ستیز با ادبیات گـفتــاری از جـورج اورول

گزارشگر:مترجم: خشايار ديهيمي/ سه شنبه 19 اسد 1395 - ۱۸ اسد ۱۳۹۵

بخش نخست/

mandegar-3حدود یک سال پیش در جلسۀ انجمن «پن» به مناسبت سه‌صدمین سال انتشارِ «آیرو پاگیتیکای» میلتون شرکت کردم؛ جزوه‌یی که در دفاع از آزادی قلم نوشته شده بود. عبارت مشهور میلتون دربارۀ گناه، «کشتن» یک کتاب روی برگه‌های چاپ شده بود و برای تبلیغ این جلسه، از پیش در اختیار حاضران قرار گرفته بود.
چهار نفر قرار بود سخنرانی کنند. یکی از سخنرانان دربارۀ آزادی چاپ و نشر صحبت کرد، اما موضوعش فقط مربوط به هند می‌شد. دیگری، با درنگ و تأمل و با عباراتی کلی، گفت که آزادی چیز خوبی است. سومی به قوانینی که علیه هرزه‌نگاری در ادبیات وجود دارد، حمله کرد. و چهارمی هم بیشتر سخنرانی‌اش را صرف دفاع از تصفیه‌های استالینی در روسیه کرد. از جمع حضار هم عده‌یی به همان مسالۀ هرزه‌نگاری و قوانین مربوط به آن پرداختند و عده‌یی هم صرفاً برای اتحاد شوروی مدیحه‌سرایی کردند. آزادی اخلاقی ـ آزادی بی‌پرده سخن گفتن از مسایل جنسی در کتاب‌ها، ظاهراً مورد توافق همۀ حاضران بود، اما از آزادی سیاسی اصلاً سخنی به میان نیامد. از این جمعِ چندصد نفری که شاید بیش از نیمی از آنان مستقیماً سروکارشان با قلم و نوشتن بود، حتا یک نفر هم نبود که بگوید آزادی قلم اگر معنایی دارد، معنایش آزادی نقد و مخالفت است. عجبا که هیچ یک از سخنرانان حتا یک جمله از جزوه‌یی که اصلاً این جلسه به یاد آن برپا شده بود، نقل نکرد. هیچ کس از کتاب‌هایی هم که در انگلستان و ایالات‌متحده در طول جنگ جهانی دوم “کشته” شده بودند، یادی نکرد. در واقع باید بگویم حاصل نهایی جلسه، زدن مهر تأیید بر سانسور بود.
البته هیچ یک از این‌ها جای شگفتی نداشت. در عصر ما، اندیشۀ آزادی فکری از هر دو سو مورد حمله است. از یک‌سو دشمنان نظری آزادی فکری، مدافعان توتالیتاریسم، به آن حمله می‌برند؛ و از سوی دیگر دشمنان عملیِ آن یعنی انحصارطلبان و دستگاه بوروکراسی. هر نویسنده و روزنامه‌نگاری که می‌خواهد صداقتش را حفظ کند، می‌بیند آن‌چه حالا به جای تعقیب قضایی جلوِ کارش را می‌گیرد، فشار اجتماعی است. یکی از موانع اصلی این است که مطبوعات کلاً در دستِ یک مشت آدم پول‌دار هستند و حتا رادیو و تلویزیون و سینما را هم به انحصار خودشان درآورده‌اند و عموم مردم هم رغبتی ندارند پول‌شان را صرفِ خرید کتاب کنند و در نتیجه تقریباً هر نویسنده‌‌یی ناچار است معاش خودش را با کارهای سفارشی که مثلاً از M.O.I یا بریتیش کانسل می‌گیرد، تأمین کند که اگرچه به هر حال باعث می‌شود نویسنده از فقر و فلاکت هلاک نشود، اما هم وقتش هدر می‌شود و هم عقایدی را بر او تحمیل می‌کنند. این وضع در ده سال گذشته که جو جنگی حاکم بوده است، باعث تحریف عقاید نویسنده‌گان شده و تقریباً هیچ‌کس قدرت گریز از این وضع و جو را نداشته است. در عصر ما، همه چیز دست به دست هم داده تا نویسنده و هر هنرمند دیگری را بدل به یک کارمند جزء کند که باید روی مضامینی کار نماید که از بالا به او دیکته می‌شود. نویسنده‌گان دیگر قادر نیستند آن‌چه را به نظرشان کل حقیقت می‌آید، بیان کنند. اما هیچ نویسنده‌یی در تلاش و مبارزۀ خودش با چنین سرنوشتی، هیچ همراه و یاوری از جبهه خودی هم ندارد؛ یعنی هیچ مجموعۀ بزرگی از عقاید نیست که او را خاطرجمع کند که برحق است و حرف درستی می‌زند. در گذشته، در طول قرون پروتستانی، اندیشۀ طغیان و اندیشۀ صداقتِ روشن‌فکری با هم درآمیخته بودند. بدعت‌گذاران یا مرتدان ـ چه سیاسی، چه اخلاقی، چه دینی، چه زیبایی‌شناختی ـ کسانی بودند که حاضر نبودند وجدان‌شان را زیرپا بگذارند. دیدگاه اینان به‌خوبی در چند سطر از سرود «احیاگران» خلاصه شده بود:
جرأت داشته باش دنیل باشی
جرأت داشته باش تنها بایستی
جرأت داشته باش عزمت جزم باشد
و جرأت داشته باش عزمت را فاش کنی!
اگر بخواهیم این سرود را با شرایط امروز تطبیق دهیم، کافی‌ست یک «نون» نفی به ابتدای کلمۀ «داشته» اضافه کنیم. چون ویژه‌گی غریبِ عصر ما این است که طغیان‌گران علیه نظم موجود، یا تعداد کثیری از آنان، در ضمن طغیان‌گران علیه اندیشۀ صداقت فردی هم هستند. «جرأت تنها ایستادن» هم جنایتی ایدیولوژیکی است هم عملاً بسیار خطرناک است. استقلالِ نویسنده و هنرمند را نیروهای اقتصادیِ بی‌نام‌ونشان مثل خوره می‌خورند و در عین حال آن‌هایی هم که باید مدافع این استقلال باشند، زیرآبِ نویسنده و هنرمند مستقل را می‌زنند. آن‌چه من می‌خواهم در این مقاله به آن بپردازم، همین مقولۀ دوم است.
به آزادی اندیشه و آزادی مطبوعات، معمولاً با استدلال‌هایی حمله می‌برند که واقعاً ارزش ندارند وقت‌مان را صرف‌شان کنیم. هر کسی که تجربۀ سخنرانی و بحث‌وجدل و مناظره دارد، پیشاپیش با این استدلال‌ها آشناست و از سر تا تۀ‌شان را می‌داند.
من نمی‌خواهم در این‌جا به این ادعای تکراری بپردازم که آزادی توهمی پیش نیست، یا این ادعا که در کشورهای توتالیتر آزادی بیش از کشورهای دموکراتیک است؛ بلکه می‌خواهم به این سخنِ پذیرفتنی‌‌تر و خطرناک‌تر بپردازم که آزادی نامطلوب است و صداقتِ فکری و روشن‌فکری، نوعی خودخواهی ضداجتماعی است. اگرچه دیگر جنبه‌های مسأله معمولاً بیشتر مطرح می‌شوند و بیشتر سرِ زبان‌ها هستند، اما بحث و جدل بر سر آزادی بیان و آزادی مطبوعات، بنیان هر بحث و جدلی دربارۀ نامطلوب بودنِ آزادی و مطلوبیتِ دروغ‌گویی است. بحثی که واقعاً مطرح است، حق گزارش کردنِ صادقانه و تمام‌وکمالِ وقایع جاری است، یا دست‌کم صادقانه و نزدیک به حقیقت، تا حدی که با بی‌خبری، سوگیری و خودفریبی سازگار است؛ یعنی عوارضی که ضرورتاً دامن‌گیر هر مشاهده‌گری است. شاید به نظر بیاید که این سخن من به این معناست که «گزارش» (رپرتاژ) مستقیم تنها شاخه‌یی از ادبیات است که اهمیت دارد. اما من در دنبالۀ مطلب خواهم کوشید نشان دهم که در همۀ سطوح ادبی و احتمالاً در هر یک از هنرها، همین مسأله در اشکالِ کم‌‌وبیش ظریف‌تر و پنهان‌تری مطرح است. در این ضمن، ضروری است برخی مطالبِ نامربوطی که این بحث‌وجدل را در لفافۀ آن می‌پیچند، کنار بزنیم.
دشمنان آزادی فکری و روشن‌فکری همیشه می‌کوشند حملۀ‌شان به این آزادی را به صورت دفاع از نظم و انضباط در برابر فردگرایی عرضه کنند. مسالۀ حقیقت در برابر کذب را تا جایی که ممکن است، دور از میدان بحث نگه می‌دارند. اگرچه نکته‌یی که بر آن تأکید می‌شود، در موارد مختلف با هم فرق دارد؛ اما همیشه نویسنده‌یی که حاضر نمی‌شود عقایدش را بفروشد، برچسب خودخواه و خود محور می‌خورد. چنین نویسنده‌گانی متهم می‌شوندکه یا خودشان را در برج عاج زندانی کرده‌اند، یا این‌که می‌خواهند خودنمایانه شخصیت‌شان را به نمایش بگذارند، یا در برابر جریان ناگزیرِ تاریخ می‌ایستند تا بلکه امتیاز ناموجهی به‌دست آورند. کاتولیک‌ها و کمونیست‌ها فرض‌شان بر این است که مخالفان‌شان نمی‌توانند هم‌زمان هم صادق و هم‌ هوشمند باشند. هر دوی آن‌ها تلویحاً و پوشیده ادعا می‌کنند که «حقیقت» مکشوف شده است و بدعت‌گذاران و مرتدان، اگر احمق نباشند، در خفا از «حقیقت» آگاه‌اند اما از سرِ خودخواهی حاضر به پذیرفتن آن نیستند. در ادبیات کمونیستی، حمله به ‌آزادی فکری و روشن‌فکری معمولاً در استتار خطابه‌هایی علیه «فردگرایی خرده‌بورژوایی»، «توهمات لیبرالی قرن نوزدهمی» و غیره عرضه می‌شود و در آن‌ها از اصطلاحات و واژه‌گانی نظیر «رمانتیک» و «احساساتی» سوء‌استفاده می‌شود؛ واژه‌گانی که چون معنای دقیق و روشنی ندارند، پاسخی در خور هم نمی‌توان به آن‌ها داد. به این ترتیب، بحث و جدل دربارۀ آزادی فکر و بیان اصلاً از مسیر اصلی‌‌اش به انحراف کشانده می‌شود و از محتوای واقعی‌اش تهی می‌‌گردد. می‌توان پذیرفت و اکثر آدم‌های روشن‌بین هم می‌پذیرند که این تز کمونیستی خطا نیست که به آزادی محض فقط در جامعه‌یی بی‌طبقه می‌توان رسید و آدمی فقط وقتی به آزادی هر چه بیشتر نزدیک می‌شود که تلاش کند چنین جامعه‌یی را محقق سازد. اما آن‌چه همراه این تز پنهانی به خورد ما داده می‌شود این ادعای کاملاً بی‌اساس است که حزب کمونیست خودش هدفی جز استقرار جامعه‌یی بی‌طبقه ندارد، و در اتحاد جماهیر شوروی این هدف عملاً در مسیر تحقق قرار گرفته است. اگر مدعای اول، واقعاً متضمن ادعای دوم ‌بود، می‌شد گفت تقریباً هیچ حمله‌یی به عقل متعارف و شعور عموم نشده است که نتوان آن را توجیه کرد. اما در این‌جا آن نکتۀ اصلی لاپوشانی شده است. آزادی فکری به معنای آزادی گزارش کردنِ هر آن چیزی است که فرد دیده یا شنیده، یا احساس کرده است، نه آن‌که مکلف باشد وقایع و احساسات را با خیالش جعل کند و به هم ببافد. آن نطق‌های آتشین علیه «واقع‌گریزی»، «فردگرایی»، «رمانتیسم» و… صرفاً یک تمهید محکمه‌پسند هستند و هدف‌شان موجه جلوه دادنِ تحریف‌های تاریخی است.
پانزده سال پیش وقتی کسی از آزادی اندیشه دفاع می‌کرد، می‌بایست از این آزادی در برابر محافظه‌کاران، کاتولیک‌ها و تا حدودی فاشیست‌ها (چون در آن زمان اهمیت زیادی در انگلستان نداشتند) دفاع کند. امروز باید از این آزادی در برابر کمونیست‌ها و «همراهان» دفاع کرد. دربارۀ نفوذ مستقیمِ حزب کمونیستِ انگلستان که حزبی کوچک است، نباید اغراق کرد؛ اما در تأثیر زهرآگینِ افسانه‌های جعلی روس‌ها بر حیات روشن‌فکری انگلستان، کسی نمی‌تواند تردید کند. به دلیل همین تأثیر زهرآگین، واقعیت‌های شناخته شده و مسجل را پنهان و تحریف می‌کنند آن‌هم به اندازه‌یی که این تردید را پیش می‌آورد که آیا اصلاً دیگر هرگز قادر به نوشتن تاریخ واقعیِ این دوره خواهیم بود یا نه. اجازه بدهید فقط یک مثال از صدها مثال قابل ذکر را نقل کنم. وقتی آلمان فرو ریخت، معلوم شد که عدۀ بسیار زیادی از روس‌های شوروی ـ و البته بی‌تردید عمدتاً با انگیزه‌های غیرسیاسی ـ جبهۀ‌‌شان را عوض کرده بودند و برای آلمانی‌ها می‌جنگیدند. علاوه بر این، بخش کوچک اما مهمی از زندانیان روسی و افرادی که محل سکونت‌شان را به زور عوض کرده بودند، حاضر نبودند به شوروی بازگردند و دست‌کم برخی از آنان برخلاف میل‌شان به کشورشان بازگردانده شدند.
این واقعیت‌ها که بر بسیاری از روزنامه‌نگاران معلوم بود، اصلاً در مطبوعات بریتانیایی منعکس نشدند، اما هم‌زمان تبلیغاتچی‌های طرف‌دار روسیه در انگلستان هم‌چنان مشغول توجیه تصفیه‌ها و تبعیدهای سال‌های ۱۹۳۶ تا ۱۹۳۸ بودند و ادعا می‌کردند در اتحاد جماهیر شوروی «وطن‌فروش وجود ندارد.» مه غلیظِ دروغ و اطلاع‌رسانیِ غلطی که گرداگرد موضوعاتی نظیر قحطی در اوکراین، جنگ داخلی هسپانیا، سیاست شوروی در لهستان و غیره را گرفته است، صد در صد مربوط به بی‌صداقتی آگاهانه نمی‌شود، بلکه هر نویسنده یا روزنامه‌نگاری که همدلی کامل با شوروی دارد ـ همدلی به همان شیوه‌یی که روس‌ها از آن‌ها انتظار داشتند ـ ناگزیر تن به دروغ‌پردازی عامدانه دربارۀ مسایل بسیار مهم می‌دهد.

اشتراک گذاري با دوستان :

Comments are closed.