احمد مسعود: طالبان به هیچ تعهد خود به غیرقرارداد خود با آمریکا عمل نکردهاند.
گزارشگر:بسم الله محمدی/ وزیر دفاع پیشین - ۱۸ سنبله ۱۳۹۵
در دوم سرطان ۱۳۵۸ خورشیدی، در حالی که حاکمیت سیاسی در کابل در دست رژیم کمونیستی بود حرکتی در کابل از آدرس نهضت اسلامی به راه افتاد. افراد ارتباطی با جریان اسلامی در پاکستان که رهبران آن عبارت بودند از استاد ربانی شهید و آقای حکمتیار کودتایی را برضد رژیم کمونیستی برنامهریزی کرده بودند. من دو- سه ماه پیشتر از دوم سرطان به صفوف جمعیت اسلامی جذب شده بودم و کسی به نام آقا محمد مرا جذب کرده بود. در آن زمان، در صنف دوازدهمِ مدرسۀ ابوحنیفه درس میخواندم. پس از سپری شدن دو سه- ماه از وارد شدنم به صفوف جریان اسلامی، در یکی از روزهای جمعه برای ما گفته شد که فردا، روز شنبه، باید در حالت آمادهباش قرار داشته باشید که قیامی صورت میگیرد. به روز شنبه از مدرسۀ ابوحنیفه آمدیم به شهر کابل. از جزئیات قضیه چیزی نمیدانستیم. فقط برای ما گفته شده بود که همزمان با اینکه در همۀ شهر کابل قیامی صورت میگیرد، وظیفۀ شما ایناست که مأموریت پلیس منطقۀ باغ علیمردان را سقوط دهید. یک نفر از افسران مأموریت را آوردند و به ما معرفی کردند. خوب به یاد دارم که در آن روز، هر وقت که با افراد ارتباطی با جریان اسلامی در داخل دولت رو بهرو میشدیم به ما علامت میدادند و علامت این بود که دکمۀ لباس خود را به سوی ما تکان بدهند. هر کس که دکمۀ لباسش را تکان میداد مطمئن میشدیم که در قیام عمومی امروز در کابل که برضد رژیم کمونیستی صورت میگیرد با ما همکاری میکند. متأسفانه وقتی که قیام شروع شد متوجه شدیم که قیام، دربرگیرندۀ همۀ کابل نیست و تنها در یک نقطه از شهر روی داده است. ما در جریان قیام، نه سلاح داشتیم و نه تجهیزات. تنها چیزی که در اختیار داشتیم بوتلهای شیشهای بود که در داخل آنها صابون و آب را انداخته بودند که تعامل حریق میکند و از داخل آن بوتلها فلیتههایی کشیده شده بود که ما وظیفه داشتیم در صورتی که با تانک یا هر واسطۀ نقلیۀ دشمن یا هر هدفی که مورد نظر ما باشد مواجه شدیم فلیته را آتش بزنیم و بوتل را تکان بدهیم و پرتاب کنیم تا بشکند و حریق انجام شود. بعدترها که بیشتر به وسایل نظامی آشنایی پیدا کردیم دریافتیم که بوتلهای کذایی بسیار پیش پا افتاده بودند و هیچ کارکرد مهمی در جریان جنگ نمیتوانستند داشته باشند. یعنی چهطور امکان داشت که ما با این وسیلۀ پیش پا افتاده به مصاف تانک دشمن برویم؟
قیام چنداول را که در برخی از مناطق محدود کابل صورت گرفت رژیم کمونیستی توانست بسیار به آسانی سرکوب کند. اصل داستان این بود که یک روز قبل از قیام، یکی از اعضای گروپی که رهبری قیام ضد کمونیستی را برعهده داشتند و جاسوس رژیم بود، همۀ چیز را افشا کرده بود و جزئیات پلان را در اختیار رژیم قرار داده بود.
قرار بود که همۀ افسران نظامیای که در قیام کابل شرکت داشتند به سر کار خود بروند و حاضریها را امضا کنند و پس از یکی- دو ساعت همۀ آنها به مناطقی بروند که برایشان از قبل مشخص شده بوده و قیام را شروع کنند. چون رژیم از قبل آگاه بود به مجرد اینکه همۀ مأمورین ملکی و نظامی به دفاترشان یا قراگاههایشان رفتند تمام دروازهها را بر رویشان بست. رژیم نمیدانست که چه تعداد از پرسنل دولت در این قیام سهم دارند. به همین خاطر، همه را زندانی دفترها و پادگانهای نظامیشان کرد.
رهبری نظامی این قیام برعهدۀ عمر جان (عارف)، پسر عمۀ آمرصاحب شهید از سنگانۀ بازارک بود. عارف مشهور به عمر جان را من از قبل نمیشناختم و تنها یکی دو روز پیش از قیام، او را به من معرفی کردند و گفتند که این شخص، عارف خان است. با اینهمه، نمیدانستم که عارف خان هم در حرکت ما شرکت دارد. او در جریان این قیام شهید شد. در اثنای انتقال مواد منفجره با موترش ماین انفجار کرد و او را قطعه قطعه کرد.
وقتی عارف شهید شد و قیام خنثا گردید، ماندن در کابل را به صلاح ندیدم و مجبور شدم به پنجشیر فرار کنم.
در پنجشیر در حدود بیست روز یا یک ماه به صورت مخفیانه زندگی میکردم. این روزها مصادف بود به آمدن آمر صاحب شهید به پنجشیر. بیست روز بعد از رفتنم به پنجشیر، آمر صاحب در جمع سی یا سی و پنج نفر وارد پنجشیر شد که در جمع این گروه مصطفای شهید هم بود. آنها وقتی به پنجشیر آمدند اول علاقهداری حصۀ اول سپس علاقهداری حصۀ دوم را گرفتند. من بسیار تلاش داشتم که خود را به آنها برسانم که مبادا کمونیستها مرا اسیر کنند. یکی- دو بار خانۀ ما را هم تلاشی کرده بودند. تا آن وقت هیچ رابطهای با مجاهدین نتوانسته بودم برقرار کنم. البته مصطفای شهید به برادرش، مولوی محمد موسی، نامه نوشته بود و از حرکت کردنشان به سوی پنجشیر به او خبر داده بود. مولوی محمد موسی به من اطمینان داد که مصطفا همراه آمر صاحب به زودی وارد پنجشیر میشوند و هر وقت آنها به پنجشیر رسیدند، رابطهات را با آنها برقرار میکنم تا بتوانی به آنها ملحق شوی و در دست کمونیستها نیفتی. وقتی گروپ مجاهدین حصۀ اول و دوم را گرفتند و به بازارک رسیدند و آمادگی میگرفتند که ولسوالی را در رُخه بگیرند، من هم به آنها یکجا شدم. به جهت اینکه تا آن زمان آمر صاحب را نمیشناختم و مصطفای شهید از اقارب ما و همقریۀ ما بود و از قبل با هم شناخت داشتیم، به نزد مصطفا رفتم. مصطفا از دیدن من خوشحال شد و از من پرسید که چهطور به اینجا آمدهای حال آنکه تا جایی که من خبر داشتم در کابل بودی. من داستان فرارم از کابل را برایش تعریف کردم.
مصطفا معاون آمر صاحب بود و دوست بسیار صمیمی و نزدیکش. در تشکیلاتی هم که وجود داشت آمر صاحب امیر ولایتی پروان و کاپیسا بود و مصطفا به حیث آمر پنجشیر بود که در آن زمان، پنجشیر جزئی از پروان بود. این را از زبان آمر صاحب شهید شنیده بودم.
مجاهدین آمادگی میگرفتند که ولسوالی را بگیرند اما همۀ مسؤولان و سربازانی که در ولسوالی بودند پیش از آنکه وارد درگیری با مجاهدین شوند فرار کردند چرا که متوجه شده بودند که مجاهدین قوی و مجهز شدهاند و به آسانی میتوانند سربازان دولتی را شکست بدهند.
تخریب پل پَجَک در سالنگ:
قرار ما بر این شد که همراه با مصطفا پل پَجَک را در سالنگ انفجار بدهیم. این کار، ضربهای بزرگ بر دشمن وارد میکرد. اگرچه بعدها چند بار از زبان آمر صاحب شنیدم که این کار را اشتباه بزرگ میدانست چرا که در شرایطی که پنجشیر را تازه از دست دشمن گرفته بودند کارهای بسیاری در داخل پنجشیر به انجام دادن داشتند؛ باید سازماندهی میکردند و شرایط دفاعیشان را تقویت مینمودند. اینکه مجاهدین دست به منفجر ساختن پل شاهراه سالنگ زدند و خواستند رابطۀ دولت مرکزی را با شمال قطع کنند سبب شد که دشمن فوراً تصمیم به سرکوب مجاهدین در پنجشیر بگیرد. در تخریب پل، من هم با مصطفای شهید همکاری میکردم. به یاد دارم که با چه زحمتی در پشت خود مواد انفجاری را از دالان سنگ و از طریق شُتُل به سالنگ رساندیم و پل را انفجار دادیم. مسؤولیت تخریب و ایجاد موانع در شاهراه سالنگ را مصطفا برعهده داشت.
پس از حادثۀ تخریب پل، کمونیستها حمله کردند و راه سالنگ را باز نمودند. از آنجایی که رژیم از ناحیۀ جبهۀ پنجشیر احساس خطر کرده بودد تقریباً پس از یک و نیم ماه به پنجشیر حملۀ نظامی کرد و خواست بدینگونه با این جبهه تصفیۀ حساب کند. در همین اوضاع و احوال بود که مجاهدین توانستند به فرماندهی مصطفا علاقهداری بولغین را نیز فتح کنند. قوماندان سید آقا از آبدره از جملۀ کسانی بودند که در این جنگ با مصطفا همراه بودند.
آمر صاحب از اول هم برنامهاش این بود که در مناطق مختلف پنجشیر، پایگاههایی ایجاد کند و جوانان داوطلب را جذب نماید و به آنها آموزش نظامی بدهد. او نمیخواست از اول قیام مردمی شکل دهد و جنگ را به صورت الیجاری راهاندازی کند، میخواست جنگ چریکی به راه بیندازد تا دشمن از پا دربیاید. آمر صاحب بعدها برای ما تعریف میکرد که وقتی به دشت ریوت و مناطق بالایی پنجشیر رسیدیم متوجه شدیم که روحیۀ مردم، بسیار آماده است و با رفقا مشوره کردیم که چرا از روحیۀ ضد رژیم مردم به نفع خود استفاده نکنیم. این بود که مردم قیام کردند و پنجشیر را فتح کردند. اگر اشتباه نکرده باشم حدوداً در مدت دو و نیم ماه یا سه ماه، پنجشیر در دست مجاهدین بود.
در جریان حملۀ نیروهای دولتی بر مجاهدین، آمر صاحب در سالنگ در جریان جنگ زخم برداشت و اگرچه مقاومتهای اندکی در مناطق مختلف پنجشیر برضد آنها صورت گرفت اما سرانجام کمونیستها توانستند پنجشیر را دوباره به تصرف خود در بیاورند. مجاهدین مجبور به عقبنشینی به دشت ریوت و دهن آب تل و پریان شدند. از آنجایی که آمر صاحب زخمی شده بود، مسؤولیت مدیریت جبهه بازهم به دوش مصطفا بود. تمرکز جبهه در چنین اوضاعی طبعاً روی این بود که چهگونه دوباره افراد خود را سازماندهی کند. ما هم در این روزها با مصطفا همراه بودیم در جمعی از برادران مثل قوماندان سید آقا و قوماندان گل حیدر و استاد خبیر و معلم عبدالغیاث و حاجی عبدالوهاب و برادران دیگری از رُخه. متأسفانه در جریان ساختن ماین، مصطفا زخمی شد و انگشتانش را از دست داد و تا پریان انتقالش دادیم و در همان جا در نزد خانوادهاش به شهادت رسید. در آن روزها خانوادهاش نیز به پریان مهاجر شده بودند.
از این لحظه به بعد من همیشه در کنار آمر صاحب شهید بودم و چند سالی را به عنوان دستیار نزدیکش با او کار کردم تا اینکه سنم بالاتر رفت و تجربۀ بیشتر به دست آوردم و آمر صاحب مصلحت دید که من را پس از تأسیس شورای نظار به حیث معاون زون مرکز شورای نظار، به شمالی بفرستد. طبعاً زندگی با آمر صاحب خاطرههای ارزشمند زیادی را در ذهن من حک کرده است.
نبوغ نظامی آمر صاحب و شرمساری تاریخی کی جی بی
در سال ۱۳۶۲ هـ ش در پنجشیر آتش بسی میان آمر صاحب و نیروهای شوروی صورت گرفت. جبهۀ پنجشیر مصلحت دید که دو بار -هر بار به مدت شش ماه- با روسها آتش بس اعلام کند. رهبری جبهه این کار را به سود جبهه میدانست چرا که با استفاده از این فرصت ما میتوانستیم نفس راحتی بکشیم و به اکمالات جبهه بپردازیم. آتش بس در حالی برقرار شد که جبهه در بدترین حالت قرار داشت. روسها پس از یک سال باز هم تلاش کردند جبهه را متقاعد به تمدید آتش بس کنند اما آمر صاحب تمدید آتش بس را به سود خود نمیدانست چرا که با برقرای آتش بس، فضایی تبلیغاتی برضد جبهه شکل گرفته بود و به ویژه حزب اسلامی تبلیغاتی مخرب را برضد جبهه راه انداخته بود. علاوه بر اینکه ما اهدافی را که از طریق آتش بس میخواستیم به دست آورده بودیم. ساحۀ آتش منحصر در پنجشیر بود و حتا شامل درۀ سالنگ نمیشد. همزمان به اینکه در پنجشیر آتش بس برقرار بود، مجاهدین به سالنگ یا شمالی یا سَمت شمال میرفتند و با نیروهای اشغالگر میجنگیدند.
وقتی آتش بس در حال ختم شدن بود، به آمر صاحب از طریق منابع اطلاعاتیاش خبر رسید که روسها برنامه دارند که جنگی تمامعیار را در پنجشیر راهاندازی کنند. «جنگ تمامعیار» یعنی اینکه کشور مهاجم از همۀ توش و توان نظامیاش برای سرکوب دشمن استفاده کند. روسها به ما هشدار هم داده بودند که اگر شما آتش بس را قبول نکنید جبهه و درۀتان را نابود میکنیم.
کی جی بی در آن زمان هم از نظر وسایل پیشرفتۀ تکنولوژیک و هم از لحاظ نیروی انسانی به مراتب از سیا (سازمان استخبارات مرکزی امریکا) قویتر بود. وقتی مردم نام کی جی بی را میشنیدند لرزه بر اندامشان میافتاد. خاد (استخبارات دولتی کمونیستها) را هم خوب تربیت کرده بودند و به عنوان بازوی نیرومندشان در داخل افغانستان عمل میکرد. ولی روسها با همۀ این امکانات خارقالعاده نتوانستند اسرار جبهۀ ما را به دست بیاورند. مثلاً تا آخر نفهمیدند که کدام مناطق را ماینکاری کردهایم، مهمات و اسلحۀ ما در کجاست، در کجا میخواهیم جنگ فریبدهنده انجام دهیم. از همه مهمتر اینکه آمر صاحب دستور داد که همۀ ساکنان پنجشیر از دره به زودترین فرصت بیرون بروند. آمر صاحب برداشتش این بود که اگر مردم در پنجشیر بمانند با توجه به برنامۀ جنگی کلانی که روسها ترتیب داده بودند اکثریت مردم ما تلف میشوند. تصور کنید که صدها هزار نفر را دستور بدهید که از خانههایشان بیرون شوند و هیچ امکانات هم نداشته باشند و جبهه هم هیچ امکاناتی در اختیارشان قرار نداده باشد و معلوم هم نباشد که سرنوشت، آنها را به کجا خواهد کشانید. با همین یک فرمان و با مشورهای که با مردم صورت گرفت، همۀ ساکنان دره در طی یک هفته پنجشیر را تخلیه کردند. پنجشیر از لحاظ موقعیت جغرافیایی با هفت ولایت همجوار و هم سرحد است: پروان، کاپیسا، لغمان، نورستان، بدخشان، تخار و بغلان. مردمی که در داخل دره بودند خود را به ولایتهای همجوار رساندند. جالب اینجاست که صدها هزار نفر از ساکنان پنجشیر در طی یک هفته دره را ترک کردند اما نه روسها خبر شدند و نه دولت وقت در کابل. دشمن اگر از این اتفاق آگاه میشد باید برنامهاش را تغییر میداد و نمیباید سنگ و چوب را بمباردمان میکرد. همانگونه که پلان داشتند روسها به همکاری دوستان داخلیشان حمله کردند و جنگی تمامعیار را برضد جبهۀ پنجشیر راه انداختند. برای اولین بار در جنگ افغانستان، از طیارههای تیو شانزده، مشهورترین طیارۀ روسها، استفاده شد (طیارهای شبیه B52 امریکاییها). این طیارهها گروه گروه در فضای پنجشیر ظاهر میشدند و هر کدام از آنها حامل صدها بمب بود و همۀ این بمبها را بر فضای پنجشیر تخلیه میکردند. با همۀ توانشان دره را بمبارد کردند اما وقتی نیروهای زمینیشان پیاده شدند متوجه شدند که هیچ کسی در برابر آنها قرار ندارد و همۀ دره خالی از سکنه است. ما از قبل، مناطقی را که تصور میرفت ارتش سرخ، کوماندوهای خود را پایین میکند ماینگذاری کرده بودیم. از آنجایی که پنجشیر، درۀ تنگ است، باید کوماندوها در جاهای هموارترِ این دره پیاده میشدند و جاهای هموار دره برای ما معلوم بود. ماینگذاری ما باعث شد افراد زیادی از دشمن تلف شوند. آنها هر قدر جستجو میکردند که افراد را در روستاها پیدا کنند موفق نمیشدند. تنها تعداد کمی از مجاهدین در برخی از قرارگاهها مأموریت داشتند حرکات دشمن را ترصد کنند و مخابره و دوربین در اختیار داشتند و گزارش را به صورت دوامدار به بیرون پنجشیر به رهبری جبهه میفرستادند. مجاهدین هم کاملاً جبهه را تخلیه کرده بودند. این در زمانی است که من به عنوان دستیار آمر صاحب به صورت شبانهروز در کنارش قرار دارم.
غافلگیر شدن ارتش سرخ و در خلأ اطلاعاتی جنگی بزرگ را راه انداختن، مایۀ شرمساری بزرگ برای این ارتش نیرومند جهان بود. با آنکه دستگاه عریض و طویل خاد را هم با خود داشتند.
ارتش سرخ محاسبهاش این بود که با راهاندازی جنگی تمامعیار برضد جبهۀ پنجشیر میتواند آن را درهم بشکند و کاملاً نابود کند. روسها از فعالیتهای جبهۀ پنجشیر و آمر صاحب بسیار عصبانی بودند. آمر صاحب با حرکتهای نظامی شگرفی که انجام داده بوده به شخصیتی مشهور تبدیل شده بود و همیشه کارهایش در سرخط خبرهای رسانههای خارجی قرار داشت. آمر صاحب از نیروهای کمی که در پنجشیر داشت توانسته بود بسیار به خوبی استفاده کند و با نظم و نسقی که در میان آنها ایجاد کرده بود و آموزش نظامیای که به آنها داده بود قادر شده بود که در هر گوشۀ این کشور از آنها استفاده کند و دشمن را ضربه بزند. در هر گوشهای که جنگی صورت میگرفت- در پروان یا کاپیسا یا هر منطقۀ دیگر پیرامون پنجشیر- یکی از قطعات سی نفری متحرک ما در آن جنگ سهیم میبود. روسها به خوبی خطرناک بودن جبهۀ پنجشیر را درک کرده بودند.
گروموف هم که فرمانده سپاه چهلم ارتش سرخ بود و رهبری جنگ را در این سالها در پنجشیر برعهده داشت در خاطرات خود مینویسد که ما در هنگام پیاده کردن نیروهای نظامی خود در پنجشیر به شدت غافلگیر شدیم و باور خود را به سازمان استخبارات ما از دست دادیم و از خود پرسیدیم که دستگاه عریض و طویل کی جی بی چهطور به صورت وحشتناکی در خلأ کامل اطلاعاتی از وضعیت پنجشیر قرار داد.
وقتی روسها به هیچ هدفی در پنجشیر دست پیدا نکردند در کنار اینکه صدها نفر از آنها را ماینهای مجاهدین تلف کرد و هلیکوپترهایشان را نیز ماینهای ما تخریب کرد؛ ابتکار دیگری را روی دست گرفتند.
در آن وقت ماینهایی را که ما استفاده میکردیم ماینهای ضد پرسنل بود که از خود روسها گرفته بودیم. ما از طریق افراد ارتباطی ما در داخل جبهۀ دشمن، ماینهایی را که قرار بود برضد ما استفاده شود میخریدیم. جبهۀ ما ماین ضد پرسنل در اختیار نداشت. روسها خودشان ماینها را به داخلیهایی که در ارتباط با ما بودند میخریدند. همچنین مردم در کشیدن ماین مهارت پیدا کرده بود و مثل اینکه شلغم را از زیر زمین بیرون بیاوری، ماینها را بیرون میآوردند و به ما میفروختند.
وقتی دشمن متوجه شد که نیروهای ما به خوستِ فِرِنگ منتقل شدهاند به صورت عاجل کوماندوهای خود را در خوست پایین کردند.
خوب به یاد دارم که هفده- هیجده تن از سربازان روسی را در اسارت خود داشتیم. آمر صاحب به من وظیفه سپرده بود که از این اسیران به خوبی مواظبت و محافظت کنم. ما این اسیران را در جایی در خوست در منطقۀ دو آبی نگهدار میکردیم. برعکس اینکه اطلاعات روسها از داخل پنجشیر، صفر بود از خوست فرنگ اطلاعشان بسیار قوی بود. قرار بود که اسیران را به نزد آمر عبدالحی خان در نهرین ببریم. روسها به ما فرصت این کار را ندادند. نزدیک بود که اسیران به دست روسها بیفتد. اگرچه به این کار موفق نشدند و عملیاتشان نافرجام شد. سرانجام اسیران را به نزد آمر عبدالحی خان انتقال دادیم. تنها یک نفر از آنها که میخواست محافظ را به مرمی بزند، از پا درآمد.
در جنگ مهم ایناست که نیروها حفظ شود و از دست نرود، اراضی زیاد مهم نیست و میتواند به آسانی دست به دست شود. اگر رهبری جبهه تجهیزات و نیروهای انسانیاش را در اختیار داشته باشد میتواند به آسانی دو باره مناطق از دست رفته را به دست بیاورد.
اگر آمر صاحب از این تاکتیک استفاده نمیکرد و دشمن را غافلگیر نمیساخت، بدون شک، جبهۀ پنجشیر ضربهای مهلک میدید و ما نمیتوانستیم سالها تلفات و خسارات جبهه را جبران کنیم.
نتایج حملۀ روسها به پنجشیر پس از ختم آتش بس، هم مایۀ شرمساری بزرگ روسها را فراهم کرد و هم دوراندیشی و نبوغ و فراست شهید مسعود را پیش از پیش مسجل ساخت.
نبوغ نظامی مسعود در دوران مقاومت
آمر صاحب همیشه نشان داده بود که در عرصۀ نظامی نبوغ شگفتانگیزی دارد، نبوغی که همه را- اعم از دوست و دشمن- غافلگیر میساخت.
زمانی که طالبان اکثریت مطلق افغانستان را گرفتند و تنها منطقۀ کوچکی در اختیار جبهۀ مقاومت قرار داشت که حدوداً ۱۵ درصد خاک افغانستان را دربر میگرفت. در این شرایط، جبهۀ مقاومت از روی ناگزیری در حالت دفاعی قرار داشت. این در حالیاست که اصل نخست جنگ، تعرض است و تا وقتی که نظامی مجبور نشود نمیباید در حالت دفاعی قرار بگیرد. طبعاً حالت دفاعی داشتن ما به سود طالبان بود، اما آنها با مقاومت شدید نیروهای مقاومت مواجه بودند. طالبان قصد نداشتند که همۀ افغانستان را بگیرند اما در بخش کوچکی از خاک افغانستان متوقف شوند. تمام تلاش دشمن این بود که خطوط دفاعی مقاومت را در شمالی و تخار بشکند و بدخشان را به تصرف خود در آورد. اگر بدخشان را میتوانست بگیرد پنجشیر (مرکز مقاومت) در محاصره قرار میگرفت و چارهای جز پذیرش شکست نداشت.
یکی از شاهکارهای نظامی آمر صاحب در دوران مقاومت این بود که توانست جنگ را به نقاط مختلف افغانستان بکشاند و از منحصر بودن آن در نقطهای خاص جلوگیری کند. او توانست با رهبری خردمندانۀ خود جبهات جدیدی را در داخل افغانستان باز کند.
آمر صاحب رهبران سیاسی و فرماندهان نظامی افغانستان را که به کشورهای مختلف پناهنده شده بودند به داخل کشور دعوت کرد و زمینه را مساعدت کرد که آنها توسط هلیکوپترهایی که ما در اختیار داشتیم به مناطقشان بروند و جبهات تازۀ جنگی را برضد طالبان بگشایند. همین بود که جنگ به بامیان و غور و بلخابِ مزار و لغمان و نورستان گسترش یافت. طالبان که پلان داشتند جبهات ما را در شمال و شمالی شکست بدهند به یکبارگی با جبهات تازۀ متعددی در ولایتهای مختلف افغانستان رو بهرو شدند. این کار، ساده نبود و با چه خون دل خوردنهایی صورت گرفت.
تکاندهندهترین حادثه در زندگیام
طالبان همۀ توش و توان خود را به کار بستند تا جبهۀ مقاومت را از صحنه بردارند اما موفق نشدند. این بود که طالبان با همدستی دوستان خارجیشان به فکر طراحی توطئه افتادند.
آمر صاحب شهید، چهار ماه پیش از شهادتش به من زنگ زد که کجا استی؟ من در پاسخ گفتم: من فعلاً در جبلالسراج در قرارگاهم استم. آمر صاحب گفت: من به جنگلک آمدهام، یکبار بیا از نزدیک ببینیم و کمی ترکاری و میوه هم با خود بیاور که مهمانان دیگری هم دارم. صبحِ زود رفتم به نزدش. قرار ما بر این شد که در چاشت همان روز دو باره به نزدش برویم. در جریان غذای چاشت از وضعیت جبهۀ شمالی پرسید. در میان سخنانش رو به من کرد و گفت: دشمن در این اواخر، طبق اطلاعاتی که من به دست آوردهام -و میدانید که منابع اطلاعاتی من موثق است- بسیار خوشحال است. نیروهای دشمن در میان خود زمزمه میکنند که در آیندۀ نزدیک دست به اقدامی میزنیم که باعث میشود جبهۀ مقاومت به کلی از میان برود. آمر صاحب از من پرسید که به نظرت دلیل خوشحالی طالبان چیست؟ راستش من هرچه فکر کردم به هیچ جواب قانعکنندهای دست نیافتم که در جواب آمر صاحب بگویم. فکر میکردم که اگر فرماندهی از فرماندهان جبهۀ ما با طالبان معامله کند اتفاق کلانی نخواهد افتاد. طالبان دو بار پروان و کاپیسا به تصرف خود در آورده بودند و ما باز از دست آنها بیرونش کرده بودیم. دو ماه بعدتر آمر صاحب از خواجه بهاءالدین به من زنگ زد و از وضعیت جبهه پرسید. در آن روزها طالبان در استقامت تگاب کاپیسا حمله کرده بودند و کمی جلو آمده بودند ولی سپس شکست خورده بودند. در همان روزی که آمر صاحب به من زنگ زد، من فرماندهان جبهۀ شمالی را جمع کرده بودم. آمر صاحب در این صحبت تلفنی از آنها هم تشکر کرد و ضمناً وعده داد که از نزدیک با آنها میبیند و از بابت اینکه حملۀ بزرگ دشمن را دفع کرده بودند از آنها از نزدیک قدردانی میکند. آمر صاحب یک ساعت بعد به من زنگ زد و گفت: همو حرفی را که در پنجشیر به شما زده بودم حتماً به یاد داری. منابع من میگویند که طالبان خوشحالیشان بیشتر شده و میان خود زمزمه میکنند که به زودی دست به اقدامی میزنند که دشمن را نابود میکند. این زمزمه در این روزها در میانشان بسیار داغ شده. آیا تا هنوز به نتیجهای در این باره رسیدهای؟ من بازهم جوابی نداشتم که به سؤال آمر صاحب بدهم.
چند روز بعد، آمر صاحب به پنجشیر آمد. من از او خواهش کرده بودم چون مجاهدین شمالی بسیار جنگیدهاند و حملات پیهم دشمن را شکست دادهاند، بهتر است که به شمالی بیاید و از نزدیک با آنها دیدار کند و به آنها روحیه بدهد تا کار ما هم آسان شود. در ضمن، مهمات جنگی ما هم رو به خلاص شدن بود و مشکل لوژستیکی داشتیم. بدهکار قراردادیها بودیم و پولی هم نداشتیم که به آنها بدهیم. آمر صاحب به شمالی آمد و از قوماندانها تشکر کرد -با آنکه آمر صاحب عادت نداشت که از کسی در حضورش تشکر کند-، اما این بار خطاب به قوماندانهای جبهۀ شمالی گفت:«نمیدانم با کدام زبان از شما تشکر کنم.»
یکی- دو روز پیش از شهادت آمر صاحب، طالبان از طرف جبهۀ سرک نو و کوهدامن حمله کردند. خط جبهۀ ما در این زمان در دو سرکۀ بگرام بود. اگرچه طالبان توانستند کمی پیشروی کنند اما با مقاومت جانانۀ بچههای ما مجبور به عقبنشینی شدند. شش- هفت روز متواتر، طالبان حمله میکردند و ما حملاتشان را دفع میکردیم. من به خاطر رفع مشکلات جبهه و خبرگیری از قوماندانها از آمر صاحب خواهش کردم که به شمالی تشریف بیاورد. آمر صاحب وعده کرد به چاشت آن روز به جبلالسراج بیاید و حتا به من دستور داد که شوربایی ترتیب کنم و حمام را نیز گرم نمایم که غسل کند. قرارگاه ما در جبلالسراج، حمام خوب و مجهزی داشت. قوماندانهای شمالی را به نان چاشت دعوت کردم و برایشان گفتم که آمر صاحب هم میآید. قرار بود پس از صرف غذای چاشت، جلسۀ کلان را برگزار کنیم. ما تا ساعت ۱ بجه منتظر ماندیم بیخبر از اینکه ساعت ۱۲:۳۰ بجۀ چاشت، حادثۀ شهادت آمر صاحب اتفاق افتاده است.هرچه به تلفنهای آمر صاحب زنگ میزدیم ارتباط تأمین نمیشد. در اول میگفتند که آمر صاحب، زخمی شده. به قاضی کبیر مرزبان- که قرارگاه آمر صاحب در خانهاش بود- زنگ زدم. قاضی کبیر گریه میکرد و به من خبر داد که آمر صاحب زخمی شده است. از ودود خان، خواهرزادۀ آمر صاحب، پرسیدم که وضعیت چهطور است. او هم گفت که آمر صاحب، تنها زخمی است، منتها کمی عمل جراحی نیاز دارد و فعلاً در حالت بیهوشی قرار دارد و بعد از بههوش آمدن با شما گپ میزند. کمی امیدوار شدیم. پسانتر انجنیر عارف را پرسیدم که وضعیت چهگونه است. انجنیر عارف گفت: خودت میفهمی که وضع چهگونه است. همینجا بود که درک کردم که آمر صاحب، شهید شده است.
بیگمان، شهادت آمر صاحب، شوکآورترین حادثه در زندگیام بود. ما هیچگاهی نبود آمر صاحب را تصور نکرده بودیم.
به محض اینکه خبر شدم حملۀ انتحاری به جان آمر صاحب صورت گرفته علیالفور حرفهای آمر صاحب به یادم آمد که به نقل از منابع استخباراتیاش میگفت، طالبان در این روزها خوشحالاند و به یکدیگر مژده میدهند که به زودی به حیات مقاومت خاتمه خواهند داد.
همینکه این حادثه روی داد، طالبان خونینترین حملات را برضد جبهۀ شمالی راهاندازی کردند. اما برخلاف تصور آنها، مجاهدین بسیار رشادت و پایمردی از خود نشان دادند گویا میخواستند انتقام خون رهبرشان را از طالبان بگیرند. پس از شکست حملات پیهم طالبان، آنها درک کردند که مقاومت هنوز هم زنده است.
Comments are closed.