مقاوم با خود آورد و من آنرا به جبهه بردم، که تا جایی در کار عملیات های قطع استخوان، برای مرحوم داکترعبدالحی سهولت فراهم آورد.
در اینجا منظور اطناب کلام نبود، بل خواستم بگویم که داکترعبدالحی در شرایطی به التیام زخمها و دردهای مردم میپرداخت و آنهم با وسایل و ابزارهایی که همه «توکلت علی الله» نام داشتند. مگر در دست نیک داکترعبدالحی اعجاز می آفریدند!
داکترعبدالحی پس از پیروزی مجاهدین نیز به کارمسلکی خود ادامه داد. نخست در کمیته سویدن و سپس در شفاخانهء «ایمرجنسی» توظیف گردید.
داکترعبدالحی، این مرد همدرد و هم نبرد را، مردم قدرشناس بگرام و دیگر نقاط پروان از یاد نخواهند برد. زیرا او به عنوان یک داکتر و یک مجاهد، بیماران و زخمیانبیشمار آنها را مداوا نموده است. مرد مجاهدی که با عشق به خدا و بنده گان خدا، وظیفهء دینی و میهنی خود را در هرکجاییبا نجابت و صداقت تمام انجام داد و به حیث یک داکتر، هرگز لبخند مهربانی را فراموش نکرد!
روانش شاد و یادش جاودان باد!
برای خانواده و بسته گانداکتر، از خداوند صبر و شکیبایی استدعا میکنم.

طبیب مهربان
(به یاد دوست سفرکرده، داکترعبدالحی)
(۱)
صفیر گلوله ها از مغزم میگذرد؛
هلیکپتر ها بر فرازِ سرم «پیکه» میکنند؛
من مانده و چندین شهید؟
چندین سینهء گل زده از گلوله؛
چگونه سر بردارم؟ از این سنگر خونین
بگذار! گلوله ها ما را به همدیگر بدوزند،
بگذار! بم ها ما را به همدیگر بیامیزند،
تا همینگونه دست بر دست، به مهمانی خدا رویم
دستم را در آغوش دارم!
مرمی تمام کرده ام؛
کسی صدایم را میشنود؟
داکترعبدالحی!
کجایی؟ زود باش!
از پای مانده ام،
کجا ببرم دست شکسته وخونچکان خود را
تفنگ بی مرمی بر شانه ام سنگینی میکند؛
خط «موضع ها» پریده است!
روسها، از «حوضک» داخل منطقه شده اند؛
جنگ تا «سه پوشهای سید کلان» رسیده است!
داکترعبدالحی، زود باش، کاری کن!
میخواهم بر گردم،
بار این ناجوانمردی را بردن نتوانم
نُه جوانمرد در خون بغلتد و من سلامت از سنگر برخیزم؟
خدا را کاری کن، داکترعبدالحی!
تا دست شکسته ام، تفنگ بردارد
میخواهم برگردم
و از میان پیکرهای شکفته در خون آتش کنم
تا دشمن نپندارد، شهید مرده است!
داکترعبدالحی!
…….
(۲)
نه! نه!
این چه می بینم!
این جنازهء کیست؟
این پیکرِپرآوازهء کیست؟
کینچنین شانه به شانه میگردد!
چه شد؟
طبیب حاذق ما به مداوای خویشتن نرسید
جوانمردا!
همدردا!
راه همین است، باید پیمود؛
روزی، دیگران بر دوش ما
روز دیگر، ما بر دوش دیگران
چرا که، «ما ز بالا ایم و بالا میرویم»
عزیز!
تو جریان خواهی داشت،
تو، با بادهای افسانه سازِهندوکش
تنگی باغهای بگرام را عبور خواهی کرد
و درختان «تیبه» یادت را گرامی خواهند داشت
میدانم؛
در غیاب تو،
هزاران زخم لب بسته
مهربانی انگشتانت را با خدا قصه خواهند کرد
طبیب مهربان!
برو! سنگین و سر بلند
و سلام ما را به شهیدان برسان!
ایوای، داکتر!
دستی نداشتم تا به تیمارت می شتافتم!
**************

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.