مثنوی معنوی باید از نشانی پارسی دری ثبت یونسکو شود!

گزارشگر:پرتو نادری- شاعر/ یک شنبه 23 جوزا 1395 - ۲۲ جوزا ۱۳۹۵

mandegar-3مولانا جلال‌الدین محمد، فرزند بهاء‌الدین ولد معروف به سلطان العلما، در ۶۰۴ هجری قمری برابر با ۱۲۰۷ میلادی در بلخ زاده شد و تا جایی‌که پژوهش‌ها نشان می‌دهد، نیاکان او همه از بلخ بوده‌اند. او خود روزگارانی که در قونیه می‌زیست، بلخیان آن سامان را هم‌شهری می‌گفت و جایی نیز در مثنوی معنوی گفته است:
بلخی‌ام من بلخی‌ام من بلخی‌ام
شور دارد عالمی از تلخی‌ام
یا جای دیگر در دیوان شمس از در روم تا بلخ فریاد پُر از های‌وهو دارد.
نعرۀ های‌وهوی من از در روم تا به بلخ
اصل کجا خطا کند شمس من و خدای من
می‌توان زنده‌گی مولانا را از نظر زمانی به سه دوره دسته‌بندی کرد.
-مولانا از تولد تا ۲۴ ساله‌گی
-مولانا از ۲۴ ساله‌گی تا دیدار شمس در ۳۸ یا ۳۹ ساله‌گی
-مولانا پس از دیدار شمس تا آن‌گاه که به تعبیر عارفان، خرقۀ تهی می‌‎کند. (۶۷۲/ ۱۲۷۳)
سلطان العلما پدر جلال‌الدین محمد بلخی، به‌سال ۶۱۶ برابر با ۱۲۱۸ بلخ و بلخیان را ترک کرد. آن‌گاه مولانا ۱۲ سال داشت؛ اما تا این هنگام سید برهان‌الدین، محقق ترمذی که از شاگردان و مریدان سلطان العلما بود، او را با شعر و ادبیات پارسی دری و عمدتاً با شعر و اندیشه‌های عارفانۀ سنایی غزنه‌یی آشنا ساخته بود.
کاروانی که مولانا را با خود می‌‎برد، اتراقی در نیشابور داشت. بر بنیاد روایت‌ها، سلطان العلما با شیخ فریدالدین عطار که در آن روزگار هفت و اند سال عمر داشت، دیدار کرد. در این دیدار جلال‌الدین محمد ۱۲ ساله نیز حضور داشت. همان‌جا بود که شیخ آن سخن معروف خود را خطاب به سلطان العلما گفت: «زود باشد که این فرزند تو آتش به‌جان همه سوخته‌گان عالم زند»!
مولانان ۲۴ چهار سال دارد که به شهر قونیه می‌‎رسد و سال ۶۲۷ است برابر با ۱۲۲۸ که سلطان علاءالدین کیقباد سلجوقی بر آن سرزمین حاکم است. تا رسیدن به قونیه، مولانا بشترین سال‌های زنده‌گی‌اش را در «لانده» که نام قدیم آن «کرامان» یا «قرامان» است، به سر برده بود. این شهر از توابع قونیه بود و در ۹ فرسخی جنوب آن قرار داشت. مولانا در همین شهر بود که ازدواج کرد و در همین شهر بود که مادرش چشم از جهان پوشید.
بزرگ‌ترین حادثۀ در زنده‌گی مولانا در قونیه در سال ۶۴۲ روی می‌‎دهد. این زمانی است که او با شمس دیدار می‌‎کند. امروزه همین مولانای پس از دیدار با شمس است که این همه در جهان شور و غلغله انداخته و به تعبیر عطار، آتش در جهان سوخته‌گان عالم زده است.
از این نقطه نظر اگر بخواهیم زنده‌گی مولانا را دسته کنیم، عمدتاً به دو مرحله می‌‎رسیم.
-مولانای پیش از دیدار باشمس
-مولانای پس از دیدار با شمس.
این دیدار یکی از شگفتی‌انگیزترین رویداد در تاریخ شعر و عرفان پارسی دری است، شاید هم در همۀ جهان. در نتیجۀ این دیدار، نه تنها مولانا را حال دگرگون می‌شود و از قیل و قال مدرسه پای بیرون می‌‎کشد؛ بل شخصیت شمس نیز دگرگون می‌‎شود. می‌‎شود گفت که این دیدار تولدی دیگری است برای این دو شخصیت فرزانۀ عشق و عرفان. مولانا ظاهراً پس از این دیدار است که به شعر روی می‌‎آورد. دگر وضع نمی‌گوید، به آموزش شاگردان نمی پردازد؛ بل به سماع می‌‎پردازد و گوش‌گیری و نشستن با شمس. از دیگران دوری می‌‎کند و بیگانه‌گی .
با دو عالم عشق را بیگانه‌گی‌ست
و اندر او هفتاد و دو دیوانه‌گی‌ست
آزمودم عقل دوراندیش را
بعد از این دیوانه خوانم خویش را
زین خرد جاهل همی باید شدن
دست در دیوانه‌گی باید زدن
بدون تردید مولانا آن‌همه آثار بزرگ از جمله مثنوی معنوی را در ده سال آخرین زنده‌گی خویش در قونیه پدید آورده است. حسام‌الدین چلبی را در همان‌جا یافت. او را بر مریدان خلیقه ساخت. همین حسام‌الدین بود که مولانا را به سرایش مثنوی برمی‌‎انگیخت تا چنان حدیقۀ سنایی کتابی بسازد. چنیین بود که مولانا به سال ۶۶۰ هجری به سرایش مثنوی آغاز کرد. او می‌‎سرود و حسام‌الدین می‌‎نوشت.
در تمام این ماجراها سیمای مولانا را در ایران آن‌گاه می‌‎بینیم که کاروان سلطان العلما از آن می‌‎گذشت. این‌که چه هفته و چه ماه‌هایی این کاراون در سرزمین‌هایی که به ایران امروز مربوط است، اتراق کرده، به درستی نمی‌دانیم؛ اما می‌‎دانیم که مولانا در عراق، شام، حلب و بعلبک، لارنده و سرانجام در قونیه چگونه روزگار گذرانده است.
من فکر می‌‎کنم که مولانا با زبان پارسی دری است که نه تنها با ایران امروزی؛ بلکه با تمام کشور این حوزۀ تاریخی پیوند دارد. پیوند او با ایران پیوند زبان است. اما پیوند او با افغانستان گذشته از پیوند زبان، پیوند زنده‌گی است. بلخ مادر اوست. نخستین گریه‌هایش در نخستین لحظه‌های مبارک تولد در همین شهر شنیده شده است.
بعد مولانای پس از دیدار با شمس را می‌‎بینم که در قونیه است. می‌‎سراید، به سماع می‌‎پردازد، عاشق است و یک شهر عشق را به شور در آورده است، هنوز صدای مبارکش‌اش در آسمان‌ها می‌‎پیچد که مثنوی را بیت‌بیت با آواز می‌‎سرود و حسام‌الدین چلبی آن را عاشقانه روی برگ‌های کاغذ می‌‎نوشت.
در میان این سه کشور «ایران، ترکیه و افغانستان»، در ایران از نظر پژوهش‌های که در پیوند به زنده‌گی، شعر و اندیشه‌های عارفانۀ مولانا صورت گرفته است، بدون تردید جایگاه نخست را دارد. بعداً ترکیه و با دریغ در ردیف آخر افغانستان قرار می‌‎گیرد. با این‌حال آن نسبت‌های را که افغانستان و ترکیه با مولانا دارد، ایران ندارد. اگر قرار باشد مثنوی از نام کشورهایی به حیث میراث بزرگ فرهنگی جهانی ثبت یونسکو شود، این دو کشور در گام نخست می‌‎تواند ترکیه و افغانستان باشد. پس از آن ایران است، به سبب پژوهش‌های شکوه‌مندی که در پیوند به مولانا در آن کشور انجام شده است. حال که ایران و ترکیه در یک تفاهم خواهان آن شده‌اند تا مثنوی از نام آنان در یونسکو تثبت گردد، بسیار شایسته می‌‎بود که در این پیوند با افغانستان نیز تفاهم صورت می‌‎گرفت. این‌که چرا چنین تصمیمی به دور از افغانستان گرفته است، در مورد ایران می‌‎تواند یادآور همان تغیر نام فارس یا پارس به ایران در ۱۹۳۵ باشد که با چنین تغییر نام ایران خود میراث‌دار تمام دست‌های مدنی و فرهنگی این حوزه می‌‎داند! که در این ارتباط بعداً سخن خواهیم گفت.
من فکر می‌‎کنم که بهتر است تا مثنوی معنوی چنان شاهکار بزرگ پارسی دری در یونسکو ثبت شود نه از نشانی این یا آن کشور. مولانا پیش از آن‌که شهروند این یا آن کشور باشد، او شهروند جمهوری بزرگ عشق و پارسی دری است. چون اگر افغانستان هم با این دو کشور بپیوند، تاجیکستان و حتا اوزبیکستان نیز حق دارد تا در زمینه اعتراض کند؛ اما درصورتی‌که به‌نام میراث فرهنگی پارسی دری تثبت شود، این امر می‌‎تواند تمام گوینده‌گان این زبان در سراسر جهان را راضی نگهدارد.
مثنوی معنوی در نخستین گام شاهکاری است در زبان فارسی دری، زبان یک حوزۀ تمدنی بزرگ. حال این حوزه به کشور‌های گوناگونی تجزیه شده است که هرکدام در گذشتۀ تاریخی، فرهنگی و تمدنی آن سهمی دارند. در گام بعدی با ترجمه‌های که از این اثر بزرگ صورت گرفته است، می‌‎توان گفت که مثنوی معنوی امروزه به همه جهان تعلق دارد، همان‌گونه که مولانا خود نیز.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.