گزارشگر:ناصر فکوهی / شنبه 24 میزان 1395 - ۲۳ میزان ۱۳۹۵
حرکت مطالباتی زنان در امواج پی در پی از نیمۀ قرن نوزده تا امروز تداوم داشته است و هرچند نمیتوان این حرکت را بدون پیشینۀ تاریخی از جمله در قرون وسطا و فرایندهای موسوم به «شکار جادوگران» و مسایل گوناگون مربوط به آن دانست، اما در دورانِ جدید عمدتاً در چند مرحله خود را بروز داده که پسا فمینیسم را در رابطه با آنها میتوان درک کرد.
از نیمۀ قرن نوزده تا ابتدای قرن بیستم، مطالبات زنان عمدتاً اقتصادی و برای برابری حقوق کار و دستمزد در بازار صنعتی بود که پس از انقلاب فناورانۀ این قرن، زنان را به صورت گسترده وارد کارخانهجات کرده بود، اما به آنها، با استفاده از باورهای مردانه به ارزش کمتر کار زنانه حقوق نابرابری پرداخت میکرد. اما از ابتدای قرن بیستم، مطالبات سیاسی نیز به خواستههای پیشینِ آنها افزوده شد. پس از جنگ جهانی دوم، حضور گستردۀ زنان در نظامهای دانشگاهی امریکا، به مطالبات دیگری دامن زد: زنان تحصیلکرده اینبار خواهان آن بودند که در حوزۀ اجتماعی و بازار کار از «برابری کامل» با مردان برخوردار باشند و بتوانند بهرغم «موقعیت زنانه»ی خود، در بالاترین جایگاههای اجتماعی حضور داشته باشند. بدین ترتیب، حرکت فمینیستی دهههای ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰ با چهرههای برجستهیی چون سیمون دوبووار در فرانسه و بتی فریدمن در امریکا با جدا کردن مفهوم جنس بیولوژیک (زن بودهگی) از مفهوم جنس اجتماعی (زنانهگی)، اصل را در حوزۀ اجتماعی قرار داده و زنانهگی را به مثابۀ یک برساختۀ تصنعی در جامعهیی مردسالار تلقی کردند که باید با آن مبارزه کرد و کنارش گذاشت.
اما امواج جدید و پی در پییی که پس از دهۀ ۱۹۶۰ و تا امروز به ویژه در حوزۀ دانشگاهی وجود آمدند، بازهم مجموعۀ بزرگِ دیگری از نظرات را مطرح کردند که فمینیسمِ کلاسیک را پشت سر گذاشته و به گونههای مختلف آن را نقد و تکمیل میکردند. چهرهیی بارز در این حرکات را میتوان در نظریهپردازی چون لیلا ابولقود(Leila Abu-Lughod ) ، انسانشناس امریکایی فلسطینیتبار مشاهده کرد که مسالۀ حجاب را در قالب شکلی از اجتماعی شدنِ زنان در جوامع اسلامی مطرح میکند که به زنان امکان و آزادیِ بیشتری برای حضور در ساختارهای مردانه میدهد و نه مانعی برای این حضور.
نظریۀ ابولقود بعدها خود را به صورت انتخاب آزاد حجاب به مثابۀ یک مولفۀ هویتی، در میان مسلمانان کشورهای اروپایی و امریکا نشان داد. در تقارنی کاملاً متضاد با این امر، نیز ما شاهد آن بودیم که گروه بزرگی از زنان در بسیاری از جوامع حتا در پیشرفتهترین آنها به شیوههایی در سبک زندهگی خود میپرداختند که فمینیسم کلاسیک بهشدت آنها را تحقیر میکرد: از مسابقات زیبایی تا مسابقات بافندهگی آنهم برای گروهی از زنان تحصیلکرده، که کاملاً از اندیشههای فمینیستی آگاه اما با آنها مخالف بودند و برعکس، زنانهگی خود را به مثابۀ یک تفاوت در آنِ واحد طبیعی و فرهنگی مطرح میکردند.
در این میان، رویکرد فلسفی، با بهرهگیری از نظرات فوکو و دریدا، فراتر رفتن از مفهوم «برابری» را پیشنهاد میکرد، به گونهیی که تقابل را نه فقط در بیولوژی و روابط اجتماعی، بلکه در ساختارهای اندیشه از جمله در زبان نیز ببیند. نظریهیی که روانشناسان و زبانشناسان نیز از چامسکی گرفته تا برخی از روانشناسان جوان نظیر سوزان پینکر (S.Pinker) بر آن تأکید داشتند که تفاوت را نباید لزوماً ناشی از تأثیر مناسبات هژمونیک سلطۀ مردانه دید، بلکه این امر میتواند به ساختارهای متفاوت در حوزۀ بیولوژیک و ترکیب آنها با فرهنگ در قالب انتخابهای متفاوت در سبک زندهگی برای زنان نیز مربوط باشد، مثلاً زنانی که خود خواسته و بدون آنکه این امر را یک «ایثار» تلقی کنند، ترجیح میدهند بیشتر وقتشان را به کودکان و همسر و خانواده و یا به جبنههای دیگری از زندهگی خود اختصاص دهند تا به کار حرفهیی خود. روانشناسان برجستۀ دیگری نیز همچون سیمون بارون- کوهن(S. Baron-Cohen) (دانشگاه کمبریج) و سارا بلافر هردی(S.B.Hrdy) (دانشگاه هاروارد) به تفاوتهای اساسی میان نوزادان کودک دختر و پسر و همچنین افراد بالغ در زمینههایی چون همدلی و دلسوزی نسبت به دیگران و یا میزان توانایی به تشخیص احساسات و عواطف دیگران ، بر اساس تجارب آزمایشگاهی تأکید میکردند.
اما گرایش سومی نیز وجود دارد که موسوم به «تفاوتگرایان» (differencialiste) است و در امریکا گاه از آن با عنوان «فمینیسم فرانسوی» (french feminism) نام برده میشود. این گرایش با حرکت از مطالعات روانکاوان و منتقدانِ ادبی چون ژولیا کریستوا، روانکاوی را رویکردی غربی و مردانه و تحمیل شده به جهان تلقی میکند و بر تقابل ساختارهای روانیِ زنان و مردان به صورت ریشهیی تأکید دارد.
سرانجام میتوان به چهرههایی جدیدتر با اندیشههایی خاص نیز اشاره کرد، افرادی تأثیرگذار همچون فیلسوف امریکایی جودیت باتلر(Judith Buttler) و مفهوم معروف «خلاف جریان»(queer) که بر فراتر رفتن کنونی در حوزۀ روابط بین جنسیتی از اشکال متعارف و رسیدن به اشکال مبهم، نامتعارف و متنوعی از این روابط، به مثابۀ واقعیتهایی هویتدهنده به گروههای اجتماعی معاصر در برخی از کشورها سخن میگوید. یا، دانا هاراوی (Donna haraway) که با کتاب معروف خود «مانیفست سایبرگ» (که به فارسی نیز ترجمه و منتشر شده است) از حرکت در جهان معاصر به سوی ایجاد (شاید در چشماندازی نه چندان غیر قابل تصور) هویتهای «ترکیبی» انسان/ماشین، با هویتهای جنسی مبهم یا ترکیبی و یا با انعطافهایی زیاد، سخن میگوید.
آنچه در این میان قابل تأمل است اینکه بهرغم اشکال «حاشیه»یی که تعداد آنها هر روز بیشتر میشود، ما ظاهراً به صورت دایم در حال مشاهدۀ بازگشت به اشکال «متن» یا «متعارف» هستیم. این امر در ساختارهای خویشاوندی، برای مثال از اشکال ازدواج و خانواده گرفته تا توزیع جغرافیای روابط اجتماعی، باورهای متافیزیکی و معنویتگراییهای جدید مشاهده میشود. پرسش اکنون این است که آیا چنین «بازگشتی» به «متن» آیا به همان صورت که خود مطرح میکنند، واقعیت دارد یا یک شکل جدید و پسا مدرن ایدیولوژیک، یک برساختۀ رسانهیی، دستکاری شده، دستکاری کننده و خود دستکاری کننده در کنشگران اجتماعی و گروههای اجتماعی است؟ دیگر آنکه در چنین اشکالی از گذار مجدد به «متن»، نقش هژمونیهای قدرت و نظم دهنده یا آنچه بوردیو ساختارهای ساختارمند و و ساختاردهنده مینامد و وظیفۀ آنها حفظ جامعه بودهگی است، کجاست و چهگونه باید آنها را تحلیل کرد؟
Comments are closed.